من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

محمد:ایشون شوهرعمتونه!

عرضم به حضورتون که مهمونای ما پنج شنبه اومدن.و من از آشنایی با خانوم آقای شعبانی خیلی خوشحال شدم.دختر خیلی خوبی بود. خیلی ساده و مهربون و برای من دلنشین.از اون دخترایی که تو این دور و زمونه کمتر میشه دید.یا بهتر بگم یه دختر سنتی.خیلی مودب،با وقار،محجب ولی شیک پوش،خوش خنده و صمیمی. تو همین مدت کم کلی با هم حرف زدیم و خودمونی شدیم.یه کم از خانواده شوهر و کاراشون گفت و من حس کردم که زیادی داره مراعاتشونو می کنه جوری که دارن سواستفاده می کنن و دور از چشم آقای شعبانی یه کم نصیحتش کردم و گفتم که انقدر کوتاه نیاد. چون اونجوری که تعریف می کرد هر چی این عقب میشکه و کوتاه میاد زبون اونا درازتر میشه.ولی خب خودش گفت ترجیح میده تحمل کنه ولی تو روشون نایسته.بالاخره هر کس یه انتخابی داره.ولی به نظرم اگه طرفت پررو باشه و تو همش کوتاه بیای اون همش پاشو درازتر میکنه و دست آخر میذاره رو گلوت.می گفت از اینکه تنش ایجاد بشه تو خانواده ها می ترسه. ولی به نظر من اگر تا حالا کوتاه اومدیم ولی خواهان یک رابطه سالم دوطرفه هستیم باید هزینه رفتارای اشتباهمون رو بپردازیم،حتی اگه شده پای مشاجره و تنش ها هم بایستیم و حرفمون رو یک بار برای همیشه محکم بزنیم و برای هر کسی حد و حدودش رو مشخص کنیم.اگه همش بخوایم بترسیم از اینکه حرفمونو بزنیم،محکومیم به این که دائما بهمون ظلم بشه و ما بریزیم تو خودمون و حرص بخوریم،و به قول این خانوم دق و دلیمون رو سر شوهر بخت برگشته خالی کنیم.مشکلاتتون با خونواده شوهر رو خودتون حل کنید و پای همسر رو وسط نکشید و ازش بخواید دخالت نکنه،با احترام از خودتون دفاع کنید و رنجشی اگه هست محترمانه مطرح کنید و توقعتون رو بگید،نذارید این رنجش ها جمع بشه تو دلتون و یهو منفجر بشه،سعی کنید تو رابطه با خانواده همسر نفر دوم نباشید،یعنی حضور و رابطه تون با خانواده همسر همیشه منوط به حضور همسرتون نباشه(این جمله آخر رو یه جایی خوندم ولی یادم نیست کجا)به نظر من کوتاه اومدن زیاد از حد معنیش اینه که من مهم نیستم هر بلایی دلتون می خواد سرم بیارید.عجب متنی شد!واسه خودمم سرمشق شدمثلا من گاهی عمدا وقتی محمد خونه نیست زنگ میزنم و حال مادرشوهرم رو می پرسم که اون بدونه که دلجویی از احوالشون برای خود من هم مهمه... 

چیزی که منو حرص داد اون شب لوبیاهای تو قورمه سبزی بود،خییییلی چغر بودن اینا. دو روز خیس خورده بودن و پنج ساعت هم روی گاز بودن ولی نرم نشدن که نشدن.حالم انقدر بد شده بود که نگو نمی دونستم چه خاکی باید به سرم بریزم. به خانوم شعبانی گفتم قضیه رو.تست کرد لوبیاها رو و خیلی محکم گفت خیلی هم خوبن،پختن(برای دلخوشیم).هی لفتش دادم،میوه آوردم،چایی آوردم تا شاید اینا بپزه،ولی هیهات.رفتم نمازمو خوندم چهارده تا صلواتم فرستادم تا آبروریزی نشه.بعدشم گفتم هر چی باداباد.و سفره رو پهن کردم.خدا خیلی کمک کرد و لوبیاها گر چه خوب نرم نبودند ولی خام هم نبودند.معذرت خواهی کردم بابت لوبیاهای نپخته. شعبانی که خورد گفت نه بابا خوب شده مزه قورمه نذری میده،فکر کنم قورمه اش نظر کرده اس.منم گفتم چهارده تا صلوات نذرش کردم.اونم میگه آهاااا همینه دیگه،کم نذر کردی اگه هزار تا صلوات فرستاده بودی کامل پخته بود.بعد از شام هم هر چی اصرار کردم به خانوم شعبانی که خودم می شورم ظرفها رو قبول نکرد،بنده خدا دستاش حساسیت داشت،دستکش نخیش رو هم از خونه آورده بود که برای ظرفها زیر دستکش لاستیکی بپوشه.بعدشم رفتیم تو اتاق و من عکسای عروسیم رو نشونش دادم و یه کم از خاطرات عروسیمون تعریف کردیم،شب خوبی بود. 

پری شب خبر رسید که پسرعموی بابا فوت کردن و من و محمد هم دیروز با بابااینا رفتیم مراسمشون.تو یه شهر کوچیکی نزدیک به کرج زندگی می کردن.من به غیر از فامیلای درجه یک پدری بقیه شون رو نمی شناسم.یعنی کلا رفت و آمدی نیست.فقط گاهی پدرم بهشون سر میزنه و گاهی هم به روستای آبا و اجدادیشون میره و بعضی از آشناهاشونو اونجا میبینه،فامیلای بابا خیییییلی بامحبت بودن و بعد از اینکه ما رو شناختن خیلی تحویلمون گرفتن.همه هم تُرک زبان بودن و هر چی می گفتن من نمی فهمیدم و فقط لبخند تحویلشون میدادم.برای اولین بار دایی پدرم،دخترعموهاش و ... رو دیدم. یه اتفاق جالبه دیگه هم این بود که محمد شوهر عمهم رو بهم معرفی کرد!!! چند سال پیش یه جریاناتی پیش اومد(ماجراهای عروس و خواهرشوهر و مادرشوهر)و مامان من کلا با عمم قطع رابطه کردن یعنی نه ما می رفتیم خونشون نه اونا می اومدن،عمه ام تو همین سالها ازدواج کرد ولی فقط بابام رفت مراسمش،اونا هم عروسی من نیومدن.تو مراسم دیروز بعد از مدتها عمم رو دیدیم و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده رابطمون خیلی عادی بود.خیلی راحت با هم حرف هم می زدیم.زمان خیلی از کدورت ها رو حل میکنه.گر چه شاید دلا کلا با هم صاف نشه ولی خب شاید دنیا ارزش این رفتارها رو نداشته باشه. خلاصه آخر مراسم یه آقایی با من سلام و علیک کرد.منم جواب دادم و گفتم ببخشید من نمی شناسم خیلی ها رو.محمد کنارم ایستاده بود بهم گفت شوهر عمته و اینگونه شد که شوهرم شوهر عمه ام رو به من معرفی کرد 

حالا بابا قول داده تابستون ما رو ببره روستای اجدادی شون،خیلی دوست دارم برم روستا

فردا هم من دارم با مامان،مامان بزرگ،خواهر و خاله میرم همدان عقدکنون همون قضیه ای که تعریف کردم،محمد نمیاد و من هم زود برمی گردم