امروز از خونه مامان محمد برمی گردیم و من به جرات می تونم بگم حس می کنم یه چیزایی در من عوض شده.
مامان چند روزی هست که رفته سفر خونه خدا و من سه شنبه رفتم خونه بابااینا تا غذایی درست کنم و بچه ها هم از تنهایی در بیان. اولین چیزی که اونجا دیدنش من رو به وجد آورد دیدن کتابی بود که بابا یه گوشه ای گذاشته بود که همیشه برای مطالعه اونجا می نشست. اسم کتاب بود "خانواده و شادکامی". و من یک آن یاد درخواستم از خدا افتادم. به یاد چیزایی که شب تولد بابا براش از خدا خواستم و دیدن این کتاب برای من خیلی معنا داشت. یعنی بعد از همه این سالها، بعد از گذشتن روزهای پرتنش سالهایی نه چندان دور. بعد از از دست رفتن روزهای جوانی پدر و مادری که میشد خیلی قشنگ تر سپری بشه و نشد. بعد از منیت های فراوان. بعد از باورهای خشک و مستبدانه در رابطه با خانواده، حالا پدرم کتابی رو می خونه برای اینکه بدونه چطوری میشه خانواده ای شادتر داشت. می دونم شاید خیلی چیزها خیلی تغییر نکنه، می دونم روزهای از دست رفته بر نمی گرده. می دونم تغییر باورهای یک عمر خیلی سخته و شاید بعید. اما بابا برات خوشحالم، خیلی خوشحالم. من تو این یکی دو روزی که در نبود مامان پیشتون بودم دیدم و حس کردم که دیگه از اون استبداد و بادی در کله و های و هوهای فراوان خبری نیست. دلم شکست، پدر پُر های و هوی من حالا آرام تر شده، نرم تر شده، و من می ترسم از اینکه کار، کار زمانه باشد و دیگر رمق سابق نباشد. می ترسم از اینکه پیر شده باشی، می ترسم از اینکه توان سابق را نداشته باشی. می ترسم نرمشت از سرِ..بگذریم، اما باز هم برایت خوشحالم، چند روز پیش جمله ای ازت شنیدم که همیشه در زندگیم عکس اون رو می گفتی. گفتی معمولی بودن خیلی خوبه، حتی انیشتین هم روزی گفته بود ای کاش من هم یه آدم معمولی بودم، پس چرا همیشه می گفتی بچه های من باید تک باشن؟
برایت دعا می کنم، دعا می کنم روحت متعالی تر، نگاهت به زندگی زیباتر و نیرویت و توانت هر روز بیشتر باشد.
بعد از یکی دو روز موندن خونه بابااینا، مستقیم رفتیم قم خونه مامان محمد اینا و من اونجا هم از بودن آدمهای مهم زندگی همسرم لذت بردم. این بار حس می کردم همه اونها رو بیشتر دوست دارم و به نظرم اونها هم من رو. این روزها از تنهایی متنفرم، دوست دارم همه اوقاتم رو با کسانی بگذرونم که دوستشون دارم. حال عجیبیه، اما فکر می کنم مهم ترین کار زندگیم همینه. چند روز پیش به محمد گفتم چند وقتیه فکر می کنم باید بیشتر با عزیزانمون باشیم. دلم می خواد اصل زندگیم رو بر همین بذارم و این بودنِ با عزیزانم رو فدای هیچ چیز دیگه ای نکنم. کار، درس، همشون لازمه، اما هیچ کدوم نباید انقدر همه زندگی رو پر کنه که ما رو از هم غافل کنه. و محمد رو دیدم که برقی زد چشماش و من رو با هیجانی که می تونستم حس کنم تو وجودش، بغل کرد.
من آدمی هستم که تا همین چند وقت پیش وقتی می رفتیم خونه کسی، حتی پدر و مادر خودمون، ناخودآگاه استرس کارهای نکرده ام رو داشتم،یا فکر می کردم ما همین اندک اوقات با هم بودنمون رو هم اکثرا خونه پدر و مادرا هستیم، چرا بهتر ازش استفاده نمی کنیم. اما الان باورم اینه تا هستن، تا هستیم، باید از بودن کنار هم لذت برد. حالا معنی این شعر حافظ رو بهتر درک میکنم: اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
من یه عادتی دارم که نمی دونم بقیه چقدر شبیه منن، اونم اینه که معمولا وقتی حالم خوب نیست دست به قلم میشم.
امروز حالم خییییییلی خوبه و دلم میخواد این روز خوبو ثبت کنم. همیشه عاشق بهار بودم. این فصل برای من پر از انرژی های خوبه، یکیش مثلا همین الان که دارم تایپ میکنم و صدای گنجیشکا از پنجره رو به بهار پر شده تو خونمون، امروز خدا رو به خاطر همه چیزای قشنگش شکر کردم، به خاطر بهار، درختای سبز، گلها، آفتاب، هوای دلپذیر بهاری، به خاطر پدر و مادرمون، خواهر و برادرمون، به خاطر برکت زندگیمون، سلامتیمون، دوستامون و... خدای خوبم ممنونتم.
یه تصمیمیات جدیدی تو سرمه که امیدوارم انگیزه اش تو وجودم روز به روز پررنگ تر بشه و به نتیجه برسه. آمیییین
امروز تولد باباست و بچه ها دعوتن خونه ما تا بهونه ای باشه برای دور هم جمع شدن و کمتر حس شدن نبود مامان که ایشاله عازم مکه است. خداجونم هدیه تولد امسال بابا رو من میخوام ازت درخواست کنم. خدای مهربونم ازت میخوام کمکش کنی همه کینه ها و ترسها و بدبینی هاش رو کنار بذاره. همیشه منطقی بودنو دنبال یه کار حساب شده و علم افزاییش رو کنار بذاره ویه کم هم به دلش رجوع کنه. میخوام معنی عشق رو بفهمه و به همه چیز و همه کس عشق بورزه، میخوام از زندگیش لذت ببره. میخوام تا تو این دنیا هست یه نفس عمیق بکشه، یه نفس عمیق، پر از عشق، بدون ترس، بدون بدبینی، بدون دودو تا چهار تا. میخوام شاد باشه و برای دل خودش زندگی کنه و نه حرف مردم. آمیییییییییییییییییییییییین