هِلوو. ببخشید سلاااام،امروز اولین جلسه کلاس زبانم بود. دیروز رفتم امتحان تعیین سطح دادم.رفتم ترم سه. فکر کنم این سومین باره که من ترم سه زبان رو تو موسسات زبان گذروندم این دفعه عزمم جزمه که تا آخرش برم.کلاسم رو ساعت هشت صبح برداشتم تا خودمو مجبور کنم که سحرخیز باشم.یهههنی میشه یه روز که خیلی هم دور نباشه اون روز بتونم مثل بلبل انگلیسی حرف بزنم. می خوام هر روز یه تایمی رو برا پرکتیس،اُوو ببخشید برای تمرین زبان بذارم
دیروز خانوم آقای شعبانی(همکار اسبقم)تماس گرفت و برای پنج شنبه شب دعوتمون کرد.قراره امروز بهش جواب بدم. شاید اصرار کنم اونا بیان.می خوام اولین بار من دعوتشون کنم و یه پذیرایی ساده داشته باشم تا اونا هم با ما خودمونی بشن.فکر می کنم تداوم رفت و آمدها تو سادگیه. وگرنه بیشتر یه جور عذابه.خانومش رو تا به حال ندیدم. ولی پشت تلفن خییلی خونگرم بود و برای جلسه اول فکر کنم یه ربعی با هم حرف زدیم.رشته اش تو دانشگاه زبان بوده.شاید بتونم ازش کمک بگیرم. امیدوارم آشنایی خوبی باشه و همسری با شعبانی،و من با خانومش بتونیم هم صحبت های خوبی برای هم باشیم. من بعضی وقتا وقتی دارم از محمد تو یه جمعی صحبت می کنم به شوخی میگم آقامون.مثلا آقامون فلان کارو کرد،یا آقامون فلان چیزو برام خریده.ایشون هم ذوق می نمایند. دوست داره دیگه. احساس غرور و قدرت می کنه به گمونم. وبلاگ ما رو هم که مرحمت کرده آپ نکرده می خونن. پیشنهاد فرمودن از این به بعد به جای واژه سخیف و بیگانه همسری،واژه اصیل و فارسی آقامون جایگزین گردد.قول نمیدم بهت ولی سعی می کنم گاهی بری دلت هم که شده بنویسم آقامون
خبر دیگه اینکه بعداز ظهر دارم برای سردردام میرم دکتر. دعا کنید نتیجه بخش باشه.
من دیگه برم به زبانم برسم. باااای
سلااااااااااام
من امروز خیییلی خوشحالم
چهارشنبه بعد از ظهر محمد زودتر اومد خونه،پیشنهاد داد که بریم قم. و من هم قبول کردم. زنگ زدم به مادر محمد که بگم ما داریم شب میایم اونجا. گفت راضی نیستم اذیت بشید. منم بهش گفتم ما خودمون دلمون می خواد بیایم. اونم کلی خوشحال شد.ما معمولا هر دو الی سه هفته یک بار میریم خونه مامان اینای محمد.ولی من خودم از اینکه واسه قم رفتن یا حتی تماس گرفتن باهاشون از یه برنامه هفتگی پیروی کنیم خیلی خوشم نمیاد. اینجوری انگار داری از سر وظیفه یه کاری رو انجام میدی. روح نداره کارِت.هفته قبل رفته بودیم قم،محمد که پیشنهاد داد این هفته بریم، من دیدم کار خاصی ندارم،پس لزومی نداره نه بیارم.رفتیم و خیلی هم خوش گذشت.شب که رسیدیم قم،آخرین شب تبلیغات کا.ند.یداها بود و خیابونا حسابی شلوغ.خوشحال شدم از اینکه دیدم انگار جو قم با اون چیزی که تو ذهنم بود خیییلی فرق داشت. خلاصه رسیدیم خونه و بابای محمد آخرین اخبار رو برامون توضیح داد.یه پا مفسره واسه خودش.ساعت یک شب بود و سر و صدای زیادی از خیابون می اومد.برادر محمد با دوستاش رفتن بیرون. منو محمد هم خیلی دوست داشتیم بریم. ولی هر دو واقعا خسته بودیم. پس خواب رو ترجیح دادیم. فردا صبحش هر کی رفت سراغ کاری و من و مامان محمد با هم تنها شدیم.