دلم می خواست از سفرم و تجربه خوبی که برام داشت براتون بنویسم.ولی راستش امروز خیلی خسته ام.دیشب دیروقت از همدان برگشتیم.امروز هم صبح و هم بعدازظهر کلاس داشتم.هر چی سعی می کنم بنویسم مخم یاری نمی کنه.
اولین فرصت حتما میام و می نویسم در موردش...
عرضم به حضورتون که مهمونای ما پنج شنبه اومدن.و من از آشنایی با خانوم آقای شعبانی خیلی خوشحال شدم.دختر خیلی خوبی بود. خیلی ساده و مهربون و برای من دلنشین.از اون دخترایی که تو این دور و زمونه کمتر میشه دید.یا بهتر بگم یه دختر سنتی.خیلی مودب،با وقار،محجب ولی شیک پوش،خوش خنده و صمیمی. تو همین مدت کم کلی با هم حرف زدیم و خودمونی شدیم.یه کم از خانواده شوهر و کاراشون گفت و من حس کردم که زیادی داره مراعاتشونو می کنه جوری که دارن سواستفاده می کنن و دور از چشم آقای شعبانی یه کم نصیحتش کردم و گفتم که انقدر کوتاه نیاد. چون اونجوری که تعریف می کرد هر چی این عقب میشکه و کوتاه میاد زبون اونا درازتر میشه.ولی خب خودش گفت ترجیح میده تحمل کنه ولی تو روشون نایسته.بالاخره هر کس یه انتخابی داره.ولی به نظرم اگه طرفت پررو باشه و تو همش کوتاه بیای اون همش پاشو درازتر میکنه و دست آخر میذاره رو گلوت.می گفت از اینکه تنش ایجاد بشه تو خانواده ها می ترسه. ولی به نظر من اگر تا حالا کوتاه اومدیم ولی خواهان یک رابطه سالم دوطرفه هستیم باید هزینه رفتارای اشتباهمون رو بپردازیم،حتی اگه شده پای مشاجره و تنش ها هم بایستیم و حرفمون رو یک بار برای همیشه محکم بزنیم و برای هر کسی حد و حدودش رو مشخص کنیم.اگه همش بخوایم بترسیم از اینکه حرفمونو بزنیم،محکومیم به این که دائما بهمون ظلم بشه و ما بریزیم تو خودمون و حرص بخوریم،و به قول این خانوم دق و دلیمون رو سر شوهر بخت برگشته خالی کنیم.مشکلاتتون با خونواده شوهر رو خودتون حل کنید و پای همسر رو وسط نکشید و ازش بخواید دخالت نکنه،با احترام از خودتون دفاع کنید و رنجشی اگه هست محترمانه مطرح کنید و توقعتون رو بگید،نذارید این رنجش ها جمع بشه تو دلتون و یهو منفجر بشه،سعی کنید تو رابطه با خانواده همسر نفر دوم نباشید،یعنی حضور و رابطه تون با خانواده همسر همیشه منوط به حضور همسرتون نباشه(این جمله آخر رو یه جایی خوندم ولی یادم نیست کجا)به نظر من کوتاه اومدن زیاد از حد معنیش اینه که من مهم نیستم هر بلایی دلتون می خواد سرم بیارید.عجب متنی شد!واسه خودمم سرمشق شدمثلا من گاهی عمدا وقتی محمد خونه نیست زنگ میزنم و حال مادرشوهرم رو می پرسم که اون بدونه که دلجویی از احوالشون برای خود من هم مهمه...
چیزی که منو حرص داد اون شب لوبیاهای تو قورمه سبزی بود،خییییلی چغر بودن اینا. دو روز خیس خورده بودن و پنج ساعت هم روی گاز بودن ولی نرم نشدن که نشدن.حالم انقدر بد شده بود که نگو نمی دونستم چه خاکی باید به سرم بریزم. به خانوم شعبانی گفتم قضیه رو.تست کرد لوبیاها رو و خیلی محکم گفت خیلی هم خوبن،پختن(برای دلخوشیم).هی لفتش دادم،میوه آوردم،چایی آوردم تا شاید اینا بپزه،ولی هیهات.رفتم نمازمو خوندم چهارده تا صلواتم فرستادم تا آبروریزی نشه.بعدشم گفتم هر چی باداباد.و سفره رو پهن کردم.خدا خیلی کمک کرد و لوبیاها گر چه خوب نرم نبودند ولی خام هم نبودند.معذرت خواهی کردم بابت لوبیاهای نپخته. شعبانی که خورد گفت نه بابا خوب شده مزه قورمه نذری میده،فکر کنم قورمه اش نظر کرده اس.منم گفتم چهارده تا صلوات نذرش کردم.اونم میگه آهاااا همینه دیگه،کم نذر کردی اگه هزار تا صلوات فرستاده بودی کامل پخته بود.بعد از شام هم هر چی اصرار کردم به خانوم شعبانی که خودم می شورم ظرفها رو قبول نکرد،بنده خدا دستاش حساسیت داشت،دستکش نخیش رو هم از خونه آورده بود که برای ظرفها زیر دستکش لاستیکی بپوشه.بعدشم رفتیم تو اتاق و من عکسای عروسیم رو نشونش دادم و یه کم از خاطرات عروسیمون تعریف کردیم،شب خوبی بود.
