-
بودن با عزیزانم، بهترین لحظات زندگیمه
جمعه 21 فروردینماه سال 1394 22:35
امروز از خونه مامان محمد برمی گردیم و من به جرات می تونم بگم حس می کنم یه چیزایی در من عوض شده. مامان چند روزی هست که رفته سفر خونه خدا و من سه شنبه رفتم خونه بابااینا تا غذایی درست کنم و بچه ها هم از تنهایی در بیان. اولین چیزی که اونجا دیدنش من رو به وجد آورد دیدن کتابی بود که بابا یه گوشه ای گذاشته بود که همیشه برای...
-
برای خودم که روزمرگی ها از یادم نبره...
یکشنبه 16 فروردینماه سال 1394 17:57
-
حس خوب، روز خوب
شنبه 15 فروردینماه سال 1394 13:53
من یه عادتی دارم که نمی دونم بقیه چقدر شبیه منن، اونم اینه که معمولا وقتی حالم خوب نیست دست به قلم میشم. امروز حالم خییییییلی خوبه و دلم میخواد این روز خوبو ثبت کنم. همیشه عاشق بهار بودم. این فصل برای من پر از انرژی های خوبه، یکیش مثلا همین الان که دارم تایپ میکنم و صدای گنجیشکا از پنجره رو به بهار پر شده تو خونمون،...
-
دلتنگتم رفیق
دوشنبه 5 خردادماه سال 1393 14:19
وبلاگ عزیزم دلم برات تنگ شده. ولی خودتم می دونی که این دوری لازمه. شاید یه روزی بیام و بازم حرفامو بنویسم. اما اون روز باید تکلیفم با خودم و تو روشن تر باشه...
-
جشنواره با طعم شیرین هیجان
شنبه 19 بهمنماه سال 1392 10:11
دیشب من و همسری با مامان و بابا و رضا رفتیم و دو تا از فیلم های جشنواره رو دیدیم. چون وقت ندارم از توضیح در مورد فیلم ها می گذرم. ولی جالب تر از خود فیلم برام تجربه جدیدی بود که تو سینما داشتم. آقا ما صندلی بهمون نرسید و ولو شدیم رو پله های کف سینما. اینگده خوب بود. من که تکیه داده بودم به دیوار و پاهامم دراز کرده...
-
شکوه بابرنامه می شود
سهشنبه 8 بهمنماه سال 1392 22:09
چند وقتیه سرم خیلی شلوغه،دارم میرم کلاس بورس،حالم خوبه، خودم رو ملزم کردم که به برنامه هام عمل کنم و تا حالا هم نمره17 رو می گیرم، خب این نمره برای من عالیه
-
خودتو به دست کائنات بسپار...
شنبه 7 دیماه سال 1392 08:59
این چند روز حال و هوای خوبی رو دارم تجربه می کنم. یه جور آرامش، یه جور قرار،یه جور خودتو سپردن و اطمینان کردن به هر آنچه کائنات برات در نظر گرفته. حال خوبی دارم... دوره جدید کلاس های خودشناسی مون شروع شده و من فکر می کنم این ترم رو خیلی دوست خواهم داشت. بین کارهای مختلفی که برای خودم درست کردم دارم کتاب کیمیاگر رو به...
-
شب یلدا،تولدم..
یکشنبه 1 دیماه سال 1392 11:09
دو تا عکس از شب یلدا که تولدمم بود.با یه تیر چند تا نشون زدیم. هم شب یلدا دور هم جمع شدیم و هم تولد گرفتیم و هم من زن دایی جدید رو پاگشا کردم. مهمونی خوبی بود. دو روز تمام مشغول تدارک مهمونی بودم.کیک و باسلوق هندوانه ای که تو عکسا می بینید هم کار خودمه کیک تولدم مممممممم خیلی خوشمزه شده بود
-
ما هم عقلمونو دادیم رفت!
دوشنبه 18 آذرماه سال 1392 13:41
هوووووووررررررااااا،بالاخره ما هم بی عقل شدیم رفت پی کارش. امروز صبح رفتم و دندون عقلم رو کشیدم و الان هم حالم خیلی خوبه،فقط فکر کنم تبدیل شدم به یه خونخوار از بس آب دهن همراه با خون قورت دادم. بچه که بودم مامان و بابام منو می بردن دندونپزشکی و یکی یکی دندونای شیریم رو می کشیدن که دندونای اصلی کج و کوله درنیاد. از...