مامان محمد فوق العاده زن مهربونیه،خیییلی ملاحظه گره،هوای بقیه رو خیییلی داره.و ما تا به حال با هم کوچکترین مشکلی که نداشتیم هچچچ ،همدیگه رو هم دوست داریم خیلی. ولی یه چیزی تو این رابطه بود که من دلم می خواست عوض بشه. اونم اینه که انگار رابطه یه حریمی داره که ما هیچ کدوم نمی تونیم ازش عبور کنیم. همه چیز خوب،ولی شاید رابطه یه رابطه خالص و واقعی،مثل رابطه مادر و دختر نبود. توش تعارفات زیاد بود. من دلم می خواست حتی گاهی توش فراز و نشیب باشه ولی خالص باشه. اون روز صبح فرصتی شد تا بتونیم رابطه رو کمی خودمونی تر کنیم. از هر دری صحبت کردیم،تا رسیدیم به رابطه بین عروسها و مادرشوهرها. من ازش در مورد رابطه خودش با مادرشوهرش که بشه بی بی جان محمد،که خدا رو شکر هنوز داریمش،پرسیدم. و این طور شد که مامان محمد شروع کرد از خاطراتش و بدجنسی های بی بی جان(البته شاید نشه گفت بدجنسی،شیطنت بهتره،چون خییلی هم بدجنسی نبود کاراش)تعریف کرد.از اینکه مامان تو جهیزیه اش قیف یادش رفته بذاره به خاطر اینکه می خواسته رنگش با بقیه وسایل ست باشه ولی پیدا نمی کرده و آخر سر هم فراموش شده و وقتی قیف می خواستن که نفت بریزن تو وسیله شون و نبوده،بی بی جان گفته یعنی یه قیف تو این وسایل پیدا نمیشه؟ یا اینکه مامان می گفت بعد از یه هفته که من محمد رو به دنیا آورده بودم،بی بی جان با یکی از دخترا میان دیدنم،وقتی بی بی جان می خواسته بچه رو بده بغل دخترش،عمه محمد قبول نمی کنه و با یه لحنی میگه می خوام چی کارش کنم.مامان هم متوجه میشه.هفته بعدش که عروسی همین عمه محمد بوده. مامان محمد هم جلو نمیره و روبوسی نمی کنه باهاش(ایول،عوض داره،گله نداره)ولی بعدا اونا شاکی میشن و چقولی مامان رو پیش بابای محمد می کنن،و چند تا مورد دیگه هم که بوده یه طرفه واسه بابای محمد تعریف می کنن.بابای محمد هم یه روز میاد خونه و حسابی شاکی بوده از دست مامان، مامان هم علت هر برخوردی رو توضیح میده. و آقاجون تازه روشن می شن که قضیه چی بوده و به مامان میگن که چرا زودتر اینا رو برام تعریف نکردی که من اونجا بتونم از تو دفاع کنم. بنده خدا مامان خیلی بزرگ منشه،اصلا اهل حرف آوردن و بردن نیست. تا وقتی اونا حرف نیاورده بودن واسه آقاجون،مامان یه بار هم شکایتی نکرده بود.چیزای دیگه ای هم تعریف کرد مامان،مثل اینکه بی بی جان چهار تا تیکه چینی قدیمی میدن به مامان و تو این چند سال ده مرتبه سراغش رو می گیرن(حالا دیگه خیلی وارد جزئیات و چگونگی پیگیری بی بی جان نمیشم)و میگن اون ظرفا خیلی قیمتی ان. مراقبشون باش.مامان هم این دفعه یه تیکه اش رو داد به من. گفت هر تیکه رو میدم به یکی از پسرا(سه تا برادر شوهر دارم من،ولی هنوز جاری ندارم خدا رو شکر،تک عروسم)بی بی جان هم بره سراغش رو از نوه هاش بگیره(به شوخی).و نگهداری از یکی از این ظروف رو به من سپرد،ماااادر جااااان،این چه مسئولیت سنگینی بود اخه،ولی عوضش دلتون بسوزه ما عتیقه دااارییییم البته به زعم بی بی جان!!!
