-
لطفا کمربند ایمنی خود را نبندید!
چهارشنبه 2 مردادماه سال 1392 11:34
یادتونه گفتم می خوام یه خاطره جالب از قم رفتنام براتون تعریف کنم؟ شرط می بندم که یادتون نیست.محض رضای خدا یه نفر یاد ما ننداخت. ولی خب من خودم یادم بود و امروز می خوام براتون تعریفش کنم. جونم براتون بگه ما معمولا یه هفته در میون میریم قم دیدن مامان اینای محمد. فکر کنم زمستون پارسال بود. محمد پنج شنبه صبح بایت کاری...
-
ننه شکوه
شنبه 29 تیرماه سال 1392 12:55
همین الان داشتم پست آخر صمیم عزیز رو می خوندم و چقدر انرژی های خوب به من منتقل شد از این پست، می دونم که نفر اول مسابقه وبلاگ نویسی رو همتون می شناسید. و به حق که اول شدن برازنده صمیم هست. دیشب که تو جام دراز کشیده بودم با خودم فکر کردم به خاطر چیزایی که تو زندگی دارم خدا رو شکر کنم. از نوک موهام شروع کردم تا انگشت...
-
خدای خوبم بابت همه چیز ممنونم
پنجشنبه 27 تیرماه سال 1392 11:51
سلاااااااااام امروز حالم خییییلی بهتره و اول از همه خدا رو شکر می کنم که تو هر شرایطی تنها پناه واقعی همه ما آدماست. و بعد هم از لیلی و باران عزیز که نظراتشون بهم کمک کرد تا حالم عوض بشه. تو این چند روز چند جمله ای شنیدم یا خوندم که انرژی مثبت زیادی بهم دادن. یه جمله اگه اسمشو اشتباه نکنم از محمدرضا علیمردانی(دوبلور)...
-
حال دل گرفته است...
شنبه 22 تیرماه سال 1392 14:28
حال دل کمی گرفته است این روزها هوای تو در دل هست. اما دل لیاقت حضور پیدا نکرده است هنوز... یارای نوشتنم نیست این روزها الا اینکه این روزها سخت محتاجم به دعا
-
رسالت ما،اصالت ما
سهشنبه 18 تیرماه سال 1392 23:26
یک جمله ای سر کلاس گفتند استاد، جمله این بود: رسالت ما در این دنیا اصالت ماست منظور از اصالت،یعنی اصل بودن، اورجینال بودن،یعنی تقلبی نبودن،ماسک نزدن،تظاهر نکردن به چیزی که نیستی. یعنی خودتو زندگی کنی. یعنی به خودِ واقعیت نزدیک باشی. یعنی از قید و بند نگاه و نظر دیگران رها باشی. خودت باشی و خدای خودت و بینتون هیچ کسی...
-
چقدر خوشبختم من
شنبه 15 تیرماه سال 1392 12:43
دیروز مامان اینای محمد اومدن خونمون،بعد از مدتها،شاید یه سالی می شد که همگی با هم نیومده بودن.برای ناهار خورش قیمه و کتلت درست کردم و البته مامان هم مثل همیشه پابه پای من تو آشپزخونه کمک می کرد و کلی هم خندیدیم با هم.مامااینا کتلتاشون یه کم با ما متفاوته،سیب زمینی رو به جای رنده تو غذاساز میریزن و تخم مرغ رو هم توش...
-
حال و هوای عجیبیست..
پنجشنبه 13 تیرماه سال 1392 23:50
امشب کنسرت محمد اصفهانی بودیم،ناراحت شدم از اینکه همه صندلی ها پر نبود.من رضا صادقی رو هم دوست دارم. ولی یعنی هنر و صدای دکتر اصفهانی از رضا صادقی کمتره؟ کلا امروز بی نظمی زیاد بود.کنسرت با چهل دقیقه تاخیر،شکایت دکتر اصفهانی از وجود مشکل در صدا،و وجود صندلی های خالی.البته جمعیت خوب بود،حدود هشتاد درصد صندلی ها پر بود....
-
تونل وحشت جدید
سهشنبه 11 تیرماه سال 1392 12:45
دیروز مامان زنگ زد که ما می خوایم بچه ها(برادر و پسر خاله جان) رو ببریم پارک ارم،برای شام هم سمبوسه درست کردم. شما هم اگه دوست داشتین بیاین. با محمد صحبت کردم اولش گفت نه،ولی تا اسم سمبوسه رو شنیدن تغییر عقیده داده وگفت می رویم! خلاصه شب اومدن دنبالمون و رفتیم پارک. همون اول هنوز بساط رو پهن نکرده همسر پیشنهاد دادن که...
