در این قسمت می خوام یه کم از داستان استعفام بنویسم. ولی برای اینکه از اولش تعریف کنم باید برگردم به تقریباسال پیش،یعنی ترم آخر دانشگاه.
من بچه زرنگ کلاس بودم، چند ترم شاگرد اول دانشگاه شده بودم و خب برای خودم شخصیت مهمی به حساب می اومدم(توجه کنید:برای خودم!!!!). این آقای همسر آینده ما هم، هییییی درسش بدک نبود. یکی دوبار به هوای جزوه وکتاب جلوی ما رو گرفتو بعدشم گفت من دارم برای ارشد می خونم،شما هم اگه تصمیم دارید بخونید، می تونیم از هم کمک بگیریم و این طور شد که باب آشنایی بیشترمون باز شد، البته کاملا رسمی، شاید باورتون نشه تا دو سه سال بعد از آشناییمون ما انقدر باهم رسمی بودیم که نگو. بعد از عقدمونم اوایلش من با فامیلی صداش میکردم. جالبیش اینجاست که تو کلاس بعضی دوستامون با هم ارتباط داشتن ولی هیچ کدوم با هم ازدواج نکردن، من تو کلاس جزو بچه های کم حرف وخجالتی بودم و همسرمم تو پسرا جزو پاستوریزه ها. بعدا شنیدم یکی از بچه های کلاس که از دوستای همسر بود و از علاقش به من خبر داشت، گفته بود شما دو تا اگه با هم ازدواج کنید بچه تون لال میشه، بس که هر دوتون کم حرفید.
خلاصه منم که انگیزه!!! پیدا کرده بودم برای ادامه تحصیل دوسه ماهی شروع کردم به خوندن، ولی دیدم حس خوندنم نمیاد، تصمیم گرفتم برم سرکار، بعد از کمی گشت وگذار در قسمت نیازمندیهای روزنامهیه کاری پیدا کردم و به عنوان حسابدار مشغول شدم، حسابداریش خیلی سبک بود،ومن از اینکه با مدرک لیسانس و با نمره ممتاز همچین کار چیپی می کنم که یه نفر با سیکلم می تونه انجام بده حس خوبی نداشتم، ولی خب برای دست اولم بد نبود، مزایایی هم داشت، مثلا اینکه با یه خانوم دیگه که اونم حسابدار بود اونجا، اشنا شدم و ساعت های خیییلی خوبی رو داشتیم با هم سر کار، کلللی می خندیدیم، و هنوز با هم دوستیم، هر دومون ازدواج کردیم و الان اون یه نی نی هم داره، ودیگه اونجا سرکار نمیره، ولی خیلی دوست داره که بازم شاغل بشه. ودیگه اینکه ترسم از کار ریخت و اعتماد به نفسم برای ورود به کار دیگه بالا رفت.
تو این مدت هم همسر آینده، چون بهونه ای برای زنگ زدن نداشتند، فقط در اعیاد وشهادت ها به من اس ام اس تبریک و تسلیت می دادن.
یادم نمیره یکی از همون روزا، زنگ زد به من وبا صدایی لرزون و گریون گفت که برادرش فوت کرده، اگه می تونم براش نماز وحشت بخونم، خدا رحمت کنه همه رفتگان رو، برادر همسرم دانشجوی دکترا بود، تازه می خواستتن براش برن خواستگاری، همسرم تازه موضوع علاقه به من رو باهاش مطرح کرده بود و قرار شده بود یه بار دوتایی بیان و با من صحبت کننو...
وقتی داشتن با فامیلاشون از مشهد برمی گشتن ماشینشون چپ می کنه، و برادرهمسرم و دختر خالشون و بچش فوت میکنن، خدا رحمتشون کنه هر وقت میریم نیشابور سر مزارشون حال خیلی خوبی بهم دست میده، اسم قبرستونشون بهشت فضله، پر از دار ودرخت،خییلی حال و هوای خوبی داره، انگار روحت می خواد پرواز کنه، همسرم اینا اصالتا نیشابوری ان، خیییلی خوبن خدا رو شکر. خب برای این قسمت تا اینجا رو داشته باشین، می خوام یه کم از دیشب بگم.
دیشب شام نوه خاله همسرم اومده بودخونمون، خیلی پسر خوبیه، اهل نیشابور و دانشجوی سال آخر دندونپزشکی در تهران، خیلی پسر خونگرم وخاکیی هستش.