اینا رو گفتم یه وقت تعبیر نشه بی بی جان زن بدیه ها،اتفاقا با ما خییییلی هم مهربونه،انقدر پیرزن بامزه و تر وفرزیه که نگو.(ماشااله شم بگم) اگه هم چیزایی بوده بینشون،مال سالهای خیلی دوره،و الان هیچ مشکلی با هم ندارن،اون وقتا هم مامان انقدر خوب و نجیبب بوده که هیچ وقت تو روشون وای نستاده و همیشه حرمتشون رو نگه داشته. ولی خب دله دیگه،نازکه، یه وقتایی یه چیزایی توش می مونه. همه این حرفا بهونه ای بود برای اینکه منو مامان با هم صمیمی تر بشیم.از این به بعد بیشتر سعی می کنم برخوردم طوری باشه که پوسته این رابطه بیفته،و رابطه مون گرم تر و خودمونی تر بشه،و تعارفات جای خودش رو به حرف دل بده. اگه کسی تجربه ای تو این زمینه ها داره خوشحال میشم در میون بذاره.
دیروز هم مامانم اینا و مامان بزرگم اینا رو دعوت کردیم،خوش گذشت بهمون.فقط خبر بد اینکه باز برامون شیرینی تر آوردن،یاااا خدااااا کمک کن بتونم قوی باشم در برابر این خوراکی های بدجنس خوش خط و خال.
من و محمد خییییییلی خوشبختیم که خانواده های به این خوبی داریم،مهربون،دلسوز،با اخلاق،هوامون رو دارن ولی هیچ وقت دخالت نمی کنن تو زندگیمون و هر چی خوبی هست تو دنیا،دارن واقعا.
سایه همه پدر و مادرا بالای سر بچه هاشون باشه الهی،و همیشه سلامت باشن و آرامش مهمون دلاشون باشه ایشاله.
سلامِ دوباره خدمت دوستای عزیزم
با نزدیک تر شدن به روزهای پایانی انت. خابا.ت تلاش های من و همسر برای متقاعد کردن دوستانی که قهر کرده اند و یا کلا در باغ نیستند با شدت بیشتری ادامه دارد. در راستای این هدف دیروز من با یکی از دوستان(خواهر همون آقایی که دارند داماد میشند به سلامتی) صحبت می کردم و ایشون و خانواده محترمشون قویا تاکید داشتند که رای نخواهند داد.
چند وقتی بود که ما باید دعوتشون می کردیم خونمون. چون چند باری خونشون رفته بودیم ولی هنوز دعوتاشونو پس نداده بودیم. راستیتش دعوت کردنشون یه کم برام سخت بود چون جمعیتی میان(شیش نفرن،هر کدوم قد دو نفر) خونه ما هم کوچیکه. گاز رومیزی مون هم کفاف این جمعیت رو نمیده و باید غذا سفارش میدادیم. منم که از وقتی سرکار نمیرم شدم یه پا اسکروچ. ماشااله همشونم نفری دو تا بلندگو وسط حلقومشون کارگذاشتن.حین حرف زدن از زبان بدن هم بسسسیار استفاده می کنند. و کلا نمی تونن مثل بچه آدم بشینن سر جاشون. جالب تر اینکه همگی با هم صحبت می کنند(بخونید هوار می کشند) صحنه ای میشه دیدنی و صد البته شنیدنی! ولی گذشته از این حرفا خیلی خونگرم و با محبتن.و خیلی هم شوخ و شنگ.کل ساعاتی که کنارشون بشینی نیشات بسته نمیشه از دست حرفا و حرکاتشون.
خلاصه اینکه وقتی صحبت های تلفنی من و دوستم بالا گرفت من بهش گفتم اصلا می دونی چیه؟ محمد یه بار گفت می خواد باهاتون صحبت کنه. من بهش گفتم فایده نداره. اینا حرف تو کله شون نمیره.خانوادگی کله شقن. اینو که گفتم گفت اینجوریام نیست امشب بیاین خونمون صحبت کنیم.زنگ زدم به محمد نظرشو بپرسم. به این نتیجه رسیدیم که ما اونا رو دعوت کنیم که با یه تیر دو نشون بزنیم.به دوستم گفتم و ایشون هم استقبال فرمودند.