-
قم نبود؟
یکشنبه 9 تیرماه سال 1392 15:28
پنج شنبه طی یک تصمیم ناگهانی بار و بندیل رو جمع کردیم و رفتیم قم. از سری قبل که رفته بودیم مامان بهم یه کم برگ مو داده بود و من هم که دیدم اگه درستشون نکنم دیگه باید بریزمشون دور،برای اولین بار دلمه برگ مو درست کردم. به نظر خودم که خیلی خوب شده بود.همون جور داغ داغ چیدمشون تو ظرف و به همراه یه سوغاتی(یه میوه خوری...
-
تقدیم به خودم
پنجشنبه 6 تیرماه سال 1392 12:56
به نظرم آدم تو ارتباط با بقیه آدماست که می تونه خودشو رشد بده. وگرنه کلاس رفتن و یاد گرفتن و حفظ کردن یه سری مطالب نتیجه اش میشه عالم بی عمل. تو این سفری که رفتم به همدان شاید بیشترین انگیزه ام واسه رفتن یه جور تمرین و محک زدن خودم بود. خب راستش من آدمی بودم که نظر دیگران و حرفشون در مورد خودم برام خیلی مهم بود. مثلا...
-
خوابم میوووو
چهارشنبه 5 تیرماه سال 1392 22:47
دلم می خواست از سفرم و تجربه خوبی که برام داشت براتون بنویسم.ولی راستش امروز خیلی خسته ام.دیشب دیروقت از همدان برگشتیم.امروز هم صبح و هم بعدازظهر کلاس داشتم.هر چی سعی می کنم بنویسم مخم یاری نمی کنه. اولین فرصت حتما میام و می نویسم در موردش...
-
محمد:ایشون شوهرعمتونه!
شنبه 1 تیرماه سال 1392 13:18
عرضم به حضورتون که مهمونای ما پنج شنبه اومدن.و من از آشنایی با خانوم آقای شعبانی خیلی خوشحال شدم.دختر خیلی خوبی بود. خیلی ساده و مهربون و برای من دلنشین.از اون دخترایی که تو این دور و زمونه کمتر میشه دید.یا بهتر بگم یه دختر سنتی.خیلی مودب،با وقار،محجب ولی شیک پوش،خوش خنده و صمیمی. تو همین مدت کم کلی با هم حرف زدیم و...
-
مهمون داری با یه پا!!
چهارشنبه 29 خردادماه سال 1392 13:56
از این هفته کلاسهای خودشناسی مون دوباره شروع شده و من امروز دارم میرم کلاس.این ترم کلاس در مورد عقده هاست. هر چی عقده ایه جمعن تو این کلاس . می خوایم عقده هامونو کشف کنیم.خدا به خیر کنه،مااااادر جاااان،نرفته استرس گرفتم.همین الان زنگ زدم به یکی از بچه های کلاس از بابت مکان و زمان کلاس مطمئن شم،گفت من امروز ماشین دارم...
-
هوررررررراااااااا
سهشنبه 28 خردادماه سال 1392 18:47
هووووورااااااااااااا، رفتیم جام جهانی چه روزای خوبیه این روزا
-
کوکوی کدو کی خورده؟
سهشنبه 28 خردادماه سال 1392 12:14
دیروز بعد از ظهر رفتم دکتر مغز و اعصاب،گفت دختر جون با این علائمی که تو گفتی،باید بری پیش متخصص ریه،ممکنه سردرداتم به همون ربط داشته باشه.آدرس یه دکتری رو هم داد که برای دوازدهم ازش وقت گرفتم. حالا به همه این درد و مرض ها رو داشته باشین،پادرد رو هم از دیروز صبح بهش اضافه کنید. همون پایی که عملش کرده بودم به شدت درد می...
-
Hello,How are U
دوشنبه 27 خردادماه سال 1392 12:22
هِلوو. ببخشید سلاااام،امروز اولین جلسه کلاس زبانم بود. دیروز رفتم امتحان تعیین سطح دادم.رفتم ترم سه. فکر کنم این سومین باره که من ترم سه زبان رو تو موسسات زبان گذروندم این دفعه عزمم جزمه که تا آخرش برم.کلاسم رو ساعت هشت صبح برداشتم تا خودمو مجبور کنم که سحرخیز باشم.یهههنی میشه یه روز که خیلی هم دور نباشه اون روز بتونم...