خونه ما کوچیکه(شصت متری)، سر سفره شام نشسته بودیم و داشتیم در مورد بحث شیرین وتکراری رژیمو اینکه من تا به حال چقدر موفق بودم در رژیم گرفتنو!!!؟؟ صحبت می کردیم، که همسری که شامشون رو نجویده قورت میدن همیشه، از سر سفره بلند شدند و خودشون رو به اتاق فکر! رسوندن، ما هم گرم صحبت، یهو دیدم یه صداهاااایی می آد از تو اتاق فکر،که به جان خودم تا به حال همسری از خودش در نیاورده بود، منو میگی لبامو هی به هم فشار میدم و از خودم نیشگون می گیرم تا نمیرم از خنده، اون بنده خدا هم سعی می کرد طبیعی جلوه کنه و بحث شیرین رژیم رو ادامه بده،منم تند تند سرم رو تکون می دادم که بله درست می گین. قطعم نمی شد لا مصب این صداهه، رگباری . خلاصه من با هزار بدبختی خودم رو کنترل کردمو به غیر از یه پخ کوچیک، سوتی گنده تری ندادم، بیچاره همسری شب که بهش گفتم داشت می مرد از خجالت،گفت دچار بیرون روی شده ،منم هی بهش می خندیدم آخر سر عصبانی شد
این نوه خاله همسرم یه خصلت خیلی خوب دیگه هم داره و اون بی تعارف بودنشه در حد لالیگا، دیشب طی تعارفات معمول سر سفره، بهش میگم هر چقدرشو نخوری میدم با خودت ببری خوابگاه، ایشونم جمله از دهن من بیرون نزده گفت باشه می برم اونجا گرسنه زیاد هست، خدا خیرش بده غذاها رو برد وگرنه می ریختیم دور چون منو همسری هر دو داریم میریم مسافرت، همسر یه سفر کاری به گرگان و من هم عروسی یکی از اقوام مامانم تو همدان، اینگده خوبه خونه دار باشی، قبلا همش مامانم اینا می رفتن مسافرت و اینور اونور، من بیچاره هم که بهم مرخصی نمی دادن، همش حرص می خوردم.
در آخر می خوام اینجا از یه نفر تشکر کنم، یه نفر که انقدر خوب می نویسه وبلاگشو که من رو به هوس انداخت که یه وبلاگ داشته باشم، یه نفر که انقدر مهربونه که با تمام مشغله ای که داره و دوستای زیادی که تو وبلاگش نظر می ذارن، هر وقت راهنمایی خواستم ازش، خیلی مفصل و با دلسوزی جوابم رو داده، و من صادقانه می گم، خیلی وقتا به این همه خوبیش، انرژیش نگاه قشنگش به خودش وزندگی، درک زیادش، اعتماد به نفسش و کلی خوبیه دیگه که درش جمع شده، حسادت می کنم. صمیم عزیز، نویسنده وبلاگ «من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم» ازت ممنونم و دوست دارم و همیشه ازت کلی چیز یاد می گیرم. بوووووووس
وایییییییییییی شکوه...عزیزم ..چه قلم روونی داری ..بسیار بسیار خوب و گیرا و روون ...
چه موقعیتی بوده شکوه ..مردم از خنده ....چقدر سختت بوده خنده ات رو بخوری ..آخییییییییی ..دلم برای همسری سوخت ..شرمنده شده جلوی تو ..خب آبروش رو حفظ میکردی دیگه ..
و اینکه شکوه ..مرسی اینهمه از من خوبی نوشتی ..محبت تو و حس تشکر تو رو میرسونه ...خوشحالم بتونم بهت کمکی بکنم ...من در قبال خواننده هام مسوولیت دارم ..اینو از ته دلم میگم ...
ممنون از همه چیز ..حتما بنویس و بی خبرم نذار ...
بوس .
مرسی که بهم روحیه میدی که بازم بنویسم عزیزم، راست میگی، بهتر بود به روش نمی آوردم، عزیزم هر چی که در موردت نوشتم حس واقعیمه، وچقدر از این همه بزرگواریت و مهربونیت لذت می برم من،مرسی که پستمو خوندی ونظر گذاشتی. بوووس
شکوه عزیز خیلی زیبا مینویسی ....قلمت نمک گیرم کرد........من هم خانه دارم و لی هنوز با خودم کنار نیومدم.....توی دانشگاه خوب رشته خوبی خوندم ولی نمیدونم میخوام چی کار کنم.خواهش میکنم حتی اگر وقت نداری شده خلاصه هم از حوادث و وقایع دوران کارت بگو.برای وبلاگت تبلیغ کن که دغدغه خیلیهاست.
رهاورد جون ممنون نظر لطفته، حتما از دوران کاریم و خوشی ها و سختی هاش خواهم نوشت.
ازاشنایی ات خوشوقتم دوست عزیز بیشتربهت سرمیزنم
حضور شما باعث دلگرمیم میشه، ممنون، حتما نظر بذارین
وایی قلمت خیلی رونه
یه جورایه عایه
کتاب بنویسی حتما پر فروش میشه
من از نی نی سایت اومد بوسسس
ممنون عزیزم، بازم بهم سر بزن