من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

جوجه ای که دستم بهش نمیرسه!

امشب قرار بود برای شام بریم بیرون. محمد یه کم سرماخورده، حالش خیلی خوب نیست. به همین خاطر قرار امشب کنسل شد. می خواستم غذا سفارش بدم ولی دیدم محمد بی اشتهاس. داشتم با خودم کلنجار می رفتم که بی خیال شام بشم و به قراری که چند روزیه با خودم گذاشتم برای کم کردن وزن پایبند باشم که زنگ در به صدا دراومد. همسایه بغلی که تازگیا اسباب کشی کردن اومده دم در با یه پُرس جوجه کباب دستش که اگه میشه اینو برای ما بذارین تو یخچالتون.  

یعنی چی اونوقت؟؟؟؟ تا الان همیشه برعکسش اتفاق می افتاد. یعنی دعای شکمم زود برآورده میشد. حالا امشب باید گشنگی بکشم اونم این مدلی. 

 

آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم   جوجه در یخچال و سر گشنه زمین می نهییم

حرف هایی که بالاخره گفتم به مادرشوهر

دوستای گلم سلام، هم اکنون یه شکوه با انرژی مضاعف نسبت به چند روز پیش و خیلی امیدوارتر از قبل داره با شما صحبت می کنه. خدا رو شکر شکوه از لاک خودش دراومد این شکوه خانوم گاهی این مدلی میشه. و یهو تریپ ازلت و گوشه نشینی برمیداره. و گاهی هم میره تو فاز افسردگی. ولی تو اون حال نمی مونه و بالاخره حالش عوض میشه. قدیم ترا اینجوری که میشدم کلی به خودم فحش میدادم که چه مرگته دختر؟ کشتی هات غرق شده؟ دماغت کج شده(فکر کن کجم بشه!!) شوهرت کتکت زده؟ آخه چته؟؟!! ولی جدیدا نگاهم به این مدل احوالات داره عوض میشه. استادمون میگه افسردگی فرصتیه که شما به درونتون سفر کنین. وقتی افسرده میشین یعنی روحتون حرفهایی داره برای گفتن. و یه کتاب دارم می خونم که نوشته بود هدف از زندگی شادی نیست، هدف از زندگی رسیدن به معنای زندگیه. و احوالات گوناگونی که گاهی دچارش میشیم، مثل افسردگی و غم عمیقی که ظاهرا هیچ علتی نمی تونیم براش پیدا کنیم، در حقیقت جزئی از سفر ما در طول زندگیه. و می خواد چیزهایی رو به ما بگه. پس چه بهتر که بپذیریمش به جای اینکه انکارش کنیم. 

البته بازم بگم من هم هنوز انقدر قوی نشدم که همیشه و در هر مشکلی آموخته هام رو یادم بیاد و مو به مو بهشون عمل کنم. ولی بازم امیدوارم که در طول سفرم هر روز پخته تر بشم.  

 

از صحبت با مادرشوهر براتون بگم، آقا ما این چند روز که مهمون داشتیم حسابی کلافه بودیم. که عمده علتش فکر می کنم این بود که از چند روز قبلش رفته بودیم تو لاک و فعلا خیال نداشتیم بیایم بیرون که خبر اومدن مادرشوهر و برادرشوهر به خونمون ما رو به زور از لاکمون کشید بیرون و من که تو اون شرایط روحی اصلا آمادگی مهمون نداشتم، آستانه تحملم هم پایین اومده بود. و کلا دلم می خواست سر بذارم به کوه و بیابون ولی مهمون داری نکنم. نمیشه انکار کرد وقتی خودت حالت خیلی خوب نیست نمی تونی منتظر اتفاقات خوب باشی و انگار انرژی منفیت پخش میشه تو محیط و روی طرف مقابلت هم تاثیر میذاره. تو اون چند روز خیلی سعی کردم که حرکتی نکنم و یا حرفی نزنم که حمل بر بی احترامی بشه و انصافا هم در حد توانم کم نذاشتم ولی خب از درون به خودم خیلی فشار میومد و مطمئنا به اندازه یه شکوه پرانرژی هم نتونستم مهمون داری کنم. یه جورایی بدشانسی آورده بودم، درست تو موقعیتی مادرشوهرم مهمونمون شد که من اصلا حال و حوصله مهمون داری نداشتم. 

