دیروز مامان اینای محمد اومدن خونمون،بعد از مدتها،شاید یه سالی می شد که همگی با هم نیومده بودن.برای ناهار خورش قیمه و کتلت درست کردم و البته مامان هم مثل همیشه پابه پای من تو آشپزخونه کمک می کرد و کلی هم خندیدیم با هم.مامااینا کتلتاشون یه کم با ما متفاوته،سیب زمینی رو به جای رنده تو غذاساز میریزن و تخم مرغ رو هم توش نمیزنن ،یه تخم مرغ رو جدا تو ظرف می شکنن و قبل از فرم دادن کتلتها با دست،دستشون رو تو تخم مرغ میزنن تا کتلت ها طلایی رنگ بشن.بحث کتلت بود و مامان می گفت شما تو کتلتاتون خیلی گوشت میریزین(البته خب مهمون که داشته باشیم پرملات ترش می کنیم) یادیه خاطره افتادم،مامانم با یکی از همکاراش رفت و آمد خانوادگی نزدیک داشت،هر چند ماه یه بار،خونه هم میرفتیم.یه روز که مامانم داشت کتلت درست می کرد برادرم گفت مامان مثل خانوم زینلی اینا درست کن،کتلتشون خیلی خوشمزس. مامان ما هم گفت اونا کتلتشون خیلی پرگوشت بود واسه همین خوشمزه تر میشه. یه دفعه که اینا اومده بودن خونمون،سر سفره برادرجان ما نه گذاشت و نه برداشت گفت مامانم میگه کتلتای شما همش گوشت داره،مال ما بیشترش سیب زمینیه مثل مال شما نمیشه!!!!؟؟؟؟خلاصه از این آبروبری ها تا دلتون بخواد داشت این داداش ما. قبل از اینکه مهمون بیاد مامان ما کلی انرژی صرف می کرد،گاهی هم من و مامان و خواهر جان دسته جمعی کلاس توجیهی می ذاشتیم براش که تو پسری،نیا بشین وسط خانوما،می شینی هم لااقل تو هر چیزی که به سنت قد نمیده اظهارفضل نکن. قانع میشد،ولی چشمش که به مهمونا می خورد،همه چیز به باد فراموشی سپرده میشد و مابا استرس فراوان هر لحظه منتظر یه شیرین کاری جدید بودیم.بدتر از همه اینکه تو جمع که به حرفاش می خندیدن.جوگیر میشد پیاز داغشم زیاد می کرد لامصب.حالا بیا ثابت کن این بچه داره دروغ میگه.خلاصه داستان داشتین ما با این.البته شاید تقصیری هم نداشت،تک پسر بود.ما دو تا خواهر اکثرا با هم بودیم و اون تنها می موند.هر جا ما دو تا رو باهم میدید میپرید وسطمون. ما هم طردش می کردیم.الهیییی بمیییییررررم من براش. الان که دارم اینا رو می نویسم جیگرم داره کباب میشه. امسال کنکور دادن داداش ما،اصلا هم بچه درسخونی نیست.هر چقدر بابای ما رو تک پسرش حساسیت به خرج داد نتیجه عکس دید.
همین الان مامان زنگ زد بابت دیروز تشکر کرد.چقدر مهربون و فهمیده هستن خدا رو شکر
آقا جون خیلی آدم رکی هست و در عین حال خیلی خوش قلبه، به همین خاطر آدم هیچ وقت از حرفش ناراحت نمیشه. پیرو همون تعریف از غذاهای من توسط آقاجون. من خیلی مراقب رضایت خاطر آقاجون بودم از همه چیز. و همش با کارام خودشیرینی می کردم. مامان هم خنده اش گرفته بود و سر به سر من میذاشت و ما هر دو در نقش دو تا هوو سعی داشتیم رضایت خاطر هر چه بیشتر آقاجون رو جلب کنیم تو آشپزخونه من به مامان گفتم اگه آقاجون از غذا تعریف کرد من میگم خودم درست کردم.از هر چی هم ایراد گرفت میگم کار شما بوده مامان هم گفت نخیر،برعکس.
