من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

احیا یعنی تا سحر بیدار بمون؟

دیشب به سختی تا سحر بیدار موندم، اینکه میگم به سختی واقعا به سختیااا با بدبختی. شاید خیلی هم احیای پرنشاط و با حالی نبود. هنوز برای این سوال جواب قطعی و قانع کننده پیدا نکردم که شب های قدر رو به هر قیمتی باید بیدار موند؟ حتی اگه چشمات باز باشه و مغزت آف؟ همسری میگه اسمش روشه میگن احیا. یعنی حتی اگه کار خاصی هم نمی کنی بیدار باشی هر جوری که هست. برکاتش می رسه. منم خیلی دوست دارم بیدار بمونم ولی گاهی خواب چنان چشمامو می گیره که عملا تعطیلم. همین الان همین همسری یه مطلب نشونم داد که بخونم و اونم مثل من به شک افتاد که واقعا چی درسته. لینکش رو میذارم شما هم بخونید به نظرم مطلب جالبیه: فاطمی نیا 

  

پی نوشت: کار دنیا رو می بینین؟ دیشب با چوب و چماغم می زدنم چشمام باز نمیشد. امشب ساعت سه و بیست دقیقه صبحه و من سر حالم هنوز و عین بنز تا خود سحر میرم. یاد حرف یه بنده خدایی افتادم که می گفت هر وقت خوابت نمی اومد، تصمیم بگیر که نخوابی، مطمئن باش خوابت می گیره!!! اون روز بهش خندیدم ولی انگاری پر بیراهم نمی گفت

من و پام

دیروز زنگ زدم مطب پزشکی که سه سال پیش زانوم رو عمل کرده بود و در کمال ناباوری منشیش گفت همین امشب می تونی بیای.  

با محمد یه جا قرارگذاشتیم که من آژانس بگیرمو سر راه اونم سوار کنیم. بنده خدا با زبون روزه از سرِکار با من راهی شد. چون می دونستم افطار رو تو مطبیم چند تا خرما و بیسکوییت برداشتم که بتونیم افطار کنیم.ساعت یه ربع به هشت رسیدیم مطب و دیدیم مطب خییلی شلوغه دو تا جا پیدا کردیم و تو مطب ماه عسل رو تماشا کردیم. کلا این آقای دکتر با اینکه سرش شلوغه وقت نمیده به بیمارا و همه رو پذیرش می کنه. می تونه از جهاتی خوب باشه. اینکه اگه کارت اورژانسی باشه معطل نمیشی. ولی خب وقتی می شینی تو مطب معلوم نیست کی نوبتت بشه و باید صبووووور باشی.  

من خاطره خیلی خوبی از دکترم نداشتم. سه سال پیش قبل از عمل خیلی مهربون برخورد می کرد و وقت میذاشت برام. ولی بعد از عمل وقتی که پول قلنبه رفت به حسابش دیگه خیلی تحویل نمی گرفت. حتی نمی ذاشت سوالامو کامل بپرسم منم که دیدم اینطوریاس،دفعه بعدش که وقت دکتر داشتم سوالامو رو برگه نوشتم و دادم دستش. با تعجب گفت این چیه؟ گفتم سوالامه. شما هولم می کنین نمی ذارین سوالامو کامل بپرسم. منم نوشتمشون لطفا جواب بدین. دکتره قاطی کرد بددد. خب بگو مجبوری؟ یهو شصت نفر می شینن تو مطبت مجبوری تند تند ویزیت کنی. قشنگ وقت بده نه خودت اذیت شی، نه در حق بیمارت کم کاری و ظلم کنی.قبل از رفتن به مطبم کلی زیرآب دکتر رو پیش محمد زدمو گفتم خیلی پولکی هست و خوب به حرف بیمار گوش نمیده و..

ما جز آخرین بیمارها بودیم. نمی دونم علتش این بود یا دکتره متحول شده بود،یا اینکه می خواست از من انتقام بگیره و منو جلوی همسری حسابی خیطط کنه، علتش هر چی که بود حسابی تحویلمون گرفت و وقت گذاشت تا جایی که یه داستان از مثنوی معنوی برامون گفت، دو بیت شعر هم گذاشت تنگش و نگاههای همسری که می گفت تو خجالت نمی کشی؟ دکتر به این خوبی؟ تو مثلا روزه ای پشت مرد به این محترمی انقدر اراجیف گفتی؟  

