من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

چقدر خوشبختم من

دیروز مامان اینای محمد اومدن خونمون،بعد از مدتها،شاید یه سالی می شد که همگی با هم نیومده بودن.برای ناهار خورش قیمه و کتلت درست کردم و البته مامان هم مثل همیشه پابه پای من تو آشپزخونه کمک می کرد و کلی هم خندیدیم با هم.مامااینا کتلتاشون یه کم با ما متفاوته،سیب زمینی رو به جای رنده تو غذاساز میریزن و تخم مرغ رو هم توش نمیزنن ،یه تخم مرغ رو جدا تو ظرف می شکنن و قبل از فرم دادن کتلتها با دست،دستشون رو تو تخم مرغ میزنن تا کتلت ها طلایی رنگ بشن.بحث کتلت بود و مامان می گفت شما تو کتلتاتون خیلی گوشت میریزین(البته خب مهمون که داشته باشیم پرملات ترش می کنیم) یادیه خاطره افتادم،مامانم با یکی از همکاراش رفت و آمد خانوادگی نزدیک داشت،هر چند ماه یه بار،خونه هم میرفتیم.یه روز که مامانم داشت کتلت درست می کرد برادرم گفت مامان مثل خانوم زینلی اینا درست کن،کتلتشون خیلی خوشمزس. مامان ما هم گفت اونا کتلتشون خیلی پرگوشت بود واسه همین خوشمزه تر میشه. یه دفعه که اینا اومده بودن خونمون،سر سفره برادرجان ما نه گذاشت و نه برداشت گفت مامانم میگه کتلتای شما همش گوشت داره،مال ما بیشترش سیب زمینیه مثل مال شما نمیشه!!!!؟؟؟؟خلاصه از این آبروبری ها تا دلتون بخواد داشت این داداش ما. قبل از اینکه مهمون بیاد مامان ما کلی انرژی صرف می کرد،گاهی هم من و مامان و خواهر جان دسته جمعی کلاس توجیهی می ذاشتیم براش که تو پسری،نیا بشین وسط خانوما،می شینی هم لااقل تو هر چیزی که به سنت قد نمیده اظهارفضل نکن. قانع میشد،ولی چشمش که به مهمونا می خورد،همه چیز به باد فراموشی سپرده میشد و مابا استرس فراوان هر لحظه منتظر یه شیرین کاری جدید بودیم.بدتر از همه اینکه تو جمع که به حرفاش می خندیدن.جوگیر میشد پیاز داغشم زیاد می کرد لامصب.حالا بیا ثابت کن این بچه داره دروغ میگه.خلاصه داستان داشتین ما با این.البته شاید تقصیری هم نداشت،تک پسر بود.ما دو تا خواهر اکثرا با هم بودیم و اون تنها می موند.هر جا ما دو تا رو باهم میدید میپرید وسطمون. ما هم طردش می کردیم.الهیییی بمیییییررررم من براش. الان که دارم اینا رو می نویسم جیگرم داره کباب میشه. امسال کنکور دادن داداش ما،اصلا هم بچه درسخونی نیست.هر چقدر بابای ما رو تک پسرش حساسیت به خرج داد نتیجه عکس دید.  

همین الان مامان زنگ زد بابت دیروز تشکر کرد.چقدر مهربون و فهمیده هستن خدا رو شکر 

 

آقا جون خیلی آدم رکی هست و در عین حال خیلی خوش قلبه، به همین خاطر آدم هیچ وقت از حرفش ناراحت نمیشه. پیرو همون تعریف از غذاهای من توسط آقاجون. من خیلی مراقب رضایت خاطر آقاجون بودم از همه چیز. و همش با کارام خودشیرینی می کردم. مامان هم خنده اش گرفته بود و سر به سر من میذاشت و ما هر دو در نقش دو تا هوو سعی داشتیم رضایت خاطر هر چه بیشتر آقاجون رو جلب کنیم تو آشپزخونه من به مامان گفتم اگه آقاجون از غذا تعریف کرد من میگم خودم درست کردم.از هر چی هم ایراد گرفت میگم کار شما بوده مامان هم گفت نخیر،برعکس. 