آقا خونه نامرتب،میوه هم به مقدار کافی نداشتیم محمد که سر رسید.شد مسئول خرید و آماده کردن میوه ها. من با سرعت هر چه تمام تر بقیه کارها رو انجام می دادم. محمد هم خیلییییی خوشحال و ریلکس،با وسواس هر چه تمام تر میوه ها رو می شست و خشک می کرد و با پوزخندی به من می گفت الکی هول نشو.حالا کووووو تا اینا بیان. و در همون لحظه بود که زنگ زدند و گفتند ما سر خیابونتونیم خدایااا با چی اومدن اینا؟ کی حاضر شدن اینا؟ فقط می تونم بگم دیدنی بودیم اون لحظات منو محمد.زنگ در به صدا در اومد و دو نفر از اعضای خانواده اومدن بالا. یکی شون از سرکارش که به ما نزدیکه رفته بود دنبال اون یکی از دانشگاه و با هم اومده بودن. بحث در همان ابتدا آغاز شد و همسر که هنوز اینا رو خیییلی خوب نمی شناسه رفت بالای منبر و فرصت نشد که من بهش بگم انرژیتو نگه دار همشون بیان بعد شروع کن. آقا شوووهر ما هی گفت،هی گفت، ولی اثر نکرد که نکرد و ایشون بعد از یک ساعت فک زنی گفتند که بنده رای نمی دهم.مهمانهای بعدی هم سر رسیدند،شام که از بیرون گرفتیم.به خاطر غذا از آشپزش و به خاطر سالاد از من تشکر کردند،بعد از شام بحث داغ تر شد و بیچاره همسری. به خدا انقدر که این انرژی گذاشت اگه سنگ بود عقل می اومد به سرش. فقط این وسط صداها که با هم بلند می شد من کیف میکردم. یه همسایه داریم سه تا بچه کوچیک داره!!! انقدر سر وصدا می کنن که نگو. خیلی هم پرروان.چند شب پیش مهمون دعوت کرده بودن ساعت دوازده شب در آپارتمانشونو باز گذاشته بودن.بلند بلند حرف می زدن و می خندیدن. هر چی خواستم هیچی نگم دیدم نمی تونم. رفتم دم درشون خانومه رو صدا کردم گفتم شوهرم فردا می خواد بره سرکار باید بخوابه ولی سر و صدای شما نمی ذاره. گفت کولرمونو هنوز راه ننداختیم به خاطر گرما درو باز گذاشتیم. منم گفتم خب پنجره هار رو باز بذارین یا لااقل سر وصدا نکنین. قبلا هم از این پررو گری ها داشتن. و به همین خاطر منم اصلا نمی تونم کوتاه بیام. دیشب که اینا داد و هوار راه انداخته بودن گفتم بذار یه بارم که شده ببینن چه حالی داره.قدر همسایه بی سر وصدا رو بدونن.یه کم رعایت کنن. خلاصه صحبت های ما هم چون میخ آهنین در سنگ فرو نرفت.و فقط یه شام رفت تو پاچه مون فقط امیدوارم اوضاع و احوال به از این بشه.
ممنون از همه کسایی که همراهیم می کنن و من با دیدن تعداد خواننده هام و نظراتشون کلی ذوق می کنم
پی نوشت:آخه من چی بگم به این مهمونایی که شیرینی تر میارن خونمون،بعد از چند روز مقاومت در برابر هرگونه خوردنی مضر،امروز این شیرینی ترهایی که مهمونا آوردن همین جوری دارن منو صدا می کنن میگن بیا منو بخور،میشه آدم از صبح تو خونه باشه،شیرینی تر هم باشه،بعد تو بتونی مقاومت کنی؟ من که نتونستم،خدا بخیر کنه
چند روزیه افتادم به غذای سالم خوری.چند روز پیش رفتم یه فروشگاه محصولات ارگانیک تو خیابون انقلاب. چیز خیلی زیادی نداشت. دو کیلو برنج قهوه ای گرفتم که خیلی تعریفشو می کنن نسبت به برنج سفید.و یه زردچوبه ارگانیک!! خودشون گفتن این زردچوبه اش فرق می کنهجمعه صبح هم با محمد رفتیم تره بار و یه کم میوه و علفیجات گرفتیم. نامردا میگی یک کیلو می خوام،شیش کیلو واست میریزن.یکی از همکارای اسبق می گفت من می ذارم هر چقدر دلشون خواست بریزن.بعد خراباشو جدا می کنم برمی گردونم. میگم من اینقدر نمی خواستم. ما هم تا جایی که ممکن بود از این حربه با استرس استفاده کردیم. موقعی که داشتم تندتندگوجه های خرابو خالی می کردم،هر لحظه منتظر عکس العمل فروشنده بودم. ولی خب عملیات ضربتی با موفقیت انجام شد.دیروز ناهار برای خودم هویج و لوبیاسبز و کدو و ذرت بخارپز همراه با برنج شفته قهوه ای به سبک اوشین و یانگوم اینا درست کردم.شفته پلوم رو هم مثل اونا ریختم تو کاسه.فقط دو تا چاپ استیک کم داشتم که اگه دو تا از این بستنی پیچی ها بخرم که چوبشون گرده اونا هم جور میشه.به معجونم یه کم سرکه بالزامیک اضافه کردم تا بتونم قورتش بدم.شبا هم معمولا ماست و خیار و گردو و کشمش و سبزیجات خشک را با هم مخلوط نموده و همراه با موسیقی متن(غر غرها بخونید) که توسط همسری نواخته میشه با این مضمون که خدایاااااا،توبههههه،چه گناهی کردم به درگاهت من.سو تغذیه گرفتم من و...بر سر سفره می آورم.و ازشون می خوام قبل از خوردن غذا دستها رو بالا ببره و به خاطر غذای سالم و داشتن همچین همسر نمونه ای که به تغذیه سالم تا این حد اهمیت میده خدا رو شکر کنه. ایشون هم که می بینن اگه نخورن همین هم دیگه گیرشون نمیاد نوش جان فرموده و تشکر هم می نمایند.