سر سفره گفتم آقاجون ته دیگاش خوب شده؟ آقاجون گفت خوبه ولی به دفعه قبل نمیرسه یه کم زیاد برشته شده. منم گفتم مامان جون گفتم زیرشو کم کنیم شما گفتی نه مامان هم گفت شکوه بعد از این همه مدت هنوز قلق قابلمه و گازش دستش نیومده
بعد از ناهار چند خوشه انگور بردم که به ظرف میوه اضافه کنم.مامان گفت آقاجون انگور رو اینجوری نمی خوره،میگه اینجوری خوب تمییز نمیشه.دونه دونه می کنه،میشوره،بعد می خوره. من گفتم حالا واسه قشنگی میذارم.بعد اگه آقاجون خواست دون می کنیم. آقا جون چشمش که به ظرف میوه افتاد گفت به به چه انگورایییی. قیافه من قیافه مامان
بعدشم گفتم آقاجون می خواید براتون دونش کنم. آقا جون گفتن نه همینطوری خوبه
البته اینا همش در حد شوخی بود و فکر می کنم من و مامان هر دو ظرفیتمون بالاست.و من در آخر در حضور همه از مامان تشکر کردم به خاطر همه زحمتها و کمکهاش.
پنج شنبه پادردم دوباره شروع شد و من گریه ام گرفته بود که چه جوری فردا مهمون داری کنم با این پا.دلم نمی خواست بعد از مدتها که اومدن خونمون منو با این وضعیت ببینن و همه زحمتها بیفته گردن مامان. زانوم رو با باند کشی بسته بودم محمد گفت من به دعای نادعلی خیلی اعتقاد دارم.میدمش بهت،ببندش به زانوت. آقا ما هم که در اون وضعیت هر کی هر پیشنهادی میداد قبول میکردیم. دعا رو بستیم به پامون و خوابیدیم صبح که بلند شدم دیدم پام بهتره و می تونم بدون اینکه لنگ بزنم راه برم. خدا رو شکر مشکلی پیش نیومد دیروز. ولی امروز زانوم حسابی درد میکنه با هزار بدبختی رفتم کلاس و برگشتم.درد و ورمش که بخوابه باید ورزشهای مخصوص زانو رو شروع کنم و پام رو تقویت کنم.
دیروز مامان و بابا هم اومدن خونمون که مامان و بابای محمد رو ببینن و دعوتشون کنن. ولی اونا نموندن،عوضش قرار شد بعد از ماه رمضان حتما بیان.
و من چقدر خوشبختم با داشتن دو تا مامان و بابای خوب و مهربون و فهیم. و داشتن یه همسر بی نظیر.
خدایا شکرت. کمک کن قدر همه امانتهایی که تو این دنیا بهم دادی رو بدونم. و بالاتر از همه قدر خودت رو...
امشب کنسرت محمد اصفهانی بودیم،ناراحت شدم از اینکه همه صندلی ها پر نبود.من رضا صادقی رو هم دوست دارم. ولی یعنی هنر و صدای دکتر اصفهانی از رضا صادقی کمتره؟ کلا امروز بی نظمی زیاد بود.کنسرت با چهل دقیقه تاخیر،شکایت دکتر اصفهانی از وجود مشکل در صدا،و وجود صندلی های خالی.البته جمعیت خوب بود،حدود هشتاد درصد صندلی ها پر بود. ولی توقع داشتم وقتی استقبال از بعضی خواننده های به نظر من شاید کلاس پایین تر و کم تجربه تر تا حد صد در صد ظرفیت هست. در مورد آقای اصفهانی هم همین طور بشه.گذشته از این کاستی ها کنسرت خوبی بود.ابتدا قطعه هایی از کارهای سالهای دورتر،سپس تجلیل از بزرگان عرصه موسیقی که از میان ما رفتند.جلیل شهناز،همایون خرم و بابک بیات.
یه نکته جالب این که امشب شب تولد آقای دکتر هم بود. که با تشویق جانانه حضار و خواندن شعر تولد،تولد،تولدت مبارک همراه شد. آقای اصفهانی گفتند انقدر از جمع مردمم انرژی می گیرم که گاهی از شوق دوست دارم میکروفن را کنار بگذارم و های های گریه کنم.
و حال این روزهای من..حال عجیبیست،غم دارد ولی شیرین است،بغض دارد اما دوست دارم این حال را،این روزها بی اختیار به هر چیز کوچکی می گریم،گاهی با شنیدن یک جمله،یک صحنه،حتی توی کنسرت در حالی که کف می زنم می گریم...
حال غریبیست حال این روزهای من،دوستش دارم.
و چقدر خوشحالم که در آستانه ماه عزیزیم.ماهی که برای من حال و هوای خاصی دارد. ماهی که تو را می برد. تو را می برد از این روزمرگی خسته کننده،می برد به آسمان،می برد تا اوج، جنس لذت هایت را مرغوب تر می کند. حالت را بهتر می کند. و حس می کنی عزیزتر شدی،خواستنی تر شدی برایش،و البته نزدیک تر... راست می گویند این ماه،ماه مهمانی خداست. و چه مهربان میزبانیست، همگی دعوت شدیم، ای کاش آماده شویم...