-
من و مادر شوهر
شنبه 25 خردادماه سال 1392 11:19
سلااااااااااام من امروز خیییلی خوشحالم چهارشنبه بعد از ظهر محمد زودتر اومد خونه،پیشنهاد داد که بریم قم. و من هم قبول کردم. زنگ زدم به مادر محمد که بگم ما داریم شب میایم اونجا. گفت راضی نیستم اذیت بشید. منم بهش گفتم ما خودمون دلمون می خواد بیایم. اونم کلی خوشحال شد.ما معمولا هر دو الی سه هفته یک بار میریم خونه مامان...
-
چه تلاشی می کنیم ما! واللا
چهارشنبه 22 خردادماه سال 1392 10:55
سلامِ دوباره خدمت دوستای عزیزم با نزدیک تر شدن به روزهای پایانی انت. خابا.ت تلاش های من و همسر برای متقاعد کردن دوستانی که قهر کرده اند و یا کلا در باغ نیستند با شدت بیشتری ادامه دارد. در راستای این هدف دیروز من با یکی از دوستان(خواهر همون آقایی که دارند داماد میشند به سلامتی) صحبت می کردم و ایشون و خانواده محترمشون...
-
غذای سالم درست می کنم،بده؟؟
یکشنبه 19 خردادماه سال 1392 14:16
چند روزیه افتادم به غذای سالم خوری.چند روز پیش رفتم یه فروشگاه محصولات ارگانیک تو خیابون انقلاب. چیز خیلی زیادی نداشت. دو کیلو برنج قهوه ای گرفتم که خیلی تعریفشو می کنن نسبت به برنج سفید.و یه زردچوبه ارگانیک!! خودشون گفتن این زردچوبه اش فرق می کنه جمعه صبح هم با محمد رفتیم تره بار و یه کم میوه و علفیجات گرفتیم. نامردا...
-
من و شعبه شهرری
جمعه 17 خردادماه سال 1392 00:45
امروز میخوام از ادامه داستان خودم و بانک بنویسم. تا اونجایی براتون گفتم که منتقل شدم به شعبه مهرآباد و شرایط داشت کم کم بهتر می شد. شروع کارم در اون شعبه هم سختی های خودش رو داشت. چون اونجا من کارآموز بودم و چیزای زیادی بود که باید یاد می گرفتم. متاسفانه اکثر ما آدما وقتی می خوایم چیزی به کسی یاد بدیم نگاهمون از بالا...
-
خفه شدم
یکشنبه 12 خردادماه سال 1392 13:07
یعنی رسما دارم خفه میشم از بوی غلیظ قیری که فرو می کنم تو ریه هام.از خوش شانسی ما،دو تا از خونه های روبه رو مون و خونه بغلی مون با هم شروع کردن به کوبیدن وساختن.کلافه شدیم واقعا.یکی در حال کوبیدن،یکی در حال بار خالی کردن و جوشکاری کردن،یکی در حال قیر آب کردن.خسته شدم از این همه سر وصدا و بوی قیر و گردو خاکی که هر روز...
-
تولدت مبارک
شنبه 11 خردادماه سال 1392 16:40
می خوام از تو بنویسم،از تو و خوبی هات،از تو و مهربویات،از اینکه چقدر خوشبختم که تو رو دارم،اینکه خدا چقدر منو دوست داشته که خوبی مثل تو همسفر زندگیم شده،گفتی انگار خدا من و تو رو برای هم ساخته،ولی راستش رو بخوای باورم اینه که تو بی همتایی و من برای همراهیت کوچیک.خدا کنه بزرگ شم،به تو برسم،لایق تو بشم می دونم که می...
-
اعترافات یک پرسفون خام
دوشنبه 6 خردادماه سال 1392 12:55
ا عتراف می کنم اعتراف می کنم که کوچکم اعتراف می کنم برای این دنیا و بزرگی هایش کوچکم اعتراف می کنم برای درک زندگی با این همه وسعتش کوچکم اعتراف می کنم دختری هستم خام،من برای تحمل سختی های زندگی،بزرگ نشده ام هنوز... خودم کوچکم،روحم کوچک است و نگاهم هم... هنوز نهال دلم با وزش کوچکترین نسیم،خم می شود،می لرزد،می ترسد......