این که اینقدر افتادم به اصلاح تغذیه علتش اینه که حالم خیلی خوب نیست. البته حال جسمیم منظورمه.یه مشکل مزمن که این روزا بیشتر و شدیدتر میاد سراغم.خودم یه شک هایی کردم. باید برم دکتر.در اسرع وقت میرم. قبلا هم چندین بار رفته بودم دکتر. ولی خب بی نتیجه بود. انگار خیلی هاشون نمی تونن تشخیص درست بدن. ولی این بار می خوام جدی پی اِش رو بگیرم. امیدوارم یکی پیدا بشه یه تشخیص درست بده تا بتونم برم سراغ درمانش.امیدوارم حالم خوب بشه. این روزا از این همه بی حالی و سردرد و... خسته ام.ولی نمی خوام ناامید باشم. به خدا توکل می کنم و برای درمانم تلاش می کنم از همه دوستانی که اینجا رو می خونند هم می خوام که برام دعا کنن تا بتونم دوباره حسابی پرانرژی باشم. توپ توپ
امروز میخوام از ادامه داستان خودم و بانک بنویسم. تا اونجایی براتون گفتم که منتقل شدم به شعبه مهرآباد و شرایط داشت کم کم بهتر می شد. شروع کارم در اون شعبه هم سختی های خودش رو داشت. چون اونجا من کارآموز بودم و چیزای زیادی بود که باید یاد می گرفتم. متاسفانه اکثر ما آدما وقتی می خوایم چیزی به کسی یاد بدیم نگاهمون از بالا به پایینه،فکر می کنیم حالا که اون بنده خدا به ما احتیاج داره می تونیم قدرتمونو بهش نشون بدیم و بعضا جوری رفتار می کنیم که انگار طرف نوکرمونه،و ادای آدمای همه چی بلد رو در می آریم که با یه کودن طرفه.استدلال این جور آدما هم اینه که ما خودمونم به این راحتی کار رو یاد نگرفتیم. کلی اذیتمون کردن،تحقیرمون کردن تا بهمون اینا رو یاد بدن، پس ما هم همون رفتارو می کنیم. من فکر می کنم این نوع رفتار از یه نوع احساس حقارت عمیق و یه جور احساس خودکم بینی نشات می گیره،یه جور عقده که وقتی فرصتی پیش میاد خودشو نشون میده. البته همه اینجوری نیستن ولی من تو محیط کارم با همه جور آدمی برخورد کردم. یادمه بعد از یکی دو ماه که کار صندوق رو خوب یاد گرفتم قرار شد بفرستنم قسمت کلر تا اون رو هم یاد بگیرم. اون زمان دو نفر تو کلر کار می کردن.یکیشون ظاهر خیلی مهربونی داشت،هر وقت نگاهش بهم می افتاد لبخند می زد و گاهی هم با هم صحبت می کردیم.می گفت من خودمم خیلی وقت نیست اومدم. وقتی رفتم کلر نشوندنم کنار اون یکی دیگه که تجربه اش بیشتر بود.ولی این دختره هی می اومد کنارم و جوری برخورد می کرد که انگار دوست داره بهم مطالب رو یاد بده، منم رفتم صحبت کردم که بشینم پیش ایشون.نشستن پیشش همانا و جوگیر شدنش همانا. یه جور برخورد می کرد که انگار با یه احمق طرفه. قسمت کلر گزارشات زیادی داره که همشون رو باید پرینت گرفت و هر کدوم رو تو زونکن مربوطه بایگانی کرد. روز اول همه گزارشات رو گرفت و جلوی من بایگانی کرد. روز بعد همه رو داد دستم که بایگانیشون کنم.من هنوز چیز زیادی از کلر نمی دونستم اون موقع. بهش گفتم من هنوز نمی دونم هر کدومو کجا باید بایگانی کنم.با لحن بدی گفت دیروز که انجام دادم می خواستی دقت کنی. منم بهش گفتم میرم پیش رئیس صندوق و میگم که چه رفتاری داری. زودتر از من دوید پیش رئیس صندوق و دست پیش گرفت.بعدها با هم دوست شدیم ولی خب اینجور رفتارا تو محیط کار هست دیگه. آدمای خوبی هم بودن اونجا که مرض تو وجودشون نبود. مثلا یه دختری بود که من اون اوایل پیشش می نشستم. خیلی خونسرد بود،وقتی من مشتری می گرفتم و اون کنارم می نشست بهم استرس وارد نمی کرد و همون خونسردیش باعث شد من صندوقو خیلی زود یاد بگیرم.
