امروز حالم خییییلی خوبه،دیشب خوب خوابیدم و صبح هم وقتی همسری می خواست بره سرکار،بیدار شدم. لقمه نون و پنیر وگردوش رو حاضر کردم( این کارو معمولا شبا می کنم) تا پسر گلم صبحها حتما صبحانه بخوره. دیشب با همسری مشورت کردم، تصمیم گرفتیم برای امشب یکی از دوستای دوران دانشگاهمون رو دعوت کنیم. این بنده خداها عید زنگ زدن که ما می خواهیم بیاییم خونتون، منم گفتم شرمنده، خالم اینا و داییم اینا اومدن تهران. ما سرمون شلوغه. اونا هم گفتن هر موقع وقت داشتین زنگ بزنید ما بیایم. مایه بسی شرمساریه که ما تا حالا دعوتشون نکردیم. ولی خداییش فرصت هم نشده، خیلی ها رو باید دعوت کنیم.
محمد معمولا شبا دیر میاد خونه، به همین خاطر در طول هفته کمتر می تونیم مهمون دعوت کنیم. آخر هفته ها هم یکی در میون میریم قم، خونه مامان محمد. تازه خونه مامانم اینا هم خیلی وقته نرفتیم، ایشا... این هفته میریم.
می خوام ساعت ده زنگ بزنم به دوستم،اگه دعوتمونو قبول کنن، حتما ازش می پرسم که خودش و همسرش غذا چی دوست دارن. به دو دلیل: یکی اینکه من با دوستام خیلی راحتم و یه نوع غذا هم نمی خوام بیشتر درست کنم. ودیگه اینکه دوستم بارداره و یه نی نی هفت ماهه تو شکمش داره. شاید هر غذایی رو دوست نداشته باشه.
این بنده خداها پارسال اومده بودن خونمون، بحث کشید به وضع مملکت و گرونی و این حرفا. منو همسری هم شروع کردیم که آره میوه چقدر گرون شده، سیب کیلویی انقدر، موز کیلویی اونقدر. شب که اینا رفتن من دیدم بیچاره ها اصلا میوه نخوردن، محمد میگه نکنه ما هی گفتیم میوه گرونه اینا دست نزدن به میوه ها ،کلی خودمونو زدیم بعدشم کلی خندیدیم با این مهمون داریمون، بعدا واسه دوستم تعریف کردم، اونم کلی خندید. از اون به بعد هر وقت می بینیمشون همسری بهشون میگه میوه چقدر گرون شده چه کنیم دیگه، رومون زیاده.
حالا اگه هم امروز نتونن بیان یه برنامه دیگه ریختم برای خودم، می خوام برم هفت تیر، یه مانتوی خشگل بخرم، دلم یه مانتوی خنک به رنگ صورتی ملایم می خواد که با شال و شلوار سفید بپوشم، می دونم چاق نشونم میده ولی می خوام بخرم.احتمالا یه سری هم به شعبه هفت تیر بزنم که این اواخر اونجا کار می کردم. دلم برای بچه ها(البته نه همشون) تنگ شده، مخصوصا برای رئیس شعبمون، خیلی آدم نازنینیه. دیشب داشتم به محمد می گفتم خیلی خوشحالم که حس بدی ندارم از اینکه بخوام به شعبه سابقم و بچه هاش سر بزنم. آخه قبل از استعفا فکر می کردم شاید بعدها هر وقت اسم بانکم رو بشنوم حالم یه جوری بشه. ولی خدا رو شکر اصلا حساس نشدم بهش. بگذریم...
تا به حال براتون پیش اومده با یه نفر بی هیچ نیتی سلام وعلیک داشته باشین و با خودتون فکر کنین چه آدم مودب و شریفی هست، و بعدش یه حرکتی ببینید که بخوره تو ذوقتون؟
دو ماه پیش که رفته بودم هلال احمر محل، برای ثبت نام، گفتن مسئولش نیم ساعت دیگه میاد، می تونین تو اتاقشون منتظر باشین. اونجا که نشسته بودم، آقای آبدارچی برام چایی آورد و باهام خیلی محترمانه برخورد کرد. بعد از اون من هرموقع می دیدمش سلام می کردمو خسته نباشید می گفتم و اون هم خیلی محترمانه و مهربون جوابم رو میداد. تازه روز زن رو هم بهم تبریک گفت و من کلی ذوق کردم که چه انسان فهمیده و شریفیه. دیروز کلاس که تموم شد دیدمشو سلام علیک کردم باهاش، بهم گفت یه هدیه به مناسبت روز زن براتون گرفتم، یادم رفته امروز بیارم، جلسه بعد حتما میارم. جا خوردم، ولی انقدر محترمانه حرف میزنه که نتونستم برخورد تندی باهاش بکنم، بهش گفتم نه، خواهش می کنم این چه کاریه. واقعا تو اون لحظه نمی دونستم چی باید بگم به این آدم. بعدشم بهم گفت جمعه بچه های هلال احمر رو دارن میبرن کاشان، شما نمیای؟ گفتم سر کلاس که به ما چیزی نگفتن. گفت کارمندای هلال احمر منظورمه، من یه جا نگه داشتم. بهش گفتم میشه من یه همراه داشته باشم و با همسرم بیام؟ یه خورده مکث کرد و گفت نمی دونم بذارین بپرسم اگه جا بود بهتون میگم.
با خودم میگم شاید نمی دونسته من ازدواج کردم، با این حال نباید به خودش جرات میداد،تازه سن وسالشم حداقل چهل میزنه، بهش می خوره زن وبچه داشته باشه. ولی اصلا نمی تونم باور کنم که نیت بدی داشته. آخه برخوردش خیلی محترمانه هست. معمولا اگه یه نفر نیت بدی داشته باشه، حس آدم میگه این یه کرمی تو وجودش هست. ولی در این مورد واقعا نمی دونم چی بگم.
من تقریبا همه حرفامو به محمد میزنم، منو محمد دو تا دوستیم با هم، دو تا دوست خوب. من چیزی رو ازش پنهان نمی کنم، اونم همیشه راهنماییم می کنه. این بار بهش نگفتم، چون دلم می خواد خودم بدون کمک اون یه برخورد مناسب داشته باشم با این موضوع. فکر می کنم تو قاطع برخورد کردن با همچین آدمایی ضعف دارم. البته هر کسی بهم نگاه چپ کنه و نیتش معلوم باشه، حالشو میگیرما. ولی تو برخورد با آدمایی که با ظاهر موجه و رفتار موقر میان جلو، بعد میزنن تو ذوقم مشکل دارم. کلا آدم نرمی ام،ولی گاهی بد قاطی می کنم، رو این خصلتم باید کار کنم، حالا شایدم این بنده خدا منظور خاصی نداشته. فردا معلوم میشه. تا بعد...
مراقب خودتون و دلاتون باشید.