اعتراف می کنم
اعتراف می کنم که کوچکم
اعتراف می کنم برای این دنیا و بزرگی هایش کوچکم
اعتراف می کنم برای درک زندگی با این همه وسعتش کوچکم
اعتراف می کنم دختری هستم خام،من برای تحمل سختی های زندگی،بزرگ نشده ام هنوز...
خودم کوچکم،روحم کوچک است و نگاهم هم...
هنوز نهال دلم با وزش کوچکترین نسیم،خم می شود،می لرزد،می ترسد...
هنوز درخت نشده،بزرگ نشده،قوی نشده،چه رسد که در سایه اش کسی به آرامش نشیند
من هنوز آن دخترک سه ساله ام که می ترسد دستش از دست پدر جدا شود،می ترسد گم شود،تنها شود...
چقدر خامم هنوز،و چقدر می ترسم از بازی زندگی و تقدیرهایش که حتمی اند...
و من با دستانی خالی وبی دفاع،به تقدیر نمی اندیشم،غافل از اینکه او در اندیشه من است...
چقدر کوچکم هنوز...
گاهی یه تصمیم درست گرفتن خیلی کار آسونی نیست.انتخاب بین عقل و دله.انتخاب،بین اون چیزیه که همه میگن درسته و تو دلت باهاش نیست.و اون چیزی که دلت بهت میگه همینه ولی خیلی ها بی عقلی محض می دونن اون انتخابو.
چند روز پیش رئیس اداره محمداینا که می دونه من از بانک اومدم بیرون،به محمد گفته بود من یه دفتر بازرگانی دارم، یه نیروی حسابداری کم دارم.با همسرت صحبت کن،اگه تمایل داشت شنبه ساعت سه بعدارظهر بیایین دفترم.وقتی شنیدم اولش خوشحال شدم.یه کار پاره وقت،حجم کاریش خیلی کمتر از بانک و رئیسشم آشنا.
ولی دیروز،دیروز حال خوبی نداشتم از اینکه می خوام برم سر قرار.حسم خیلی قابل توصیف نیست ولی دلم رضا نمی داد.با محمد یه جا قرار گذاشته بودیم که از اونجا با هم بریم. وقتی به هم رسیدیم بهش گفتم اول بریم یه جا بشینیم یه کم صحبت کنیم.وسط بلوار کشاورز دنبال نیمکت خالی بودیم.همه نیمکتها یا نشسته بودن یا حسابی آفتاب می زد بهش. آخرش نشستیم لب جدول.یه پیرمرد ژنده پوشی که کلی خرت وپرت همراش بود از بیست متر دورتر ما رو دید و برامون روزنامه آورد تا روی اون بشینیم.و من یه بار دیگه دیدم که نسل انسانیت و مردونگی هوز منقرض نشده.یه آدم با دستای خالی ولی بایه دل پر از مهربونی و صفا.بعضی از این پیرمردا خیییییلی مَردن. پیرن ولی جوونمردن.اینا رو گفتم وسط حرفام چون این صحنه ها کمیاب شدن،حیفم اومد ثبتش نکنم.
خلاصه ما نشستیم رو روزنامه و محمد به صورت من خیره که چی می خوام بگم.بهش گفتم حس خوبی ندارم ولی توضیح بیشتری نداشتم بدم.چون خودمم اون موقع نمی دونستم علتش رو. محمد گفت هیچ اجباری به انجامش نداری. می تونی چند هفته بری. اگه دوست نداشتی بگی دیگه نمی آم.یه کم که آروم تر شدم راه افتادیم به سمت دفتر.اونجا یه صحبتایی شد،رئیسشونم به نظر آدم خوبی می اومد.قرار شد مدیر داخلی شون مقدمات کارو فراهم کنه و بعد با من تماس بگیره. همه چیز به نظر خوب بود.ولی حال من نع.