دکتر گفتن فیزیوتراپی رو ادامه بدم و مشکوک بودن به این که زانوم انحراف پیدا کرده و برام عکس نوشت، امروز از فیزیوتراپ پرسیدم گفت احتمالش کمه و تغییر شکل زانو به علت ضعف عضلات و فشار وارده به مفصل زانو هست که با تقویت عضلات مشکل برطرف میشه. چند مدل قرص هم برام نوشت که محمد اونا رو هم گرفت و قرصها نزدیک به دویست هزار تومن ناقابل هزینه برداشت که هیچ کدومشونو بیمه عزیز تقبل نکردن. چند هفته پیش هم بابت حساسیتم که کم کم داشت تبدیل به آسم می شد به گمونم، یه دکتر خیییییلی خوب پیدا کردم و از وقتی داروهاشو مصرف می کنم خیییلی بهتر شدم و همیشه دعاش می کنم دکتر رو. از وقتی دچار حساسیت شدم شاید بیست بار دکتر رفته بودم ولی نتیجه نمی گرفتم. خدا آقای دکترو خیرش بده. دکتر زیاد داریم تو مملکت ولی دکتر حاذق و باسواد زیاد نیست متاسفانه. داروهای حساسیت هم هفتاد تومنی شد که بیمه نازنین هیچ کدوم از اونا رو هم تقبل نکرد. محمد می گفت تو داروخونه که بودم آقای فروشنده می گفت قبل از شما یه بنده خدایی اومد،هزینه داروهاش می شد نود هزار تومن، سرش رو انداخت پایین و رفت. اینو که شنیدم یهو بغض کردم. خدا میدونه چند نفر مثل این آدم توانایی خرید دارو با این قیمت ها رو ندارن. آدم از شنیدن و دیدن این صحنه ها واقعا منقلب میشه. اونوقت بعضی از مسئولین محترم میان می شینن چنان از عملکرد و کارهاشون تعریف می کنن که تو خودتم شک می کنی که شاید مملکت انقدر گل وبلبله و تو خبر نداری. شایدم آقایون تو این مملکت زندگی نمی کنن یا شایدم خودشونو زدن به اون راه. با یه مشت عدد و رقم مدینه فاضله رو به تصویر می کشن.  

با محمد تصمیم گرفتیم یه برنامه ریزی مالی داشته باشیم و مقداری هم پس انداز کنیم(البته اگه هزینه های سر به فلک کشیده فیزیوتراپی و رفت و آمدش و داروهاش اجازه بدن) دیشب داشتم فکر می کردم شاید بشه مبلغی رو کنار بذاریم و وقتی یه کم بیشتر شد به عنوان امانت بدیم دست یه داروخونه معتمد که اگه یه وقت یه بنده خدایی بابت هزینه داروهای ضروریش مشکل داشت، دست خالی برنگرده، می دونم که راه دوری نمیره. اگه هر کسی به شکرانه سلامتیش یه مبلغی هر چند ناچیز کمک کنه شاید یه پدر واسه تامیین داروی زن و بچه اش شرمنده نشه. تو این شرایط که هزینه دارو به شدت بالا رفته و نمی دونم نظارتی هست آیا؟ 

 

مراقب سلامتی تون باشین و ساده ازش نگذرین. واقعا بزرگترین نعمته.خدا رو برای سلامتی تون خیلی شکر کنید. تو این شبا برای همه خصوصا مریضا و به هرنوعی گرفتارا خیلی دعا کنید. من رو هم دعا کنین... 

 

پی نوشت: لینکی در رابطه با زندگینامه امیرالمومنین علی(ع)

هر چه میکشم از دست منیت است

گاهی فکر می کنم بعضی از آدما به چه امیدی زنده اند. مدتیه وقتی میرم فیزیوتراپی یه کتاب با خودم می برم و برای اینکه وقتی پام مشغول تقویت شدن هست حوصله ام سر نره،کتاب می خونم و الحق که چه کتاب خوبیه. 