خلاصه اینکه دوره آموزشم اونجا به سر رسید و من کم کم به کار مسلط شدم و همه چیز داشت خوب پیش می رفت که...الوعده وفا،نامه انتقالم به شعبه شهر ری اومد و من با چشمانی گریان و قلبی اندوهگین منتقل شدم به یه شعبه تازه تاسیس که رفت و آمدشم برام خیلی سخت بود. به قول رئیس شعبه اش به غیر از طیاره هیچ وسیله نقلیه ای نبود که من سوارش نشم تا برسم اونجا. دو هفته ای طول کشید تا پذیرفتم که اینجا شعبه جدیدمه و باید باهاش کنار بیام.
اولش سه تا صندوق بودیم اونجا.یکی از بچه ها همون هفته اول به دلایلی استعفا داد و شدیم دو تا صندوق و دیگه هم بهمون نیرو ندادند.دوران سختی رو داشتم اونجا. به مرور شعبه شلوغ تر شد ولی چون منابع خوبی رو نتونسته بودیم تو اون منطقه جمع کنیم بهمون نیرو نمی دادن. از طرفی یه اتفاقی که تو بانک ما،تو شعبه های جنوب شهر و محروم می افتاد این بود که افرادی رو که سابقه کاریشون به حدی رسیده بود که باید پست می گرفتن ولی به خاطر عملکرد ضعیف یا مشکلات رفتاریشون تو شعبشون براشون تقاضای سمت جدید از طرف رئیس شعبه شون نمی شد،می فرستادن شعب ضعیف و بهشون اونجا پست می دادن. کار کردن با همچین آدمایی واقعا سخت بود. یه رئیس شعبه دهن بین هم داشتیم که خودش از همه خاله زنک تر بود و به جای اینکه جو رو آروم کنه خودش می شد آتیش بیار معرکه.
یادمه یه بار برای همکارم از طرف بانک کلاس گذاشته بودن زودتر رفت. مسئول اعتباری مون هم مرخصی بود. یه مسئول صندوق هم داشتیم که همون مدلی که گفتم بهش پست داده بودن. از شعبه فرمانیه فرستاده بودنش اونجا. کلا خیلی تعادل رفتاری نداشت. البته بنده خدا مشکل خانوادگی داشت و از همسرش جدا شده بود. یه روزایی تو شعبه کلی دلقک بازی در می آورد و همه رو می خندوند، یه روزایی هم می رفت تو مود دپرس شدن و حسابی افسرده بود. ظهر بلند شد به رئیس شعبه گفت من کلاس شعر دارم می خوام برم. این رئیس شعبه احمق ما هم نگفت هیچ کی تو شعبه نمونده،کجا بری؟ بهش گفت عیب نداره برو. اونم کلیدا رو تحویل من بیچاره داد و تشریفشو برد. اون موقع ما معاون شعبه هم نداشتیم. فقط من موندم و رئیس شعبه. مشتری که می اومد خودم کارشو راه می انداختم، می دویدم رو سیستم رئیس صندوق به خودم تایید می دادم، از گاو صندوق که طبقه پایین بود پول و دسته چک می آوردم، خودم دسته چک ها رو پرینت می گرفتم،خودم حساب باز می کردم، کلر رو انجام می دادم. شکوه اینجا،شکوه اونجا،شکوه همه جا. آخرشم شعبه رو بستم. ولی کلی فشار روم بود. چون به کارهای رئیس صندوق تسلط نداشتم،ولی با کلی سلام وصلوات به خیر گذشت.