تمام خصوصیاتی رو که از مادرشوهرم نوشتم، چه تو پستای قدیمی تر و چه تو پست یک شکوه عصبانی، همش وجود داره. همشون کنار هم وجود داره. کلی خصلت خوب در کنار یه سری خصلت که منو آزار میده. و حالا این منم که باید یه برخورد مناسب با همه این خصوصیات داشته باشم.  

صحبت کردن من با مادرشوهر از اونجا شروع شد که وقتی تنها بودیم مامان گفت من بابت رضا(برادرشوهرم که تهران دانشگاه قبول شده) نگرانم، بچه های من خیلی ساده ان و رضا مثل بره ای می مونه که اومده وسط یه عالمه گرگ!!! 

البته تا حدودی حق داره نگران باشه محیط قم با تهران خیلی متفاوته. و خانواده همسرم هم خانواده فوق العاده مذهبی و نسبت به بعضی مسائل بسته هستند. حالا مادرشوهر من که رفته بود دانشگاه و کلی دختر رنگ و وارنگ دیده بود تصورش این بود که همه اونا گرگن و می خوان پسرشو اغفال کنن.  

و شروع کرد از قضیه فوت پسر بزرگش گفت و اینکه زمانی که تهران دانشجو بوده چند سالی با یه خانومی دوست شده بوده و به هم علاقه مند شده بودن، اون خانوم اصلا به حجاب اعتقاد نداشته و ظاهرا خانواده خیلی بازی داشتن. و خانوم فیلمنامه نویسی می خوندن و حتی فیلم هم بازی کرده بودن. وقتی برادرشوهرم با خانواده اش مطرح میکنه اونا شدیدا مخالفت میکنن. یه جورایی شاید حق هم داشتن.تصورش برای من هم عجیبه که همچون دختری بخواد بیاد تو همچین خانواده فوق مذهبی. باید بگم غیرممکن بوده و بنده خدا برادرشوهرم مونده بوده سر دو راهی که یا باید خانواده اش رو انتخاب میکرده و یا اون خانوم رو. مادرشوهرم که میگفت دختره اغفالش کرده بوده و از راه به درش کرده بوده. حسین خدابیامرز بهترین دخترا رو می تونست بگیره دانشجوی دکترا بود و تو خانواده به اخلاق خوب معروف بود و چند تا خواستگار داشت! 

من به شوخی بهش گفتم قسمتتون بوده بالاخره یه عروس از تهران بگیرین. اونم با خنده گفت حالا همین یه دونه باشه عیب نداره. شاید به شوخی گفت ولی احساس کردم یه جورایی هم حرف دلش رو زد.و ته دلم بِهِم برخورد،خیلی دوست داشتم جواب بدم ولی اون لحظه نتونستم،خدا خدا می کردم صحبت به جایی بکشه که بتونم حرفام رو بزنم.آخه مادرشوهرم خیلی دوست داره عروسش محجبه و چادری باشه و در یه کلام فول مذهبی باشه. و تا به حال هم چند بار غیر مستقیم بهم تذکر داده. 

نمی دونم چند نفرتون عکس هایی رو که تو پست قبل از خودم گذاشته بودم دیدین؟ توقعم این بود که نظرات بیشتری داشته باشم ولی خب اینطور نشد. ولی اونایی که دیدن خداییش من بی حجاب نیستم، خیلی هم خودمو بپوشون نیستم. از درست کردن موهامو ریختنشون بیرون خوشم نمیاد. اگه مانتوم خیلی تنگ و کوتاه باشه خودم معذبم. ولی روسریمو خیلی سفت و محکم نمی چسبم و مانتوم هم خیلی جذب نیست. با همه این اوصاف در نظر مادرشوهرم بی حجاب محسوب میشم. 

 

خلاصه همین جور که با هم صحبت می کردیم گفتم مامان به نظر من خدا هر کسی رو با شرایط خودش میسنجه. خود شما اگه تو یه خانواده تا این حد مذهبی بزرگ نمیشدین و ساکن قم نبودین شاید یه مدل دیگه می گشتین. 