و من در انتظارم،در انتظار یک تحول،ای کاش به سرانجام رسد،ای کاش
و زمزمه امشب با صدای محمد اصفهانی:
امشب در سر شوری دارم
امشب در دل نوری دارم
باز امشب در اوج آسمانم،رازی باشد با ستارگانم
امشب یک سر شوق و شورم،از این عالم گویی دورم
با ماه و پروین سخنی گویم،وز روی مه خود اثری جویم،جان یابم زین شبها،می کاهم از غمها
ماه و زهره را به طرب آرم، از خود بی خبرم ز شعف دارم،نغمه ای بر لبها
امشب یک سر شوق وشورم،از این عالم گویی دورم...
دیروز مامان زنگ زد که ما می خوایم بچه ها(برادر و پسر خاله جان) رو ببریم پارک ارم،برای شام هم سمبوسه درست کردم. شما هم اگه دوست داشتین بیاین. با محمد صحبت کردم اولش گفت نه،ولی تا اسم سمبوسه رو شنیدن تغییر عقیده داده وگفت می رویم! خلاصه شب اومدن دنبالمون و رفتیم پارک. همون اول هنوز بساط رو پهن نکرده همسر پیشنهاد دادن که سمبوسه ها رو بخوریم.مامان سمبوسه ها رو تقسیم کرد و تو یه بشقاب شیش تا سمبوسه گذاشت برای من و محمد. زن و شوهر یکی از یکی آبرو بَرتر.تا مامان سهم بقیه رو بده بشقاب ما خالی شده بود. داییم با تعجب به ما دو تا نگاه می کنه و میگه شما دو تا استرس دارین؟!! و مامان هم باز سمبوسه میذاره تو بشقابمون.بعد از شکم چرونی میریم سراغ وسایل.من که خیلی وقت بود از این وسایل پرهیجان سوار نشده بودم.و حسابی ترس وجودم رو گرفته بود.تصمیم گرفتم برای غلبه بر ترسمم که شده چند تاشو سوارشم.البته نه اون خیییلی خفناشو.بالاخره دلو به دریا زدیم و منو دو تا پسرا اولین وسیله رو انتخاب کردیم و بلیط گرفتیم.خداییش استرس گرفته بودم.مخصوصا اینکه تو این مملکت خیلی نمیشه به ایمنی وسایل مطمئن بود.من که همش چشمامو بسته بودمو جیغ میزدم.خیلی پر هیجان بود بعدش شیر شدیم و یه وسیله دیگه سوار شدیم و بعدشم رفتیم سراغ کشتی صبا.من که قبلش با خودم می گفتم این در برابر وسایل قبلی بچه بازیه.اما وقتی کشتی رفت بالا عمیقا به غلط کردن افتادم.هر آن احساس می کردم وقتی اون سمت کشتی که ما نشسته بودیم میره بالا و می خواد بیاد پایین ،پرت میشم پایین.دیگه جیغ هم تو گلوم خفه شده بود و فقط زیر لب اشهد می خوندم و لحظه پایین اومدن یا ابوالفضل می گفتم
این پسرخاله ما گیر داد که بریم تونل وحشت.من که قبلا رفته بودم می دونستم که خیلی مسخره اس.ولی به اصرار اون رفتیم به سمت تونل وحشت.دم در ورودیش نوشته بودن تونل وحشت جدید.ما هم خوشحال شدیم. من و محمد با هم نشستیم،داییم صندلی پشتیمون. و برادر جان و پسرخاله جان کمی بعد از ما حرکت کردند.توی تونل که همون عروسکای مسخره قدیمی بود.و فقط گاهی داییم از پشت سر اذیت می کرد ما رو که ناگهان یه نفر تو تاریکی اومد به سمت واگن. من اول فکر کردم یکی از اون عروسکاس ولی یهو چراغ قوه رو گرفت تو صورتش و فریادکنان چسبید به محمد.یعنی رسما یه آن سکته رو زدیم ما.گرفتین ماجرا رو؟یکی از کارکنای اونجا می رفت تو تونل و یهو تو تاریکی می پرید بیرون
آقا ما مرده بودیم از خنده،سریع پریدیم پایین و منتظر پسرا شدیم تا عکس العملشونو ببینیم.آخه هر دوشون خیلی غد بازی در میاوردن.هنوز واگن نرسیده صدای مهیب فریادهای برادرجان بود که به گوش می رسید واگن که رسید دیدیم آقای ملت بترسون چسبیده به داداش ما و دستشو گرفته و بدو بدو کنان با واگن داره میاد.داداش ما همینجور داد میزد،پسر خاله ما هم که از ترس به حال غش افتاده بود یعنی دیدنی بود این صحنه،این دو تا بچه پررو رنگشون شده بود عین گچ. یعنی دل و روده پیچید به هم بس که خندیدیم به اینا.داداشم می گفت یهو تو تاریکی یکی دستمو گرفت دیدم دستش چقدر نرمه.هنگ کردم یه لحظه بعدشم یه دفعه چراغو انداخت تو صورتش و نعره کشید.مهدی(پسرخالم) که پس افتاد منم با مشت می کوبیدم رو دستش،ول نمی کرد دستمو.دیشب شب بخیر گفتیم لالا کنیم محمد یهو زد زیر خنده نصفه شبی،میگم چته؟ میگه یاد بچه ها افتادم تو تونل وحشت.خلاصه این تونل وحشت هم خاطره ای شد واسه ما.