یکی از فیزیوتراپ ها ازم پرسید که چی می خونم. منم براش توضیح دادم که کتاب در رابطه با خودشناسیه و کمی هم در مورد نویسنده اش گفتم. گفت که من یه مدتی از این کتابها می خوندم ولی به نظرم به غیر اینکه تو رو ببره تو یه فضای خیالی به درد دیگه ای نمی خوره!! بهش میگم ولی من از وقتی دارم تو این زمینه مطالعه و برای خودم سرمایه گذاری می کنم تفاوت رو در خودم حس می کنم. میگه مسئله فقط تو نیستی. شاید تو با خوندن این چیزا تغییر کنی. ولی آیا بقیه هم تغییر می کنن؟ و یه مثال زد که دو تا خواهر اومده بودن اینجا که اختلاف سنیشون زیاد بود و من فکر کردم مادر و دخترن و به خانومه گفتم پای دخترتون فیزیوتراپی می خواد. خانومه کلی بهش بر خورد و بحثمون شد.بهش میگم شاید بقیه تغییر نکنن.ولی عکس العمل من نسبت به برخورد آدما خیلی عوض شده. دیگه خیلی کمتر خودم رو آزار میدم. اگه اشتباه کرده باشم خیلی راحت تر معذرت خواهی می کنم و اگر هم ایراد از جانب من نباشه خیلی راحت تر از کنارش می گذرم و خودمو ذهنم رو کمتر درگیر مسئله می کنم.  

بهش میگم من برکات این تغییر رو به وضوح تو زندگیم حس می کنم.به نظرم همه چیز دنیا با منطق و دو دو تا چهار تا حل نمیشه. منطق لازمه ولی کافی نیست. میگه اتفاقا به نظر من تنها چیز قابل اتکا تو زندگی منطقمونه و هر جا هم که ضربه می خوریم تو زندگی به خاطر اینه که علممونو تو اون زمینه به اندازه کافی بالا نبردیم باید درس بگیریم و دفعه بعد اشتباه نکنیم. بهش میگم موافقم ولی میگم کافی نیست. بشر محدودیت های زیادی داره و علمش هر چقدر هم زیاد،محدوده ولی مسائل بشر نامحدوده. میگه یه مثال بزن. میگم مثلا تو مقوله ازدواج، ما با توجه به عقل خودمون جوانب رو می سنجیم و تا جایی که بتونیم تحقیق می کنیم و راهنمایی می گیریم ولی در نهایت نمی تونیم بگیم صددرصد ازدواج موفق هست یا نه. در نهایت باید توکل کنیم و از خدا بخوایم که هر چی خیره برامون پیش بیاد. میگه به نظرم ما آدما برای اینکه حالمون بهتر بشه دم از خدا و توکل میزنیم. این چیزا واقعیت بیرونی ندارن. میگم پس خدا، قران،دنیای دیگه، این چیزا چی میشن؟ میگه هیچ کس نمی تونه بگه این چیزا واقعیت داره یا نه. میگم خب باید رفت دنبالش که به یقین رسید. اینکه معلوم نیست که نشد توجیح. میگه به نظر من که وجود ندارن. میگم اگه یه درصد هم احتمال بدیم که وجود داشته باشن چی؟ و اون باز هم قانع نمیشه و من هم احساس می کنم بحث بی فایده ای رو دارم ادامه میدم. اگر احساس می کردم اینا رو میگه که واقعا دنبال واقعیت بگرده حتما باهاش بازم بحث می کردم و به قدر توانم سعی می کردم راهنماییش کنم ولی به نظرم فقط می خواست بگه و نمی خواست بشنوه. فقط بهش گفتم حتی اگه حرف تو درست باشه و اینا واقعیت نداشته باشه من با اینا حالم خیییلی بهتره، با اینا من آرامش دارم،حس خیلی بهتری دارم. وقتی توکل می کنم، یه توکل واقعی، به وضوح می بینم که انگار زمین و زمان دست به دست هم میدن که برام خیر پیش بیاد. خیلی چیزا هم که فکر می کردم خیر نبوده،بعدا حکمتش برام روشن شده. 

و با خودم فکر می کنم بدون هیچ اعتقادی،بعضی آدما چطور می تونن زندگی کنن. تو سختی ها و مشکلاتشون به چی پناه می برن؟ از کی کمک می خوان؟ به نظرم تو زندگی بدون معنویت آدم دچار افسردگی عمیقی میشه که تا آخر عمر همراهشه.شاید ظاهرش خندان باشه ولی مطمئنم که شادی واقعی وجود نخواهد داشت. مطمئنم. 

من دوره ای از زندگیم رو بدون معنویت گذروندم،زمانی بود که مادیات برام از هر چیزی مهم تر بود،این که چی بپوشم که از همه خوش تیپ تر باشم، چی کار کنم که بهتر از بقیه به نظر بیام و.. همه اینا برام دغدغه اصلی بود. ودائم در حال مقایسه داشته های مادی خودم با بقیه بودم. اینا رو میگم که بگم من هر دو مدلش رو تجربه کردم و حرفهایی که می زنم فقط یه مشت محفوظات نیست. خیلی هاشو من بهشون رسیدم. حتی اگه تو عمل هنوز خیلی جاها ضعف داشته باشم که میدونم خیلی ان. اکثر اوقات فهمیدم گیر کارم کجاست، می دونم کجای کار مقصر بودم. ولی خب تا عمل و رسیدن به کمال راه بسیار طولانیه. راه سخت و طولانیه و اگر خودش دستمونو نگیره نمی رسیم به اونجا. 