و برای اینکه فکر نکنه من هم پسر دومش رو اغفال کردم براش تعریف کردم که وقتی محمد بهم پیشنهاد ازدواج داد و من شرایط خونواده اش رو فهمیدم با این ازدواج موافق نبودم. چون احساس کردم تفاوت فرهنگیمون زیاده ولی این خود محمد بود که اصرار داشت ما می تونیم با هم خوشبخت باشیم و این محمد بود که اون زمان برای ادامه رابطمون تلاش کرد. (الان ازش ممنونم که برای به دست آوردنم تلاش کرد و خدا رو شکر می کنم که خدا فرصت زندگی کردن با محمد رو بهم داد) 

به مادرشوهرم گفتم که شما شاید به خاطر حجاب از من دلگیر باشین ولی من دلم می خواست نقاط مثبتم رو هم ببینین، اینکه من خیلی جاها کوتاه اومدم، وقتی میام قم خونتون یا وقتی میریم مشهد خونه فامیلاتون علی رغم میل خودم و فقط به خاطر خوشایند شما چادر سرم می کنم. یا حتی من هیچ وقت فکر نمی کردم مراسم عقدم انقدر ساده تو حرم شاه عبدالعظیم باشه و من صورتم رو خودم آرایش کنم. و یا تو عروسیم ارکست که هیچ، حتی موسیقی نباشه و مولودی خون دعوت کنین و همه با ضرب قابلمه برقصن. مادرشوهرم گفت فامیلای شما بی حجاب اومدن و جلوی محمد رقصیدن و فامیلای ما کلی پشت سرمون حرف زدن. گفتم مامان جان فامیلای ما هم پشت سر به ما خندیدن و این قابلمه رو دست گرفتن برامون. گفتم من همه اینا رو کوتاه اومدم، ناراضی هم نیستم با خودم گفتم عیب نداره عوضش شروع زندگی مون با گناه نبود.  

ولی من که اومدم تو عروسیای شما و دیدم چه بزن و برقصیه و چه عروسی گرفتن پسرای فامیلتون که تازه پدر داماد هم روحانی بود. با خودم گفتم من یه دختر تهرانی بودم تازه ولی به خاطر شما کوتاه اومدم. فامیلای شما هم بعضی شون تو رودربایستی با شمان و تا می بینن من که عروستونم یه جایی چادرم رو میذارم زمین اونا هم چادراشون رو برمیدارن و تازه میشن خودشون. و چند تا مثال هم زدم براش. 

بهش گفتم الان خدا رو شکر محمد شرایط کاریش خوبه. ولی زمانی که من باهاش ازدواج کردم هنوز نه شغل ثابتی داشت، نه سربازی رفته بود. ولی من بهش اعتماد کردم. دلم می خواست شما اینها رو هم ببینید و حداقل به خاطر اینا و به خاطر اینکه پسرتون با من احساس خوشبختی می کنه، بگید که ازت راضی هستیم.  

خدا میدونه که چقدر تو دلم خوشحال بودم و از خدا تشکر میکردم که حرفام رو در کمال آرامش و بدون این که عصبانی باشم به مادر محمد زدم. گر چه مامان در جواب بعضی حرفام توجیه میکردو و باز هم در نهایت نگفت که من اگه از حجابت راضی نیستم از تو به خاطر همه اینا راضی ام که چقدر دلم می خواست بگه. ولی بازم خوشحالم که حرفام رو زدم. میدونین یه کم دلم شکسته ازش، فکر میکردم می تونیم به هم نزدیک و نزدیک تر بشیم و من بشم جای دختر نداشته اش. ولی حالا احساس میکنم از داشتن همچین عروسی راضی نیست و این دلمو میشکنه. محمد میگه مامان کلا زبون تعریف نداره، ولی من احساس کردم بچه های خودش رو خیلی دست بالا میگیره و کمبودهای خودشون رو نمی بینه و من رو در شان خانواده خودشون نمی دونه. و این خیلی ناراحتم میکنه چون من هم با خیلی از کمبودها کنار اومدم و از کنار خیلی چیزها گذشتم و کوتاه اومدم، ولی اصلا دیده نشد. نمی دونم شاید هم به قول محمد مامان خوبی ها رو می بینه ولی به زبون نمیاره. مرور زمان بیشتر روشن میکنه.. 

الان احساس میکنم مهمه که تو این شرایط بتونم برخورد مناسب داشته باشم. خب شرایطیه که تا حالا تجربه اش نکردم و امیدوارم بتونم درست رفتار کنم. 

ببخشید که طولانی شد خواستم دو قسمتیش کنم ولی گفتم شاید رشته کلام از دست من و ذهن شما پاره بشه 

بالاخره حرفام رو زدم

مهمونا پریروز رفتن. ولی باید اعتراف کنم اون چند روز بهم خیلی سخت گذشت.شاید بگین سخت می گیرم. آره راستش اینه که من گاهی خیلی سخت می گیرم و همین سخت گیری ها باعث میشه قبل از همه خودم عذاب بکشم. می تونه علت های زیادی داشته باشه. یکیش این که شاید خیلی ایده آل گرام. و گاهی این خصیصه به قدری پررنگ میشه که به شکل وسواس گونه ای قبل از اومدن مهمون همه چیز باید سر جای خودش باشه. مثلا اگه روی شیر دستشویی یه قطره آب بریزه سریع باید پاک بشه تا لک نیفته و این کارو هر بار بعد از دستشویی رفتن محمد هم انجام میدم و شیر دستشویی رو تمییز می کنم. البته همیشه تا این حد اینجوری نیستم ولی خب خیلی وقتا هم اینجوریم. بیشتر بستگی به حال درونیم داره.  