سر سفره گفتم آقاجون ته دیگاش خوب شده؟ آقاجون گفت خوبه ولی به دفعه قبل نمیرسه یه کم زیاد برشته شده. منم گفتم مامان جون گفتم زیرشو کم کنیم شما گفتی نه مامان هم گفت شکوه بعد از این همه مدت هنوز قلق قابلمه و گازش دستش نیومده 

بعد از ناهار چند خوشه انگور بردم که به ظرف میوه اضافه کنم.مامان گفت آقاجون انگور رو اینجوری نمی خوره،میگه اینجوری خوب تمییز نمیشه.دونه دونه می کنه،میشوره،بعد می خوره. من گفتم حالا واسه قشنگی میذارم.بعد اگه آقاجون خواست دون می کنیم. آقا جون چشمش که به ظرف میوه افتاد گفت به به چه انگورایییی. قیافه من  قیافه مامان   

بعدشم گفتم آقاجون می خواید براتون دونش کنم. آقا جون گفتن نه همینطوری خوبه  

البته اینا همش در حد شوخی بود و فکر می کنم من و مامان هر دو ظرفیتمون بالاست.و من در آخر در حضور همه از مامان تشکر کردم به خاطر همه زحمتها و کمکهاش. 

پنج شنبه پادردم دوباره شروع شد و من گریه ام گرفته بود که چه جوری فردا مهمون داری کنم با این پا.دلم نمی خواست بعد از مدتها که اومدن خونمون منو با این وضعیت ببینن و همه زحمتها بیفته گردن مامان. زانوم رو با باند کشی بسته بودم محمد گفت من به دعای نادعلی خیلی اعتقاد دارم.میدمش بهت،ببندش به زانوت. آقا ما هم که در اون وضعیت هر کی هر پیشنهادی میداد قبول میکردیم. دعا رو بستیم به پامون و خوابیدیم صبح که بلند شدم دیدم پام بهتره و می تونم بدون اینکه لنگ بزنم راه برم. خدا رو شکر مشکلی پیش نیومد دیروز. ولی امروز زانوم حسابی درد میکنه با هزار بدبختی رفتم کلاس و برگشتم.درد و ورمش که بخوابه باید ورزشهای مخصوص زانو رو شروع کنم و پام رو تقویت کنم. 

 دیروز مامان و بابا هم اومدن خونمون که مامان و بابای محمد رو ببینن و دعوتشون کنن. ولی اونا نموندن،عوضش قرار شد بعد از ماه رمضان حتما بیان. 

و من چقدر خوشبختم با داشتن دو تا مامان و بابای خوب و مهربون و فهیم. و داشتن یه همسر بی نظیر. 

خدایا شکرت. کمک کن قدر همه امانتهایی که تو این دنیا بهم دادی رو بدونم. و بالاتر از همه قدر خودت رو...

نظرات 4 + ارسال نظر
وب مانی شنبه 15 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:07 ب.ظ

سلام
وبلاگ خوبی دارین.
خواستی تبادل لینک کنی خبرم کنم.

عنوان:وب مانی
لینک:http://www.PersianXchange.ir/

ساناز یکشنبه 16 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:02 ق.ظ

خداروشکر که احساس خوشبختی میکنی...
خوشبختی براحتی بدست نمیاد اونم از نظر مادرشوهر

:)

زهرا یکشنبه 16 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 07:04 ب.ظ http://zizififi.persianblog.ir

خداروشکر که رابطه خوبی با خانواده شوهرت داری
البته منم خداروشکر رابطه بدی باهاشون ندارم
اما راستشو بخواهی برای رسیدن به این مرحله سختیهای زیادی رو متحمل شدم
راستی ماهم عینه شما دوتا خواهریم و یه داداشی داریم

زهرا جون خیلی عالیه که با تلاشت رابطه رو خوب کردی،یعنی سنگا رو وا کَندی و این نشونه درایت و قدرت توست. به نظرم هر چیزی که با زحمت به دست بیاد باارزش تر و خالص تره.
بوس بوس

نی نا چهارشنبه 19 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:27 ب.ظ http://learningpassenger.blogfa.com

چقدر وبلاگت پر انرژی داری. کاش منم جسارت داشتم استعفا میدادم. اما واقعا تواین یک مورد جسور نیستم.

ممنون نی نا جون،منم جسور نیستم خیلی، گاهی به نقطه ای میرسی که راه دیگه ای برات نمی مونه.. چه بهتر که آدم قبل از اینکه به اون نقطه برسه جسارت تصمیم گیری و قبول مسئولیت تصمیمش رو داشته باشه، امیدوارم به اونجا برسیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد