سلام دوستای خوبم، من با کمی تاخیر اومدم. از وقتی از سفر برگشتیم اینترنت ترکیده بود. و دیروز طی پیگیری های چندین و چند ساعته همسر ظاهرا برگشته گر چه همین الان هم یه بار بازی درآورد.
سفر خیلی خوبی بود در کل، در کنار همه حاشیه هاش انقدر خوب بود که الان که بعد از حدود ده روز دور هم بودن و شلوغ بودن دور وبرمون و گشت و گذار، امروز که تو خونه تنها هستم دچار نوعی افسردگی بعد از سفر شدم راستی اگه عکسها رو خواهرجان به دستم برسونن شاید از سفرمون عکس بذارم
دیروز به محمد می گفتم، بچه که بودیم و تابستونا می رفتیم همدان خونه مامان بزرگم اینا(اونوقتا ساکن همدان بودن)، خیلی خوش می گذشت. با دایی ها و خاله ام که تقریبا هم سن و سال بودیم کلی بازی می کردیم و هر روز یه برنامه تفریحی یا مهمونی رفتن و دور هم بودن داشتیم، ولی امان از اون روزی که می خواستیم برگردیم، انگار همه غم های عالم میومد تو دلم و همیشه لحظه خداحافظی بغض تو گلوم بود و اشکام سرازیر می شد. و تا چند روز بعد هم دلم گرفته بود. مخصوصا اینکه دیگه تو خونه خودمون هم بازی نداشتم، اجازه تو کوچه رفتن و بازی با بقیه بچه ها رو هم نداشتم..
محمد هم می گفت ما هم تابستونا می رفتیم نیشابور و اونجا خیلی خوش می گذشت و من همیشه موقع برگشتن گریه می کردم. بهش میگم بعدش زود فراموش میکردی؟ میگه می اومدیم تو کوچه و یه دست فوتبال می زدیم همه چی فراموش میشد!
دیروز به محمد میگم اگه یه روز بچه دار شدیم و رفتیم سفر یا هر جای دیگه ای که به بچمون خیلی خوش گذشت و اون موقع برگشتن گریه کرد، یاد اون روزای خودمون بیفتیم و درکش کنیم.
بگذریم فعلا خیلی حس نوشتن نیست، شاید روزهای دیگه حرف برای گفتن بیشتر باشه. این روزها به قول محمد دلم می خواد برم تو لاک خودم...
ایشالله همیشه به گردش
تورو خدا حتما عکس بزار
منتظر پستای با حالت هستیم صمیم جان
ممنون،ایشاله، باران جون من شکوهم، من کجا، صمیم کجا. بابا صمیم سالار وبلاگ نویساس، من هنوز شاگردِ شاگردشم نیستم
منم هستما.