همه لحظه هاتون بشه خاطرات شیرین الهی
پنج شنبه طی یک تصمیم ناگهانی بار و بندیل رو جمع کردیم و رفتیم قم. از سری قبل که رفته بودیم مامان بهم یه کم برگ مو داده بود و من هم که دیدم اگه درستشون نکنم دیگه باید بریزمشون دور،برای اولین بار دلمه برگ مو درست کردم. به نظر خودم که خیلی خوب شده بود.همون جور داغ داغ چیدمشون تو ظرف و به همراه یه سوغاتی(یه میوه خوری خشکل) که از همدان خریده بودم برای مامان حرکت کردیم. ده دقیقه مونده بود برسیم خونه شون خبر دادیم که واسه شام تدارکی نبینن. بچه ها کلا دلمه دوست نداشتن ولی مامان و آقاجون استقبال کردن.و آقا جون گفت که از دلمه هایی که قبلا خورده خوشمزه ترن کلا من هر بار که مامان اینا رو دعوت کردم غذام خوشمزه از آب دراومده و آقاجون دست پخت منو قبول داره(واقعا خوش شانس بودم من).خداییش هم هر دفعه کار اصلی رو تو آشپزخونه مامان انجام داده و من کمک سرآشپز بودم.آقاجون که تعریف می کنه از دستپختم میگم آقاجون باور کنین دستپخت خانومتون بوده،اونم میگه ما که تو خونه خودمون این غذاها رو تا حالا به این خوشمزگی نخوردیم.بیچاره مامان،میگه راست میگن همیشه مرغ همسایه غازه.
این بار هم وقتی تنها شدیم مامان یه کم از پسرش حسین تعریف کرد(خدا رحمتش کنه)، از اینکه چند بار صحبت از ازدواجش شده بود و چه کسایی رو واسش در نظر داشتنو.. و حالا علی(برادر محمد) که تا چند وقت پیش می گفت زن نمی خوام،انگاری نظرشون برگشته،و این سری می گفت می خوام،یه پولدار شاغلشو می خوام!! تازه ازدواج کنم می تونم امریه هم بگیرم. این برادر محمد پسر خوبیه ولی به آرومی و خوش اخلاقیه محمد نیست. مامان هم همینو می گفت،می گفت علی زود از کوره در میره،شایدم ازدواج کنه آروم تر بشه.وسط همین صحبتا بود که من به مامان گفتم که خیییییلی از محمد و اخلاقش راضیم و اینو مدیون تربیت خوب شما هستم.نمی دونم چرا وقتی داشتم این جمله رو می گفتم اشک تو چشمام جمع شد یهو.خوشحالم که به مامان گفتم و ازش تشکر کردم.
می خوام یه خاطره خیییلی توپ از قم رفتنا براتون تعریف کنم ولی امشب امیر(نوه خاله محمد که تعریفشو کرده بودم) داره میاد و من کلی کار دارم.نمی خوام هول هولکی تعریفش کنم.امشب می خوایم والیبال رو با هم ببینیم.راستی می دونستین این شکوه خانومی که الان در خدمتتونه یه زمان تو والیبال اسم و رسمی داشت واسه خودش و عضو تیم والیبال منطقه شون بود.راهنمایی که بودم عییین سوباسا همیشه توپم بغلم بود،سر کلاس هم که می نشستم توپم زیر پام بود.واسش از کلاس هم جیم میزدم. یه جورایی تو اون دوران همه زندگیم بود.
یــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادش بخیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر جوونی
به نظرم آدم تو ارتباط با بقیه آدماست که می تونه خودشو رشد بده. وگرنه کلاس رفتن و یاد گرفتن و حفظ کردن یه سری مطالب نتیجه اش میشه عالم بی عمل. تو این سفری که رفتم به همدان شاید بیشترین انگیزه ام واسه رفتن یه جور تمرین و محک زدن خودم بود. خب راستش من آدمی بودم که نظر دیگران و حرفشون در مورد خودم برام خیلی مهم بود. مثلا تو مهمونیا خیلی دوست داشتم تک باشم،تعریفی باشم،نگاه تحسین دیگران رو برای خودم بخرم،شایدم علتش تعریفای بقیه بود ازم که این نگرانی رو در من ایجاد کرده بود که نکنه مثلا این دفعه اونقدری که باید خوب و قابل تحسین نباشم.نه که حوری و پری باشم،شاید همین توجه زیاد به نظر دیگران این احساس رو در من قوی می کرد.خلاصه که وقتی می خواستم تو یه مهمونی شرکت کنم این جور مسائل ذهنمو خیلی درگیر می کرد.بدن من به خواب کافی خیلی حساسه.اگه کم خواب باشم هم خیلی بی حوصله ام،هم قیافه ام شبیه باباقوری میشه.هم اصلا آرایش به صورتم نمیشینه. صادقانه بخوام بگم خیلی وقتا وقتی مهمونی دعوت بودیم شب قبلش از ترس اینکه نکنه کم خواب بشم و فردا ریخت وقیافه ام کج و کوله باشه،شبا بدخواب می شدم و از همونی که می ترسیدم سرم می اومد. چند وقتیه که به این باور رسیدم که خودمو بذارم در اولویت. و نظر دیگران اینقدر برام مهم نباشه. من تو گذشته ام خیلی جاها به جای اینکه برای باورها و لذت های خودم زندگی کنم، برای تایید طلبی از دیگران زندگی کردم.شاگرد اول شدنا،جون کندن سر کار،به خودت فشار آوردنا برای اینکه کارت هیچ نقصی نداشته باشه و ... و همه اینا یعنی من خودم رو باور نکردم،من خودم رو ندیدم،من نتونستم خودم رو همون طور که هستم،با همه نقاط ضعف و قدرتم دوست داشته باشم.یعنی عدم خودباوری. یعنی گذشتن از خواسته های خودت برای گرفتن توجه و تایید دیگران. غافل از اینکه در این مسیر من خودم رو گم کردم.انقدر که به باب دل دیگران توجه کردم.و حالا حتی یادم رفته که من واقعا دلم چی می خواسته.خودم فراموش شدم.خودم به دست خودم نادیده گرفته شدم. چه طور انتظار دارم که دیگران من رو ببینند؟؟
مدتیست که دارم سعی می کنم از خودم دلجویی کنم.این خودِ نادیده گرفته شده زخم خورده رنجور.این خودی که در این سالها حسابی مورد بی مهری و بی توجهی قرار گرفته و حسابی سرخورده شده. می دانم که کار مشکلیست ولی این هم جزئی از مسیر تکامل است.
خودِ نازنینم،با تو آشتی خواهم کرد. و تو روزی سر بلند خواهی کرد...میدانم.
این دفعه که رفتم سفر به قصد مهمونی عقدکنون،تجربه خیلی خوبی داشتم.این بار خیلی بیشتر خودم بودم.تقریبا هیچ کجا سعی نکردم چیزی رو از خودم به نمایش بذارم که از خود واقعیم دور باشه.چه تو جمع فامیل.چه تو مهمونی.و به وضوح دیدم که همه چیز چقدر بهتر بود.چقدر احساس سبکی می کردم.ارتباطم با بقیه آدما خیلی شفاف،دور از حرفای تیکه دار،دور از چشم و هم چشمی،یه ارتباط سالم.حسم،دور از هرگونه اضطراب و نگرانی،خواب راحت،همه چیز خوب.این بار من تو جشن ساده بودم،نرقصیدم،تو چشمها نبودم،تحسین نشدم،اما حس خوبی داشتم به خودم،آروم بودم و سبک..بی نیاز از تایید دیگران.
راهی که انتخاب کردم برای خودم ،شاید سخت،شاید پر فراز و نشیب،اما فقط همین راه است که من را راضی می کند...