این کتاب رو که می خوندم متوجه شدم مشکل اصلی خیلی از ماها منیت ماست. انسان با تمام توانایی هاش محدوده و تواناییش هم محدوده. وقتی خودمون رو یه من جداگانه بدونیم که به هیچ منبع نامنتها و بی کرانی وصل نیست. این منشا همه مشکلاته. خیلی از ترسهامون ناشی از همین تفکره. چون گر چه خیلی منم منم می کنیم ولی ضمیر ناخودآگاهمون می دونه که ما اونقدرها هم قوی و کامل نیستیم. شکست می خوریم. بعد فکر می کنیم حتما به اندازه کافی اعتماد به نفس نداشتیم و باید خودمونو قوی تر کنیم. باز هم شکست می خوریم و هر بار خودمون رو سرزنش می کنیم. عینک کمال طلبی می زنیم و می خوایم همیشه و همه جا موفق باشیم و هر جا کوچکترین شکستی می خوریم، این ضعف تو ذهنمون برجسته میشه و دائما خودمون رو ملامت می کنیم.و موفقیت هامون کمتر به چشممون میاد. اینا همش بلاهایی هست که منیت میاره به سرمون. برای رهایی باید از دست منیت هامون خلاص شیم و این مسئله ای هست که من دارم در موردش می خونم. خدایا ممنونم ازت که من رو توی این مسیر قرار دادی کمک کن لیاقت ای همه لطف رو داشته باشم و یادم نره هر چی که دارم از سر مهربونیه تو دارم..

این مطالب برگرفته از کتاب شجاعت نوشته دبی فورد هست. برای کسانی که این مطالب براشون جالب بود. 

 

 و امشب شب قدر است. ای کاش که قدر بدانیم... 

از خدای مهربون می خوام که به هممون توفیق عبادت خالص تو این شبهای عزیز رو بده و بندگی واقعی رو نصیبمون کنه،و ما رو از شر منیت هامون خلاص کنه و ایمان خالص روزیمون باشه تو این شبا انشاالله 

التماس دعا از همه دوستان 

پی نوشت:لینکی در مورد شب قدر  که فکر کردم شاید مناسب باشه

لطفا کمربند ایمنی خود را نبندید!

یادتونه گفتم می خوام یه خاطره جالب از قم رفتنام براتون تعریف کنم؟ شرط می بندم که یادتون نیست.محض رضای خدا یه نفر یاد ما ننداخت. ولی خب من خودم یادم بود و امروز می خوام براتون تعریفش کنم. جونم براتون بگه ما معمولا یه هفته در میون میریم قم دیدن مامان اینای محمد. فکر کنم زمستون پارسال بود. محمد پنج شنبه صبح بایت کاری باید می رفت قم. قرار شد منم که اون وقتا سر کار می رفتم بعدازظهر حرکت کنم. ظهر از سر کار برگشتم به حال فرصت ناهار خوردم و کمی استراحت و بعدشم دوش گرفتم که دیدم خیلی دیر شده. زودی حاضر شدم و راه افتادم. یه اتوبوس تو راهی سوار شدم که فکر کنم می رفت کاشان. بالا که رفتم اتوبوسو ورانداز کردمو دیدم دو تا صندلی بغل هم اون عقبا خالیه. خیلی خوشحال رفتمو نشستم. به پلیس راه که رسیدیم گفتن کمربنداتونو ببندید. منم از اونجایی که به قانونمندی خیلی اهمیت میدم! و مهمتر از اون به جونم.مثل یه دختر خوب کمر بندمو بستم.من کلا تو اتوبوس نشستن رو خیلی دوست دارم. البته اتوبوسای بین شهری منظورمه. برای من حکم گهواره داره. انقدر که خواب تو اتوبوس بهم می چسبه تو جای گرم و نرم نمی چسبه. برعکس من محمد بیچاره تو اتوبوس عین جغد زل می زنه به جاده. خلاصه همین جوری داشتم لذت می بردم و چرت میزدم که دیدم کم کم داریم به قم نزدیک می شیم. هوا هم دیگه خسابی تاریک شده بود.یه کش و قوسی دادم به خودمو دستمو گذاشتم رو قفل کمربند و دکمه رو فشار دادم...دیدم باز نشد. دوباره فشار دادم،نشد.یه دست رو دکمه،با دست دیگه هم کمربندو بکش. من بکش،قفله بکش. آقا باز نشد که نشد. گفتم شاید باید با زبون خوش باهاش صحبت کنم. یه نفس عمیییییق. خیلی با ملاطفت دستمو گذاشتم روی قفل. یه فشار دیگه،بازم نشد گفتم باز نمیشی؟ نشونت میدم با چنگ و دندونو دست و پا و کله و هر چی که فکر کنین افتادم به جونش ولی بیشوووور باز نشد. 