اینم بگم این اولین بار بود بعد از ازدواجمون که ما چند روز پشت هم مهمون داشتیم. و من هم عادت به این که چند روز پشت هم خلوت من و محمد تو خونه به هم بخوره رو نداشتم. مخصوصا اینکه خونه خیلی کوچیکه و معذب بودن آدم دو چندان میشه. این سری هم اصلا از نظر روانی آمادگی مهمون داری رو نداشتم. و وقتی کلافه ام همه چیز رو در منفی ترین شکل ممکن می بینم.  

مهمون داری با همه سختیاش برام تموم شد و یه نکته خیلی مثبت داشت و اون اینکه من حرفام رو با مامان محمد زدم و هر چی که تو دلم بود بهش گفتم و از این نظر خیلی سبک شدم. مشروح صحبتام با مادرشوهر رو در اولین فرصت می نویسم ولی الان برای کاری باید برم بیرون. 

برمی گردم... حتما..هاااااااا  

پیوست: عکسهایی رو که گفته بودم. خیلی زود برش میدارم.دوستای عزیز ممنون از اینکه سیو نمی کنین 

 عکسها حذف شدند

نارنجستان قوام

تخت جمشید

یه عدد شکوه عصبانی

اعصابم حسابی خط خطیه اصلا می دونین چیه؟ خانواده شوهر هر چقدر هم خوب، بازم خانواده شوهره. اصلا نمی دونم شایدم خودم بی اعصابم دلم می خواد به همه گیر بدم. بیشتر از همه هم به خانواده همسر. 

آخر هفته رفتیم قم، به خاطر ثبت نام دانشگاه برادرشوهرم که تهران قبول شده، ایشون به همراه مادرشوهرم با ما اومدن تهران. اونم درست تو شرایطی که دلم می خواست تو لاک خودم باشم و حتی حوصله خودم رو هم نداشتم.  

امروز داشتم فکر می کردم خیلی از تعارفات مادرشوهرم تعارفه فقط. هیچ وقت طوری باهام رفتار نکرده یا حرف نزده که احساس کنم قلبا دوستم داره. احترام میذاره هااا. ولی ارتباط قلبی وجود نداره. من از خوبی های پسرش چندین بار بهش گفتم و حتی به خاطر تربیت همچین بچه ای ازش تشکر هم کردم. ولی یه بار ازش تعریف نشنیدم که بگه تو هم همسر خوبی هستی براش یا عروس خوبی برای ما. در صورتی که خانواده من بارها جلوی و پشت سر محمد ازش تعریف کردن. 

به محض اینکه احساس کنه من یه جا در حق پسرش کوتاهی کردم به زبون میاد. ولی گاهی اگه گله کوچیکی از پسرش کردم یا بی اعتنایی کرده یا به دفاع از پسرش بر اومده.  

اون زمان که سر کار می رفتم اگه یه بار میگفتم خسته ام نمی تونم بیام قم درکم نمی کرد، منم تازگیا یاد گرفتم و هر وقت نخوام برم تقصیرو می اندازم گردن پسرش و میگم اون کار داره. همین چند هفته پیش زنگ زده بود گفت این هفته میاین قم؟ گفتم محمد میگه رئیسمون داره میره مسافرت باید آخر هفته بمونم و امضاهای لازم رو ازش بگیرم. میگه عیب نداره خب حتما کار داره یا اینکه یه شب خورش بامیه درست کرده بودم که محمد دوست نداره زیاد. اولین بار بود تو این دو سال و نیم زندگی مشترکمون که این غذا رو درست کردم، آخه خودم خیلی هوس کرده بودم. شب که زنگ زدن خونمون سر شام بودیم مامان پرسید شام چی دارین گفتم خورش بامیه. میگه واااییی بنده خدا محمد، لااقل یه وقتی درست میکردی که فرداش نخواد بره سر کار. فردا سر کار بی بنیه نباشه.  