-
رویای دیروزم، زندگی امروزم
یکشنبه 17 آذرماه سال 1392 19:54
دیروز داشتم تو یکی از سایتها یه مطلبی رو می خوندم. یه مطلب عاشقانه بود. نویسنده اش خیلی بااحساس از فراق یارش نوشته بود و اینکه چقدر دلش واسه دوست داشتن و دوست داشته شدن تنگه. آخر متن نوشته بود:اینها را من برای تو می نویسم و میدانم که دیگران می خوانند و یاد عشق خود می کنند. اما تو، تو حتی به اینجا سری هم نخواهی زد......
-
در عزای حسین اشک بریزم یا نه؟
دوشنبه 27 آبانماه سال 1392 11:38
هر سال نزدیک محرم که میشه یه حس خاصی دارم. انگار که این ماه برام سنگینه. تحملش برام سخته.انگار سر دوراهیم. برای حسین(ع) عزاداری کنم یا خودم رو از حال و هوای عزاداری ها بکشم بیرون؟ امسال این سوال همش تو ذهنم می چرخید:این مدل عزاداری ها چه فایده داره؟ چند روز اشک بریزیم و به سر و سینه بزنیم و مشکی بپوشیم و بعد همه چیز...
-
دوران دانشجویی یادت بخیر..
شنبه 11 آبانماه سال 1392 10:42
این آخر هفته رو قم بودیم. پنج شنبه شب عروسی یکی از بچه های دانشگاه دعوت بودیم. و اونجا کلی از خاطرات قدیمی برام زنده شدند.حالا دیگه هممون بزرگ شدیم اکثرا ازدواج کردیم و بعضی ها بچه دارن. یاد شیطنت های دوران دانشگاهمون افتادم. وارد سالن خانوما که شدم دیدم آقای داماد(همکلاسی اسبق) دارن با عروس خانوم می رقصن. خیلی صحنه...
-
چشم ها را باید شست...
چهارشنبه 8 آبانماه سال 1392 10:43
چند روزی بود به شک افتاده بودم که نوشتن در اینجا رو ادامه بدم یا نه. می خوام ادامه بدم ولی به قول استادم با یه نگاه جدید
-
فقط چند لحظه کنارم بشین
شنبه 27 مهرماه سال 1392 21:01
فقط چند لحظه کنارم بشین یه رویای کوتاه تنها همین ته ارزوهای من این شده ته ارزوهای ما رو ببین فقط چند لحظه کنارم بشین فقط چند لحظه به من گوش کن هر احساسیو غیر من تو جهان ، واسه چند لحظه فراموش کن برای همین چند لحظه یه عمر همه سهم دنیامو از من بگیر فقط این یه رویا رو با من بساز همه ارزوهامو از من بگیر نگاه کن فقط با...
-
پُرم از حسای خوب
یکشنبه 14 مهرماه سال 1392 11:20
روزهای خوبین این روزها. حس تولد یه شکوه تازه رو دارم این روزها. دارم تغییر رو در خودم می بینم و چقدر لذت بخشه که احساس کنی تو سفر زندگیت تو همون جاده ای هستی که دوست داری. مسیری که میری داره کمک می کنه به بالغ شدنت... بعد از جریاناتی که از خودم و مامان براتون تعریف کردم، اولش یه خورده گیج بودم که بعد از این رابطه رو...
-
جوجه ای که دستم بهش نمیرسه!
سهشنبه 9 مهرماه سال 1392 22:09
امشب قرار بود برای شام بریم بیرون. محمد یه کم سرماخورده، حالش خیلی خوب نیست. به همین خاطر قرار امشب کنسل شد. می خواستم غذا سفارش بدم ولی دیدم محمد بی اشتهاس. داشتم با خودم کلنجار می رفتم که بی خیال شام بشم و به قراری که چند روزیه با خودم گذاشتم برای کم کردن وزن پایبند باشم که زنگ در به صدا دراومد. همسایه بغلی که...