من تو بانک اینجوری کار کردم، برای یاد گرفتن هر مطلب جدیدی اشتیاق نشون می دادم. ولی همین کاربلدی گاها باعث سواستفاده می شد. من آدم سر و زبون داری نیستم خیلی. دلم می خواست خودمو با کارم نشون بدم. ولی تجربه بهم نشون داد که کار خوب انجام دادن کافی نیست. نمی خوام بگم باید زبون باز باشی، باید چاپلوسی کنی، بی اخلاقی کنی و... نه، ولی به نظرم خیلی مهارت ها رو باید بلد بود. خوب بودن صرف،کافی نیست. و من اون مهارت ها رو بلد نبودم. مثل اینکه به موقع بتونی حرفت رو بزنی، از حق خودت دفاع کنی ولی نه با هر زبونی. باید مهارت ایجاد ارتباط موثر با بقیه رو داشته باشی. نه اینکه مثل تراکتور کار کنی و صدات در نیاد و هر چی حقت رو می خورن سکوت کنی و بریزی تو خودت. من اون اوایل اینجوری بودم. ولی کم کم جرات پیدا کردم حرفم رو بزنم. ولی به نظرم اینم کافی نیست. به نظرم مهارت های ارتباطی خیلی پیچیده ان. بعضیا ذاتا این مهارت رو دارن یا تو محیطی بزرگ شدن که خوب آموزش دیدن، خوش مشربن و نوع رفتارشون توی جمع جذب کننده هست و به همین خاطر حرفشون تاثیرگذاره. ولی من تو این مقوله ناپخته بودم، و هنوز هم هستم، و به نظرم خیلی از آدما هم این مهارت رو خوب بلد نیستند. کلاسهایی که رفتم تا حدودی کمک کننده بودن ولی می دونم که باید خیلی بیشتر روی خودم کار کنم.
تو اون شعبه خودم باعث شده بودم توقع همه بالا بره. من یه اخلاق بدی که دارم اینه که هر کاری بهم محول بشه دوست دارم کاملا بدون نقص انجامش بدم و از اینکه کسی بخواد بهم تذکر بده اصلا خوشم نمیاد، یه جورایی بهم بر می خوره. به همین خاطر تو شعبه هم که بودم یه نفس کار می کردم به امید این که کارم دیده بشه، غافل از اینکه فقط انتظارها رو بالا بردم و نقش یه مورچه کارگر رو داشتم بازی می کردم. حالا دیگه نمی تونستم عقب نشینی کنم، حالا تا یه کم شل می اومدم، بهم اعتراض می شد چون خودم اینجوری عادتشون دادم. روزای سختی رو داشتم اونجا. البته لحظات شادی هم داشتم ولی سختی هاش می چربید. یادمه یه روزایی بود که دیگه با اون حجم کار کم آورده بودم. ولی نمی دونستم باید چه کار کنم. حسابی خسته شده بودم. تو اون دوران صحبت های تلفنیم با محمد هم در اوج خودش بود و من روزانه اخبار محل کارم رو تمام و کمال برای محمد تعریف می کردم و اون بنده خدا هم تا جایی که می تونست راهنماییم می کرد و صحبتاش خیلی وقتا کارگشا بود و بهم دلداری هم می داد(این بشر چی کشید از دست من و کارم) تو اوج خستگی بودم که یه روز عصر که رفته بودم کلاس ایروبیک با یه حرکت اشتباه رباط پام پاره شد و کارم به عمل جراحی کشید. شاید خیلی احمقانه باشه ولی وقتی رفته بودم از پام عکس بگیرم ، ته دلم دعا می کردم رباط پام پاره شده باشه تا چند وقتی از سرکار رفتن خلاص بشم. پام رو عمل کردم و دو ماه مرخصی استعلاجی گرفتم...بقیه اش باشه برای قسمت های بعد.
راستی عید همگی مبارک