پری شب خبر رسید که پسرعموی بابا فوت کردن و من و محمد هم دیروز با بابااینا رفتیم مراسمشون.تو یه شهر کوچیکی نزدیک به کرج زندگی می کردن.من به غیر از فامیلای درجه یک پدری بقیه شون رو نمی شناسم.یعنی کلا رفت و آمدی نیست.فقط گاهی پدرم بهشون سر میزنه و گاهی هم به روستای آبا و اجدادیشون میره و بعضی از آشناهاشونو اونجا میبینه،فامیلای بابا خیییییلی بامحبت بودن و بعد از اینکه ما رو شناختن خیلی تحویلمون گرفتن.همه هم تُرک زبان بودن و هر چی می گفتن من نمی فهمیدم و فقط لبخند تحویلشون میدادم.برای اولین بار دایی پدرم،دخترعموهاش و ... رو دیدم. یه اتفاق جالبه دیگه هم این بود که محمد شوهر عمهم رو بهم معرفی کرد!!! چند سال پیش یه جریاناتی پیش اومد(ماجراهای عروس و خواهرشوهر و مادرشوهر)و مامان من کلا با عمم قطع رابطه کردن یعنی نه ما می رفتیم خونشون نه اونا می اومدن،عمه ام تو همین سالها ازدواج کرد ولی فقط بابام رفت مراسمش،اونا هم عروسی من نیومدن.تو مراسم دیروز بعد از مدتها عمم رو دیدیم و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده رابطمون خیلی عادی بود.خیلی راحت با هم حرف هم می زدیم.زمان خیلی از کدورت ها رو حل میکنه.گر چه شاید دلا کلا با هم صاف نشه ولی خب شاید دنیا ارزش این رفتارها رو نداشته باشه. خلاصه آخر مراسم یه آقایی با من سلام و علیک کرد.منم جواب دادم و گفتم ببخشید من نمی شناسم خیلی ها رو.محمد کنارم ایستاده بود بهم گفت شوهر عمته و اینگونه شد که شوهرم شوهر عمه ام رو به من معرفی کرد
حالا بابا قول داده تابستون ما رو ببره روستای اجدادی شون،خیلی دوست دارم برم روستا
فردا هم من دارم با مامان،مامان بزرگ،خواهر و خاله میرم همدان عقدکنون همون قضیه ای که تعریف کردم،محمد نمیاد و من هم زود برمی گردم
از این هفته کلاسهای خودشناسی مون دوباره شروع شده و من امروز دارم میرم کلاس.این ترم کلاس در مورد عقده هاست. هر چی عقده ایه جمعن تو این کلاس. می خوایم عقده هامونو کشف کنیم.خدا به خیر کنه،مااااادر جاااان،نرفته استرس گرفتم.همین الان زنگ زدم به یکی از بچه های کلاس از بابت مکان و زمان کلاس مطمئن شم،گفت من امروز ماشین دارم میام دنبالت. اینگده خوشحال شدم که نگو.کور از خدا چی می خواد؟دو چشم بینا.آدمی با یه پای چلاق از خدا چی می خواد؟ اگه گفتین؟آفففرین،یه ماشین با راننده شخصی،خدا کنه نخونه یه وقت این دوست ما اینجا رو.می دونین، این کلاسا خیلی سنگینه واسم،یه چیزایی از اعماق وجودتو میاره جلوی چشمات که تحملش گاهی وقتا خیییلی مشکله.بگذریم...