دیشب تنها نشسته بودم تو اتاقو داشتم با خودم فکر می کردم.محمد اومد کنارم و ازم خواست که هر چی تو فکرم هست بهش بگم. بهش گفتم که من تیپا آدم احساسی هستم.همچین فضاهایی با روحیات من نمی خونه. از کار حسابداری لذت نمی برم و چون درم انگیزه ایجاد نمی کنه خیلی هم نمی تونم توش پیشرفت کنم.انرژی زیادی ازم می گیره و نشاطم رو کم می کنه وکلی حرفای دیگه... خودمم تعجب کردم که تو همین حرفا تازه خودم فهمیدم دقیقا چه مرگمه.(کلاس های استادم تو شناحت روحیات و انرژی هام خیلی بهم کمک کرد)و در نهایت هر دو به این نتیجه رسیدیم که این تیپ کارا به درد من نمی خوره.شاید به نظر خیلی ها فرصت خوبی بود این کار و تصمیمم به دور از عقل.یا شاید خیلی ها فکر کنن خوشی زده زیر دلم.مهم نیست. چون دلم میگه بهترین تصمیمو گرفتم...
دوشنبه رفتم شعبه هفت تیر، اینگده خوش گذشت بهم که نگو،چقدر دلم برای بچه ها تنگ شده بود، وحس کردم اونا هم از دیدنم خوشحال شدن. کلی ازم تعریف کردن، گفتن چقدر پوستت خوب شده،چقدر لاغر کردی(یه مانتو دارم گول زنک،هر وقت می پوشمش همه میگن خیلی لاغر شدی)همش می گفتن راضی هستی؟ الان چه کار میکنی؟ بهشون گفتم که چقدر راضی ترم. چقدر آرامشم بیشتره،گفتن از صبح که بیدار میشی چه کارا میکنی؟حوصله ات سر نمیره؟ گفتم معمولا صبحها میرم پیاده روی، به کارای خونه می رسم،کلاس میرم، دوستامونو دعوت می کنیم و... و دیدم که چقدر با حسرت گوش میدادن به حرفام.
رئیس شعبمون رفته بود ناهار، تا منو دید گفت بیا تو اتاق خودم ببینم چه خبر. کلی حرف زدیم، گفت خانوم من هم احتمالا دیگه نره سر کار(خانومشون هم کارمند بانکه). فقط یه کم می ترسه از احساس بطالت و... گفتم وقتی بیاد بیرون تازه می فهمه زندگی یعنی چی. البته اینو برا همه نمی گمااا. رئیس شعبمون خدارو شکر وضع مالیش خیلی خوبه، تو کار ساخت وساز هم هست. دو تا کوچولو هم دارن. همیشه خودش میگه خانومم واقعا اذیت میشه با دو تا بچه میره بانک.خب چه کاریه مادر؟! خلاصه اونم کلی ازم تعریف کرد و گفت معلومه حسابی بهت ساخته، خیلی رو اومدی(بچه پررو). می دونه ازم تعریف می کنه ذوق می کنم همیشه میگفت شبیه یکی از بازیگرام. منم که کشته مرده تعریف شنیدن. داشتم با بچه ها صحبت می کردمو از مزایای خانه داری می گفتم. ایشونم هی رد میشد میگفت سم پاشی نکن شعبه رو دختر. کار بانک خیلی هم خوبه. و همه هم صدا می گفتن مزخرفه. یه کم نشستم پیش معاون شعبمون. یه خانوم سی و چهار ساله اس. کلی داستان داشتیم با همو کلی حال همو گرفته بودیم. یه رئیس صندوق داشتیم،خیلی عوضی بود این دختر. از همون اول که اومد خودشو چسبوند به معاون شعبه و شدن یه باند. حال همه بچه ها رو می گرفتن،به همه دستور میدادن،بچه ها رو مسخره می کردن، نمی تونستن آروم بشینن، دائم با هم پچ پچ می کردنو هر روز می رفتن تو کار یکی. کلا بی تجربه بودن تو پستاشون و یه جورایی تازه مزه ریاستو چشیده بودنو میدونو باز دیده بودن.
خلاصه انقدر درگیری ایجاد کردن که رئیس شعبه کم کم فهمید که ایراد از خودشونه و شعبه رئیس صندوقمونو عوض کرد. بعد از اون معاون شعبمون آروم تر شد و رابطه اش با من بهتر، بعضی وقتها باهام درددل میکرد و کلا اخلاقش یه کمی بهتر شده بود.