-
حسابدار بودن یا نبودن،مسئله این است...
یکشنبه 5 خردادماه سال 1392 08:50
گاهی یه تصمیم درست گرفتن خیلی کار آسونی نیست.انتخاب بین عقل و دله.انتخاب،بین اون چیزیه که همه میگن درسته و تو دلت باهاش نیست.و اون چیزی که دلت بهت میگه همینه ولی خیلی ها بی عقلی محض می دونن اون انتخابو. چند روز پیش رئیس اداره محمداینا که می دونه من از بانک اومدم بیرون،به محمد گفته بود من یه دفتر بازرگانی دارم، یه...
-
شعبه هفت تیر
چهارشنبه 1 خردادماه سال 1392 09:20
دوشنبه رفتم شعبه هفت تیر، اینگده خوش گذشت بهم که نگو،چقدر دلم برای بچه ها تنگ شده بود، وحس کردم اونا هم از دیدنم خوشحال شدن. کلی ازم تعریف کردن، گفتن چقدر پوستت خوب شده،چقدر لاغر کردی(یه مانتو دارم گول زنک،هر وقت می پوشمش همه میگن خیلی لاغر شدی)همش می گفتن راضی هستی؟ الان چه کار میکنی؟ بهشون گفتم که چقدر راضی ترم....
-
من و دومین شعبه
دوشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1392 09:12
وبلاگم لو رفت.یازده خرداد تولد محمده، دلم می خواست وبلاگم رو، روز تولدش بهش هدیه کنم. آخه خودش وبلاگ خون حرفه ایه و یه جورایی اون منو آورد تو این وادیا. می دونستم اگه بفهمه وبلاگ زدم خیلی خوشحال میشه. دیروز از سرکار اومده میگه شنیدم وبلاگ زدین؟ از کجا فهمیدی؟ میگه آخه قزمیت، تو یکی از وبلاگها که من میخونمش نظر گذاشتی...
-
شب آرزوها
پنجشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1392 21:29
شب لیلة الرغائب، شب آرزوها، شب دعا برای همدیگه، امشب دستای خیلی ها رو به آسمونه، شاید به حرمت این همه دست نیاز، خدا به دستای ما هم نگاه کنه. دعا کنیم همه آدما در سلامت جسمی و روحی باشن. دعا کنیم دلا مهربونتر بشن. آدما دلاشون به هم نزدیکتر بشه. دعا کنیم خدا مادر و پدرامون رو برامون سلامت نگه داره. و اگه رفتن از پیشمون...
-
من و سایه هام
پنجشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1392 12:05
دیشب از کلاس خودشناسی که برگشتم حالم خیییلی بد بود. علتشم مکالمه ای بود که بین من و یکی از بچه های کلاس رد وبدل شد. بعد از کلاس داشتیم در مورد سایه ها با هم صحبت می کردیم، نمی دونم چی شد که بهش گفتم من معمولا شبا خواب کافی ندارم، شبها دیر می خوابم و صبح ها وقتی برای نماز بیدار میشم دیگه خوابم نمی بره، خسته ام، بدنم...
-
کنسرت رضاصادقی
چهارشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1392 11:01
همین الان از یه پیاده روی صبحگاهیه بسیار دلچسپ تو پارک نزدیک خونه بر می گردم. هوا فوق العاده دلپذیر، امروز حس و حال ورزش کردن نداشتم، توی پارک قدم زدم و بعدشم یه جای دنج زیر درخت یه صندلی پیدا کردم، از این صندلی های گهواره ای، چشمام رو بستم و صندلی رو تکون دادم، یه نسیم خنک تو صورتم، صدای گنجشکای دور و بر تو گوشم، و...
-
یه روز خوب
دوشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1392 10:02
امروز حالم خییییلی خوبه،دیشب خوب خوابیدم و صبح هم وقتی همسری می خواست بره سرکار،بیدار شدم. لقمه نون و پنیر وگردوش رو حاضر کردم( این کارو معمولا شبا می کنم) تا پسر گلم صبحها حتما صبحانه بخوره. دیشب با همسری مشورت کردم، تصمیم گرفتیم برای امشب یکی از دوستای دوران دانشگاهمون رو دعوت کنیم. این بنده خداها عید زنگ زدن که ما...