یا مثلا هر وقت میشنوه کسی از فامیلاشون اومده تهران، رو به محمد میگه زنگ زدی دعوتشون کنی یا نه؟ اگه محمد بگه نه. میگه زشته شما باید زنگ میزدی حدااقل یه تعارف میکردی، از این حرفش متنفرم. ما خودمون اگه شرایطمون اوکی باشه عقلمون میرسه کِی به کی زنگ بزنیم. اصلا شاید آمادگیش رو نداریم یا اصلا دوست نداریم. حرفیهههه؟؟؟ منم چون این کارو زیاد تکرار میکنه وقتی به محمد میگه زنگ زدی دعوتشون کنی؟ اصلا به روی مبارک نمیارم. والا به خدا فامیلای مامان اینای خودم که میان تهران مامانم تا به حال روش نشده بهم بگه دعوتشون کن.

اگه بفهمه بچه اش کوچکترین مریضی داره کلی غصه می خوره ولی با اینکه براش توضیح دادم پام درد میکنه و چند وقتیه حسابی درگیرشم. دو هفته بعد از روضه ای که برای سالگرد برادرشوهرم گرفته بود می خواست مولودی بگیره و اصرار داشت که منم باشم. خودتون بهتر می دونین این جور مراسم چقدر دوندگی و بدوبدو داره. منم که دیدم اینجوریاس به هر ترفند ممکن کنسلش کردم. 

امروز هم که از صبح دانشگاه برای ورودی های جدید مراسم داشتن،مامان و برادرشوهر رفتن،من موندم خونه که ناهار درست کنم و برای شب که اون یکی برادرشوهرم و نوه خواهر مامان اینا هم میخوان بیان تدارک ببینم. الان شوهرم زنگ زده که دانشگاه بهشون ناهار میدن، ناهارشونو همون جا می خورن. من با این پای چلاق برای خودم ناهار درست کردم آیااااا؟؟؟؟؟  الانم خیلی عصبانیم و کم کم باید برسن امیدوارم بتونم خود دار باشم و این چند روزی که هستن اوقات تلخی نکنم. خدایاااا کمکککک 

عنوان ندارد

سلام دوستای خوبم، من با کمی تاخیر اومدم. از وقتی از سفر برگشتیم اینترنت ترکیده بود. و دیروز طی پیگیری های چندین و چند ساعته همسر ظاهرا برگشته گر چه همین الان هم یه بار بازی درآورد.  

سفر خیلی خوبی بود در کل، در کنار همه حاشیه هاش انقدر خوب بود که الان که بعد از حدود ده روز دور هم بودن و شلوغ بودن دور وبرمون و گشت و گذار، امروز که تو خونه تنها هستم دچار نوعی افسردگی بعد از سفر شدم راستی اگه عکسها رو خواهرجان به دستم برسونن شاید از سفرمون عکس بذارم 

دیروز به محمد می گفتم، بچه که بودیم و تابستونا می رفتیم همدان خونه مامان بزرگم اینا(اونوقتا ساکن همدان بودن)، خیلی خوش می گذشت. با دایی ها و خاله ام که تقریبا هم سن و سال بودیم کلی بازی می کردیم و هر روز یه برنامه تفریحی یا مهمونی رفتن و دور هم بودن داشتیم، ولی امان از اون روزی که می خواستیم برگردیم، انگار همه غم های عالم میومد تو دلم و همیشه لحظه خداحافظی بغض تو گلوم بود و اشکام سرازیر می شد. و تا چند روز بعد هم دلم گرفته بود. مخصوصا اینکه دیگه تو خونه خودمون هم بازی نداشتم، اجازه تو کوچه رفتن و بازی با بقیه بچه ها رو هم نداشتم..  

محمد هم می گفت ما هم تابستونا می رفتیم نیشابور و اونجا خیلی خوش می گذشت و من همیشه موقع برگشتن گریه می کردم. بهش میگم بعدش زود فراموش میکردی؟ میگه می اومدیم تو کوچه و یه دست فوتبال می زدیم همه چی فراموش میشد!

دیروز به محمد میگم اگه یه روز بچه دار شدیم و رفتیم سفر یا هر جای دیگه ای که به بچمون خیلی خوش گذشت و اون موقع برگشتن گریه کرد، یاد اون روزای خودمون بیفتیم و درکش کنیم. 

 

 بگذریم فعلا خیلی حس نوشتن نیست، شاید روزهای دیگه حرف برای گفتن بیشتر باشه. این روزها به قول محمد دلم می خواد برم تو لاک خودم...