دیروز که داشتیم با هم صحبت می کردیم گفت فهمیدی قضیه رئیس صندوق قبلی با من چی شد؟ گفتم نه. گفت ارزشیباییش رو باید این شعبه میدادیم. رئیس شعبه هم ارزشیابی اونو بدون مشورت با من داده بود. اونم زنگ زد به من که تو چرا صحبت نکردی ارزشیابیمو بیشتر بده، حیف اون همه محبتی که من به تو کردم و تو لیاقت نداری و این حرفا... تو دلم گفتم تابلو بود اون واسه چی می چسبید به تو، تو حالیت نبود.بگذریم
شعبه که بودم منو یه پسری با هم پشت باجه بودیم، خیلی پسر خوب ونجیبیه. خانوادشون اراک هستن. خودش و خانومش به خاطر کارش اومدن تهران. اونجا که بودم خبر رسید شعبه این بنده خدا رو هم عوض کردن و از امروز باید بره شعبه بازار. بهم گفت یه روز دعوتتون می کنم با همسرت بیاین خونمون. منم قبول کردم. چون همسری دورادور می شناستش.
وقتی خواستم خداحافظی کنم رفتم پیش آقای احمدی(رئیس شعبمون) دستشو آورده جلو که دست بده باهام، خیییییلی شیطونه، می دونه من دست نمی دم باهاش، کلی می خنده به قیافه ام، منم از دور باهاش دست دادم. این دست دادن با آقایون هم داستانی شده بود برای من. شعبه مهرآباد که بودم یکی از مسئولین بلندپایه بانک اومد تو شعبه، شروع کرد از باجه یک دست دادن با بچه ها، من دور و برم رو نگاه کردم ببینم سوراخی چیزی پیدا می کنم قایم بشم که رسید به باجه من، دستشو آورد جلو، منم همین طور که دستامو از پشت به هم گره کرده بودم گفتم خیلی خوشبختم از دیدارتون، یارو دستش خشک شد تو هوا،این دیگه شد سوژه دست بچه ها، معاون شعبمون گفته بود دختره بی ادب دست آقای فلانی رو رد کرده، نمی گه این رئیسه، نباید بی احترامی کنه بهش. من آدم مذهبی نیستم ولی یه سری اعتقادات و حد و مرزا برای خودم دارم، خوشم نمیاد هر کس بیادو هرجور دلش خواست ور بره با اعتقاداتم. حالا شاید این مسئول بلندپایه فردا هوس کرد بغلم کنه،چون فلانیه نباید بی احترامی بشه بهش؟ چه حرفیه؟
خلاصه رئیس شعبمون خیلی آدم خوب و بامزه ایه،بهم گفت خیلی حیف شد که تو رفتی،بهم میگه تندتند بیا حداقل ماهی دو بارو ببینیمت،دلمون تنگ میشه. یکی از بچه ها هم بهم گفت تو دل پاکی داری و خدا هم همیشه برات خوب می خواد. بدون هیچ اغراقی میگم خدا می دونه که که من چقدر داغونو گناه کارم. گفت همین که با بنده های خدا مخصوصا اونایی که می تونی بهشون زور بگی ولی نمی کنی این کارو، خیلی خوب رفتار میکنی خدا هم هواتو داره،این حرفش خیلی به دلم نشست. خدا کنه که همین جوری باشم من..
از شعبه که اومدم بیرون رفتم همون مانتو صورتیه رو که به خودم وعده داده بودم بخرم. تو دو سه تا مغازه همونی که می خواستم رو پیدا کردم ولی چشمم که به قیمتش افتاد دلم نیومد بخرمش. واسه یه مانتوی تابستونی صدهزارتومن زور داره خداییش،فکر کردم بد نیست یه وقتایی هم پا رو دلم بذارم و حساب جیب همسری رو هم داشته باشم،مخصوصا که دیگه خودم کمک خرج خونه نیستم. دستم درد گرفت بس که تایپیدم من تازه کار...
روزاتون پر از شادیو شباتون پر از آرامش