-
حرف هایی که بالاخره گفتم به مادرشوهر
شنبه 6 مهرماه سال 1392 15:05
دوستای گلم سلام، هم اکنون یه شکوه با انرژی مضاعف نسبت به چند روز پیش و خیلی امیدوارتر از قبل داره با شما صحبت می کنه. خدا رو شکر شکوه از لاک خودش دراومد این شکوه خانوم گاهی این مدلی میشه. و یهو تریپ ازلت و گوشه نشینی برمیداره. و گاهی هم میره تو فاز افسردگی. ولی تو اون حال نمی مونه و بالاخره حالش عوض میشه. قدیم ترا...
-
بالاخره حرفام رو زدم
چهارشنبه 3 مهرماه سال 1392 09:23
مهمونا پریروز رفتن. ولی باید اعتراف کنم اون چند روز بهم خیلی سخت گذشت.شاید بگین سخت می گیرم. آره راستش اینه که من گاهی خیلی سخت می گیرم و همین سخت گیری ها باعث میشه قبل از همه خودم عذاب بکشم. می تونه علت های زیادی داشته باشه. یکیش این که شاید خیلی ایده آل گرام. و گاهی این خصیصه به قدری پررنگ میشه که به شکل وسواس گونه...
-
یه عدد شکوه عصبانی
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1392 13:07
اعصابم حسابی خط خطیه اصلا می دونین چیه؟ خانواده شوهر هر چقدر هم خوب، بازم خانواده شوهره. اصلا نمی دونم شایدم خودم بی اعصابم دلم می خواد به همه گیر بدم. بیشتر از همه هم به خانواده همسر. آخر هفته رفتیم قم، به خاطر ثبت نام دانشگاه برادرشوهرم که تهران قبول شده، ایشون به همراه مادرشوهرم با ما اومدن تهران. اونم درست تو...
-
عنوان ندارد
یکشنبه 24 شهریورماه سال 1392 09:56
سلام دوستای خوبم، من با کمی تاخیر اومدم. از وقتی از سفر برگشتیم اینترنت ترکیده بود. و دیروز طی پیگیری های چندین و چند ساعته همسر ظاهرا برگشته گر چه همین الان هم یه بار بازی درآورد. سفر خیلی خوبی بود در کل، در کنار همه حاشیه هاش انقدر خوب بود که الان که بعد از حدود ده روز دور هم بودن و شلوغ بودن دور وبرمون و گشت و...
-
باردار نیستم، به چند نفر باید جواب بدم من؟
یکشنبه 10 شهریورماه سال 1392 20:07
از کت و کول افتادم من. اینگده گشنمه که نگو،خونمون که انگار قحطی اومده باشه هیچی پیدا نمیشه،چون یه هفته ای نیستیم و داریم میریم مسافرت یخچال رو جارو کردیم، دو تا تخم مرغ گذاشتم برای خودم عسلی بشه و تو این فاصله گفتم یه سری بزنم اینجا. گفتم امروز خونه رو مرتب کنم و از صبح افتادم به جون خونه و خدا رو شکر تقریبا کارام...
-
خاله زنک هایی به نام مَرد
چهارشنبه 6 شهریورماه سال 1392 09:32
از اتفاقات این چند روز براتون بنویسم که هفته قبل رفتیم خونه مامان اینا و انصافا آخر هفته پرباری داشتیم. بعد از ظهر که یکی از دوستای قدیم(همون خونواده شاد) فهمید من اونجام و گفت میاد دیدنم. کلا این دوست ما خیلی شوخ و شنگه و وقتی میاد حرفای جذاب خاله زنکی گل می کنه میون ما خانوما. با خواهرش اومده بودن، اینا هنوز ننشسته...
-
روان تنبل ما، روح متعالی ما، کدام؟
پنجشنبه 31 مردادماه سال 1392 11:28
دیروز بعد از یک ماه و اندی تعطیلی، کلاسهای خودشناسی مون شروع شد. کلاسها برام سنگین اند. نه که نفهمما نه. منظورم اینه که چیزایی که انگار آدم تو روزمرگی فراموش می کنه رو به یاد آدم میاره و یه جورایی آدم رو از خواب غفلت بیدار می کنه و در عین حال مسئولیت سنگینی رو روی دوش آدم میذاره. به قول استاد ما اینجا فقط در دیگ...