من کم عقل،با این پای چلاق،واسه فردا مهمون دعوت کردم.دیروز خانوم شعبانی دوباره تماس گرفتن که اوکی کنن پنج شنبه رو،منم بهش گفتم شما تشریف بیارین(فکر کنم ذوق زده شد)گفت فرقی نمی کنه،ولی حالا که اصرار می کنین باشه!!! واللا به خدا ما اصرار نکردیم.تعارف کردیم،خیلی هم بیجا کردیم.حالا هم چشممون کور با این پای چلاق مهمون داری هم می کنیم.خونه رو که میگم محمد جارو کنه،چون پام درد می کنه. خریدممممم خودم،نه،محمد انجام میده. چون پام درد میکنه. میوه ها رو هم که همیشه محمد آماده می کنه،حتی اگه پام درد نکنه. می مونه شام که این یه قلمو خودم باید بپزم. البته بگمااا،این آقایون کارهم که بکنن یکی باید بیفته دنبالشون.سمبل کاری رو استادن.(عزیزم شما انگیزه ات رو از دست نده)
در راستای ترویج برگزاری مهمانی های ساده،فردا می خوام فقط قورمه سبزی بپزم،تصمیم دارم توش لوبیا چیتی بریزم که زودتر بپزه،آخه از زودپزم تا حالا استفاده نکردم.یه بار مامانم با لوبیا چیتی درست کرده بود خوشمزه شده بود.به نظرتون بد نمیشه؟ جلو همکار اسبقم ضایع نشم یه وقت؟ بره همه جا پرکنه رفتیم خونه فلانی یه قورمه سبزی هم بلد نبود؟ نمی دونم چرا از وقتی ازدواج کردم اعتماد به نفسم تو غذا پختن برای مهمون کم شده.شاید به خاطر اینه که خونه مامانم اینا جمعیت بیشتر بود،اندازه ها بیشتر دستم بود.الان به محمداینا ناهار میدن سر کار خدا رو صدهزار مرتبه شکر،شبا واسه دو نفر غذا درست می کنم اکثرا هم حاضری.آشپزی فراموش شده دیگه.دعا کنید ضایع نشیم ما
خوش باشین
هووووورااااااااااااا، رفتیم جام جهانی چه روزای خوبیه این روزا
دیروز بعد از ظهر رفتم دکتر مغز و اعصاب،گفت دختر جون با این علائمی که تو گفتی،باید بری پیش متخصص ریه،ممکنه سردرداتم به همون ربط داشته باشه.آدرس یه دکتری رو هم داد که برای دوازدهم ازش وقت گرفتم. حالا به همه این درد و مرض ها رو داشته باشین،پادرد رو هم از دیروز صبح بهش اضافه کنید. همون پایی که عملش کرده بودم به شدت درد می کنه جوری که نمی تونم پامو بالا بیارم. امروز بعد از کلاس رفتم فیزیوتراپی باشگاه استقلال که قبلا می رفتم گفتن اینجا رو دارن تعمیرات می کنن آدرسش عوض شده. آدرس جدید رو هم دقیقا نمی دونستن.آقامون زنگ زد از118 یه تلفنی گرفت،زنگ زده بود گفته بودن از شنبه شروع به کار می کنیم. این فیزیوتراپی مخصوص به باشگاه استقلاله و انصافا هم کارشون خیلی حرفه ایه. دلم نمی خواد جای دیگه برم.احتمالا تا شنبه صبر کنم. شاید اصلا خودش خوب شد.به قول برادر جان، باید بدیمت لیزینگ یه نو تحویل بگیریم. جدی جدی اوراق شدیم رفت پی کارش.
دیروز از دکتر که برمی گشتم تو اتوبوس یه خانومی کنارم نشسته بود.سر صحبت باز شد،گفت یه دختر دارم هم سن و سال شماست،کانادا زندگی می کنه(تو دلم گفتم خوشا به سعادتش).حرف از جوونی و سلامتی شد گفت قدر جوونی و سلامتی تون رو بدونید،زودتر از اونیکه فکرشو بکنید می گذره. منم گفتم اییی خانووم،جوونم جوونای قدیم،من همین الان دارم از دکتر میام.گفت جوونای امروز همه درد و مرضاشون از استرسه.باید سعی کنین حرص و جوش الکی نخورید.گفت دخترم خیییلی بچه ریلکس و آرومی بود.دیروز از طریق اینترنت با هم در تماس بودیم دیدم بچه ام آب شده،انگار چند سال پیرشده باشه. بهم میگه شوهرم اینجا خیلی اذیتم می کنه.بهم میگه تو خیلی شفت و شلی.دائم بهم استرس وارد می کنه،خیلی هم بددله،یه بار با یکی از دوستام رفتم کافی شاپ،وقتی فهمیده چهار روز تو خونه زندانیم کرده و ...می گفت بهش گفتم اگه می بینی واقعا داری اذیت میشی،نمی خواد تحمل کنی،یه اسمی اومده تو شناسنامت خط می خوره،خیلی اتفاق خاصی هم نمی افته،من و پدرت پشتتیم.ایشاله که مشکلاتشون حل بشه ولی جالبیش برام این بود که اولش چه غبطه ای خوردم به حالش ولی بعد خدا رو شکر کردم که جای اون نیستم.
دیشب که اومدم خونه مونده بودم با این وقت کم چی درست کنم،یادم افتاد تو یخچال یه مقدار کدو داریم،خریده بودم آب پز کنم و بخورمشون. ولی راستش طعم کدو رو خیلی دوست ندارم،نه من،نه همسری.چند وقت پیش با مادرشوهرم حرف از کدو افتاد گفت من کوکوی کدو درست می کنم.خوشمزه میشه.دیشب گفتم بذار امتحان کنم.کدوها رو رنده کردم،چند تا تخم مرغ زدم توش،و با کمی ادویه مخلوط کردم.بعدم ریختم تو ماهیتابه که روغنش داغ شده بود.وقتی یه طرفش سرخ شد با سینی برگردوندمش تا طرف دیگه اش هم سرخ بشه.خودم خیلی خوشم اومد.طعمش از خود کدو خیلی بهتر بود و خیلی هم سریع آماده شد.گر چه محمد بازم خیلی خوشش نیومد. ولی به یه بار امتحانش می ارزه.اینم از درس آشپزی
فعلا بای