دیدم دیگه چاره ای نیست و باید درخواست کمک کرد. دور و برمو نگاه کردم دیدم صندلی های سمت راست که همه سرباز نشسته. صندلی جلو هم یه آقایی خوابیده بود.صداش کردم میگم اقا این کمربند من باز نمیشه،لطف می کنین آقای شوفرو صدا بزنین. میگه خانوم دکمه قرمزه رو فشار بدی باز میشه. گفتم ممنون از راهنماییتون ولی این گیر کرده باز نمیشه. آقای شوفر تشریف آوردن. حالا فکر کن من کجا نشستم؟سمت پنجره.قفل کمربند کجاست؟سمت پنجره. این آقاهه باید برای کمک به من کجا بیاد؟ آفففرین دقیقا باید خم بشن روی بنده و کله مبارک رو از زیر دست بنده بیارن تا به یه نگاهی به قفل بیندازن. دستشون باید کجا باشه؟ روی قفل. قفل کجاست؟چسبیده به پای همچون تنه درخت اینجانب.احساس میکردم توی مطب دندونپزشکی رو صندلی نشستم و دکتر هم افتاده روم دندون عقلمو بکشه. با این تفاوت که آقای شوفر این زحمتو می کشیدن و دستشون به جای اینکه تو حلق بنده باشه یه جای دیگه هست. بنده خدا آقای شوفر خیلی تلاش کردن! ولی این کمربند کثافت بیشوووور باز نشد. حالا دیگه همه اتوبوس فهمیده بودن اوضاع از چه قراره و هر کی یه پیشنهاد میداد. یه خانومی گفت من قیچی ابرو همراهمه شاید بشه دوختش رو بشکافیم.  دوخت ضخیم تر از این حرفا بود و نشد. تا اینکه یه نفر پیشنهاد داد صندلی رو بخوابونیم و از بالا بکشیمش بیرون!!!!!!! به تصویب جمع رسید و آقای شوفر رفتن چراغا رو خاموش کردن که ملت همیشه در صحنه بیشتر از این فیض نبرن و  روده بُر نشن از دیدن این صحنه کمدیک تراژدیک. صندلی رو خوابوندن و شروع کردن به کشیدن من از بالا. کوچکترین جابه جایی رخ نداد و فقط دستام داشتن از جا درمیومدن. من نمی دونم چی فکر کردن! منو باربی دیدن؟ خودشونو هرکول فرض کردن؟ با اون پالتوی ضخیمی که تنم بود به خرس بیشتر شبیه بودم به نظرم. به هر حال نظر لطف دوستان بوده که منو باربی فرض کردن.  

از خجالت و حیرت لال شده بودم تو اون وضع که یه شیرپاک خورده ای داد زد که آقا کمربندو پاره کنید و خلاص کنید این بیچاره رو. رسیدیم قم و آقای راننده سیبیل کلفت خودش دست به کار شد و با یه چاقو اومد سروقتم،من رسما غش کردم. کمر بند و پاره کردن و من آزاد شدم...و در میان کف و هورای مسافرین تلو تلو خوران از اتوبوس پیاده شدم. محمد هم اومده بود به استقبالم. سوار تاکسی که شدیم بی اختیار زدم زیر گریه، محمد هم بهت زده هی می پرسید چی شده؟ و من زار می زدم و براش تعریف می کردم. خونه مامان اینا هم که رسیدیم هنوز آروم نشده بودم و تا رسیدم زدم زیر گریه. شانس آوردم که آقاجون نبود وگرنه خیلی ناراحت می شد و دیگه نمی ذاشت تنها برم. و اونجا با خودم عهد بستم که دیگه تنهایی نرم قم و تا دو هفته هم سر قولم موندم!!  

فکر نکنین بار اولم بود تنها می رفتم قم، چهار سال اونجا درس خوندم من ولی خب حادثه خبر نمی کند و دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است و...ولی کمربند ایمنی خود را اول امتحان کنید بعد ببندید