-
از هر دری سخنی
سهشنبه 29 مردادماه سال 1392 09:48
دوستای گلم سلام تو این چند روز کارهایی رو انجام دادم که خیییلی دلم براشون تنگ شده بود. مثلا این که دیروز یه غذای جدید پختم(کوکوی عدس) و از نتیجه اش هم خیلی راضی بودم. کلا عاشق درست کردن غذاهای جدید و متنوع هستم. با سایت جدیدی که پیدا کردم انگیزم چند برابر هم شده. آموزش هاش مرحله به مرحله همراه با عکسه و اکثرشون دستور...
-
مداقه می کنیم در برنامه وزرای پیشنهادی!
سهشنبه 22 مردادماه سال 1392 10:05
دوستای عزیزم سلام و معذرت به خاطر غیبت نسبتا طولانیم دل خودم که حسابی تنگولیده بود واسه اینجا،این چند روز کمی سرمون شلوغ بود و از دیروز هم که بست نشستم جلوی تلویزیون و حواسم شیش دانگ به بررسی صلاحیت های وزراست که یه وقت مشکلی پیش نیاد!!! و کلا زندگی تعطییییلل. خبر خوب اینکه پام کمی بهتره و خبر بد اینکه چند نفر از...
-
تصمیم به استعفا(1)
دوشنبه 14 مردادماه سال 1392 10:41
خیلی وقته که از خاطرات کاریم ننوشتم. و امروز رو اختصاص میدم به ماجراهای من و استعفا. تا اونجایی براتون گفتم که شعبه شهرری بودم و یه روز با عجله از سرِکار، دویدم و رفتم کلاس ایروبیک و اونجا به تمرینات گرم کردن نرسیدم و مستقیما با کله رفتم وسط حرکات موزون. خیلی هم جوگیر. همین طور که روی استپ بالا و پایین می رفتیم ناگهان...
-
آرزوهای این روزهای شکوه
پنجشنبه 10 مردادماه سال 1392 13:17
حدود یک ماهی شد که از نعمت راه رفتن به میزان دلخواه محرومم. اکیدا منع شدم که فشار بیارم به زانوهام. از وقتی نمی تونم راحت و آسوده هر جا دلم خواست برم کلی چیزا دلم می خواد. چیزایی که شاید قبلا آرزوم نبود. مثلا.... مثلا دلم می خواست برم خونه مامان اینا و کمکش کنم تو کارهاش. هر کاری که از دستم بر بیاد. آخه تنها آدم روزه...
-
احیا یعنی تا سحر بیدار بمون؟
چهارشنبه 9 مردادماه سال 1392 03:11
دیشب به سختی تا سحر بیدار موندم، اینکه میگم به سختی واقعا به سختیااا با بدبختی. شاید خیلی هم احیای پرنشاط و با حالی نبود. هنوز برای این سوال جواب قطعی و قانع کننده پیدا نکردم که شب های قدر رو به هر قیمتی باید بیدار موند؟ حتی اگه چشمات باز باشه و مغزت آف؟ همسری میگه اسمش روشه میگن احیا. یعنی حتی اگه کار خاصی هم نمی کنی...
-
من و پام
دوشنبه 7 مردادماه سال 1392 13:02
دیروز زنگ زدم مطب پزشکی که سه سال پیش زانوم رو عمل کرده بود و در کمال ناباوری منشیش گفت همین امشب می تونی بیای. با محمد یه جا قرارگذاشتیم که من آژانس بگیرمو سر راه اونم سوار کنیم. بنده خدا با زبون روزه از سرِکار با من راهی شد. چون می دونستم افطار رو تو مطبیم چند تا خرما و بیسکوییت برداشتم که بتونیم افطار کنیم.ساعت یه...
-
هر چه میکشم از دست منیت است
شنبه 5 مردادماه سال 1392 23:11
گاهی فکر می کنم بعضی از آدما به چه امیدی زنده اند. مدتیه وقتی میرم فیزیوتراپی یه کتاب با خودم می برم و برای اینکه وقتی پام مشغول تقویت شدن هست حوصله ام سر نره،کتاب می خونم و الحق که چه کتاب خوبیه. یکی از فیزیوتراپ ها ازم پرسید که چی می خونم. منم براش توضیح دادم که کتاب در رابطه با خودشناسیه و کمی هم در مورد نویسنده اش...