از کت و کول افتادم من. اینگده گشنمه که نگو،خونمون که انگار قحطی اومده باشه هیچی پیدا نمیشه،چون یه هفته ای نیستیم و داریم میریم مسافرت یخچال رو جارو کردیم، دو تا تخم مرغ گذاشتم برای خودم عسلی بشه و تو این فاصله گفتم یه سری بزنم اینجا. گفتم امروز خونه رو مرتب کنم و از صبح افتادم به جون خونه و خدا رو شکر تقریبا کارام تموم شد فقط جارو می مونه که اونم آقامون زحمتشو می کشه.
آخر هفته قم بودیم سالگرد فوت برادر محمد بود و مامان روضه گرفته بود، منم گریه ام گرفته بود که با این پا چه جور کمک کنم،مامان هم در جریان کامل آسیب پای من نبود. برای اولین بار بود که فکر کردم که خواهرشوهر و جاری هم بد نیست آدم داشته باشه هاااا. لااقل این جور موقع ها می تونی یه بهونه بیاری و نری. ولی الان از تک عروس توقع میره دیگه.
یه بار هم یه مراسمی بود پارسال،اون موقع ها من سر کار می رفتم به قدری خسته بودم که نرفتم و مامان هم شاکی شده بود. البته نه برای کمک.ولی توقع داشت که باشم. عید غدیر بود به گمونم، و چون سید هستن مهمون میره براشون.
این دفعه گفتم اگه نرم خیلی بد میشه. اونجا مامان اینا فهمیدن که پام درد میکنه و بعدازظهر مامان به دو تا از همسایه ها گفت بیان کمک برای کشیدن آش و یه سری کمک های دیگه. خلاصه این دو تا اومدن و منم رفتم بالای سرشون و به خیالم که کارگرن و پولشو می گیرن. یکی شون که تکون نمی خورد هیچ به من دستور هم میداد. چنان کفری شده بودم که نگو و اصلا بهش رو ندادم ولی خودمم پابه پاشون کار می کردم. بعدش از مامان پرسیدم و گفت نه بابا این بنده خداها همسایه ان و واسه کمک اومدن. یکی از این خانوما شیرین میزد یه کم و چایی نخورده می خواست دختر خاله شه.ایستاده بود و همش وراجی میکرد و از کمک هم خبری نبود. تو آشپزخونه مامان مشغول حلوا درست کردن بود و به من گفت تو دیگه برو حاضر شو.این وسط خانومه بی مقدمه پرسید شما چند سالته؟ منم خیلی جدی گفتم هیجده سال. میگه نه جدی چند سالته؟ میگم هیجده، نمیخوره؟ اون یکی میگه چرا همین حدودا میخوره!، اومدم بیرون و حاضر شدم. برگشتم آشپزخونه خانومه گفت خوب در رفتی از گفتن سِنِت ها. من قسمت دوم حرفشو نشنیدم و فکر کردم میگه خوب در رفتی از کار. برگشتم گفتم بلههه؟؟ می خواستم بشورمشو پهنش کنم که فهمیدم اشتباه شنیدم. فقط تو دلم می گفتم مامان آدم قحط بود واسه کمک خبر کردی. این خانوم که غیر از فضولی و حرف زدن کار دیگه نمی کنه. دوباره برگشته میگه کارمندی؟ میگم نعععع خانه دارم. میگه ولی بهت میاد کارمند باشی خیلی جذبه داری. واقعا کارمند نیستیییی!!!! یه ساعت دیگه اومده میگه از مادرشوهرت پرسیدم گفت کارمند بوده قبلا. چرا نگفتی؟ میگم قبلا بودم الان نیستم
اینکه تو محل مامان اینا همسایه ها رفت و آمدشون زیاده و یه جاهایی به داد هم میرسن خوبه ولی خب فضولی کردن و سرک کشیدن تو کار همدیگه هم از معضلاتشه. باورتون نمیشه حداقل شیش هفت نفر پرسیدن که باردار نیستی؟ و یکی از همسایه ها هم که یه خانوم مسنی بود صدام کرده و میگه یه نوه واسه مادرشوهرت بیار!!!!!!! گفتم چششششممم.چقدر دلم می خواست صاف تو چشماشون نگاه کنم و بگم شما رو سننه. شما می خوای بزایی؟ نونشو بدی؟ بزرگش کنی؟ به شما چه ربطی داره؟
