این آخر هفته رو قم بودیم. پنج شنبه شب عروسی یکی از بچه های دانشگاه دعوت بودیم. و اونجا کلی از خاطرات قدیمی برام زنده شدند.حالا دیگه هممون بزرگ شدیم اکثرا ازدواج کردیم و بعضی ها بچه دارن. یاد شیطنت های دوران دانشگاهمون افتادم. وارد سالن خانوما که شدم دیدم آقای داماد(همکلاسی اسبق) دارن با عروس خانوم می رقصن. خیلی صحنه جالبی بود برام. یادم افتاد که این همون پسر شیطون کلاس بود که یه روزگاری مخ دوست ما رو میزد تو دانشگاه. یکی دیگه از هم کلاسی ها همراه با دختر کوچولوش اومدن دنبالمون که با هم بریم عروسی. این پسر معروف بود به بُلُف زدن. یه ماجرایی رو همچین با آب و تاب تعریف میکرد که این حس بهت منتقل میشد که داره یه داستان تخیلی تعریف می کنه. حالا یه دختر داشت کپی خودش از همون اول که سوار ماشینشون شدیم این دخترش شروع کرد بلبل زبونی. این هم کلاسی ما حول(یا هول،شایدم هل) تشریف داشتن و خانومشون تو عقد باردار میشن و کلا بی خیال عروسی میشن و میرن سر زندگیشون. دخترش میگه می دونی من چه جوری اومدم؟ مامانم با بابام عقد کردن، من اومدم بیرون!!! اونم چی، بچه دقیقا میدونه مامانش با باباش عقد کردن نه عروسی! آخرش میگه خب دیگه من همه چی رو گفتم تو یه کم تعریف کن! عیییین باباش وراجبه باباش میگم دخترتونم مثل خودتون خوش صحبت تشریف دارن(این همونی بود که پیش بینی کرده بود بچه من و محمد احتمالا باید لال بشه). یکی دو تا دیگه از بچه ها هم دیدیم اونجا.آدم تازه این جور موقع ها بیشتر متوجه گذر زمان میشه. واسه خودش دوره میکنه ایام رو. یاد روزای اول دانشگاه. یاد خاطراتی که با هم کلاسیاش داشته. و وقتی وارد زمان حال میشه، انگار نمی خواد باور کنه که روزهای زیادی از اون ایام گذشته، دوران شیرین دانشجویی یادت بخیر...
دقیقا میقهممت .گاهی یه غمی هم همراه این مرور خاطرات هست
آره،دقیقا
آخ شکوه جون منو رو هم بردی به ایام جوانی یادش بخیر چقدر دوست داشتم زمان به عقب برمیگشت و تو اون حال و هوا و شور و حالش بودم واقعا که بهترین ایام دوران مدرسه و دانشجویی هست.
مدرسه رو خیلی دوست نداشتم،یه مشت بچه خرخون که فکر و ذکرشون شده بود قبولی تو دانشگاه(خودمم یکیش)ولی دانشگاه عالی بود
خوشبحالت که خاطره داری. من که هم سر کار میرفتم هم درس میخوندم. همه ی کارامم عجله ای بود. خاطره ی خوبی هم از دوست صمیمیم ندارم. واس همین از همه ی دوستا زده شدم.
ولی ارتباطتو با همکلاسیات قط نکن.
چقدر حیف، بهترین دوستام همکلاسیای قدیمن
از دانشگاه خاطره ی بدی دارم. یکی از دوستای صمیمیم که خونه هم میرفتیم دزد از آب درومد. یعنی هشتاد درصد مطمئنم. از تو کیفم پول برمیداشت. ولی به روش نمیاوردم. چند بار هم تو کلاس دزدی شد به اون تهمت زدن منم تقریبن مطمئن شدم که اونه. دیگه نتونستم دوست خوبی پیدا کنم به همه شک داشتم.
ولی خاهرم شانس آورد با همکلاسیاش ده ساله ارتباط داره.
وایییی، چقدر بد. شاید خودتم یه کم زود اعتماد کردی و صمیمی شدی باهاش
خیلی جالب بود چه بامزه
دخدر جون کجایی تو
شکوه یادته گفتی یادت نمیاد استعفاتو گفتی یا نه
میخاستم بگم که نگفتی بقیه شو. فقط استعفای یک رو گفتی.
ساناز جون یادمه کامل نگفتم جریان استعفامو. ولی نمی دونم کی بنویسمش.
هی روزگار
یادش بخیر واقعا
من هم چند سال پیش عروسی دو تا از همکلاسی هام رفتم. حس خوب و غمگینی داشت دیدن اون آدم ها در فضایی متفاوت. انگار دوست داشتم همیشه همکلاسی باشیم تا آدم هایی در فضایی دیگرر. ولی ما هیچ کدوم بچه نداشتن تا ببینم چقدر شبیه پدر و مادرشون شدن
دوران دانشجویی معمولا پر از خاطرات شیرینه. دوره ای از زندگی که معمولا کمترین مسئولیت رو داری و بیشترین آزادی رو. پر از شیطنت و هیجان و سرخوشیه. انگار بعد از دوران دانشجویی دیگه بزرگ میشی.میری سر کار،ازدواج می کنی،بچه دار میشی..
و دیگه تو می مونی و یه مشت خاطره