جالب اینجاست که مادرشوهر خودم هم برای اولین بار زبان اعتراض گشود و گفت حالا که خونه ای یه بچه بیارین، دیر میشه ها، سنتون داره میره بالا و هر چی زودتر بچه بیارین حوصله تون بیشتره، برای خودتون بهتره و ... یه سری مثال هم زد از فلانی و بهمانی که سنشون رفته بالا و بچه دار نمیشن یا سقط میکنن، یا به خاطر همین موضوع از هم جدا شدن و.. کلی انرژی منفی منتقل شد بهم. میگم مادرجون اینا که میگی درست، ولی دو نفر باید خودشون از نظر روحی آمادگیشو داشته باشن، بچه دار شدن یا نشدن هم همیشه به سن نیست. الان مثل قدیم نیست، سن ازدواج بالاتر رفته و خب بارداری هم دیرتر اتفاق میفته. تازه اگه زن و مرد واقعا با هم خوشبخت باشن به خاطر بچه زندگیشونو خراب نمیکنن. مگه هدف از ازدواج فقط بچه هست؟
البته خودمون کمی تا قسمتی به فکرش هستیم، من که خودم تا همین چند هفته پیش اصلا دلم بچه نمی خواست ولی بعد با خودم فکر کردم بچه هم بخشی از تکامل آدم هست. و حالا شاید یه سال دیگه تصمیماتی گرفتیم. ولی از اینکه بقیه دخالت کنن عصبی میشم، حالا مادرشوهر آدم یه توجیهی داره ولی همسایه مادرشوهر هم داره؟؟؟
مراسم هم هرجوری که بود گذشت و پادرد گرفتم کمی ولی خیلی شدید نبود. حالا موندم مولودی ده روز دیگه مامان رو بذارم کجای دلم؟این هفته میگه همش می گفتی چرا روضه می گیرین یه بار هم مولودی بگیرین نذر کرده بودم برای قبولی رضا تو دانشگاه(برادر محمد رتبه کنکورش شده دویست) تولد امام رضا(ع)مولودی بگیرم. یا خدااا بذارین ما پامون خوب شه بعد. میگم مامان نیمه مهر سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) هست بذارین اون موقع میگه آخه اون موقع نذر کردم. خلاصه ما تا رسما چلاق نشیم و پامون نترکه ول کن نیستیم. ولی تصمیم گرفتم به مامان بگم نمی تونم بیام. چون همین مسافرت هم به پام فشار میاره و من چند روزیه کلا تمرینا رو ول کردم، تو مسافرت هم که تکلیف معلومه، بعدشم بخوام بهش فشار بیارم داغون میشه.
البته مطمئنم مامان خودشم اگه بدونه وضعیت پام رو راضی نمیشه، ولی مسئله اینجاست که خود خنگمون از همون اول راستش رو نگفتیم و مامان هم روزایی رو ندیده که من نمی تونستم از جام بلند شم و باور اینکه وضعیت پام چه جوریه در حالیکه راست راست جلوشون راه میرم یه کم دور از ذهنه. دیروز که با هم تلفنی صحبت کردیم و تشکر کرد ازم. بهشون گفتم که نگران بودم امروز پادرد شدیدی بگیرم ولی خداروشکر خیلی درد نداشتم و مامان پرسید که دقیقا چی شده و درمانش چی هست؟ منم توضیح دادم و مامان هم گفت ایشاله تا مولودی پات خوب میشه! می دونم که متوجه وضعیت خراب پام نمی شن. چون اون موقع که باید می گفتم نگفتم بگذریم فعلا مسافرت رو عشقه، با مامان اینا و خاله اینا داریم میریم شیراز و اصفهان، امیدوارم همه جوره سفر خوبی باشه و به همه خوش بگذره و برام تجربیات جدیدی داشته باشه، و بتونم با شما هم در میون بذارم تجربه اش رو. پس فعلا بای تا انشاله هفته دیگه
شکوه جان شاید این سوالها و تمناها که مدام از طرف آدمهای بیرونی درحال تکرار شدن هستند بخشی از درون خودت - انرژی زنانه ی دیمیتر- باشه که پژواک بیرونی پیداکرده. و شاید ... (بازهم میگم شاید) ترسها و کمپلکس هایت باعث انکار و خشمت میشن
امیدوارم در ترم معنای زندگی ببینمت و با هم دوست بشیم
تامل برانگیزه! حتما بهش فکر میکنم.. من هم امیدوارم