من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

پُرم از حسای خوب

روزهای خوبین این روزها. حس تولد یه شکوه تازه رو دارم این روزها. دارم تغییر رو در خودم می بینم و چقدر لذت بخشه که احساس کنی تو سفر زندگیت تو همون جاده ای هستی که دوست داری. مسیری که میری داره کمک می کنه به بالغ شدنت... 

بعد از جریاناتی که از خودم و مامان براتون تعریف کردم، اولش یه خورده گیج بودم که بعد از این رابطه رو چه جوری مدیریت کنم. اولش تصمیم گرفتم یه هفته درمیون قم رفتنمون رو کم کنم و این توقع رو که ما اگه این هفته نرفتیم،هفته بعد حتما باید بریم رو بشکنم. با این نیت که ما همه پنج شنبه و جمعه ها رو یا خونه خانواده من هستیم یا خانواده محمد و اینجوری فرصت بودن با هم و بیرون رفتنای دو نفره، یا با دوستامون بودنا خیلی کمه. ولی بعد فکر کردم اصل نیتم بد نیست ولی الان زمان مناسبی برای تغییر این عادت نیست. چون الان برداشت دیگه ای میشه ازش و ممکنه فاصله رو بیشتر کنه و اینجوری من هم به نتیجه موردنظرم نمی رسم چون من حرفام رو رُک و راست با مامان زده بودم که قدمی در جهت اصلاح رابطه و رفع ابهامات بینمون برداشته باشم و بتونم رابطه رو صمیمی تر و سالم تر بکنم. ولی با این کارم تلاشم بی نتیجه میموند و مامان فکر می کرد من می خوام فاصله بگیرم و ما از هم دور می شدیم. به همین خاطر با اینکه قبلش در جواب محمد که پرسیده بود این هفته میریم قم؟ گفته بودم نه. تصمیم گرفتم که این هفته رو حتما بریم ولی هنوز به محمد نگفته بودم. صبح چهار شنبه محمد قبل از اینکه بره سر کار خیلی ناراحت به نظر می رسید وقتی گیر دادم که چته؟ گفت فکر می کنم رابطه تو و مامان داره کمرنگ میشه بهت حق میدم که ناراحت باشی ازش،نمی دونم چرا اینجوری شد. 

آخه برای محمد خانواده ها خیلی مهمن. البته هر دو طرف. برای من هم مهمه ولی اقرار می کنم برای محمد مهم تره. من گاهی احساساتم بر تصمیماتم تاثیر میذاره و اون لحظات فقط تا جلوی دماغم رو می بینم ولی محمد همیشه دورتر رو هم می بینه. شاید این طبیعت زن و مرده.  

اون روز صبح بهش نگفتم که من موافقم که این هفته بریم قم چون فکر کردم اگه الان بگم محمد فکر می کنه به خاطر دیدن ناراحتی اون من تصمیمم عوض شده. ناراحتیش برام خیییلی مهمه ولی خواستم به خودم و به محمد ثابت کنم تصمیمم ناشی از احساساتی شدنم نیست و یه جور بلوغ فکری پشت این تصمیمه.  

عصری که محمد اومد بهش گفتم فردا بریم قم. به قدررررری خوشحال شد که نگو. بهش گفتم البته حرفای صبحت علتش نیستا.و چون باید می رفتم کلاس و فرصت توضیح نداشتم. سوالش که پس چرا تصمیمت عوض شد؟رو بی جواب گذاشتم. که البته جوابش رو اینجا می خونه. 

این هفته ما رفتیم قم و من حالم خیلی خوب بود و تو رابطمون با مامان هم ذره ای کدورت احساس نکردم. شاید قدری پذیرش هم حس کردم از طرف مامان. ولی الان چیزی که برام مهمه خودمم. و جواب به این سوال: آیا من خودم، خودم رو باور دارم؟ آیا این پذیرش از طرف خودم وجود داره. در حال حاضر جوابم مثبته. اسم این باور(باور داشتن خودت حتی اگه تایید بیرونی وجو نداشته باشه) به فردیت رسیدنه. و این به راحتی به دست نمیاد و از علامتهای یه انسان رشدیافته و بالغه. 

نمی دونم این حس چقدر در من درونی شده ولی برای همیشه داشتنش حتما تلاش می کنم. 

این هفته یاد زمانی نه چندان دور(شاید همین چند ماه پیش) افتادم که بدون وسیله شخصی رفت و آمدمون به قم چقدر سخت میشد گاهی. تو چله تابستون، و تو سوز و سرمای زمستون، جمعه شبها وقتی می خواستیم برگردیم مسافر زیاد بود و ماشین خیلی سخت گیر میومد و گاهی پیش میومد ما یک ساعت گوشه خیابون منتظر ماشین می موندیم. و من گاهی حسهای بدی میومد سراغم. یه جور حس استیصال بود شاید و یا حس اینکه عین این بدبخت بیچاره ها یه لنگ پا می ایستیم کنار خیابون( الان به نظرم اونایی که می ایستادن کنار خیابون منتظر ماشین بدبخت و بیچاره نیستن، این ذهن من بود که فقیر بود) البته همون موقع ها هم نمی ذاشتم این حسا خیلی غلبه کنن بهم. و خیلی وقتا با محمد به اون شرایط می خندیدیم. اون زمانا گاهی پیش میومد زن و شوهرهایی مثل خودمون که ماشین داشتن وقتی ما رو کنار خیابون میدیدن سوارمون می کردن. البته اوایل بیشتر پیش میومد. یه وقتایی که خیلی معطل ماشین می شدیم محمد با یه لحن خنده داری می گفت کجایند زوج های جوان خوشبخت که یک زوج خوش تیپ رو سوار کنن؟ زوج جوان خوشبخت نبوووود؟ نداریم؟ 

و بعد هم که نتیجه ای نمی داد و ک سی سوارمون نمی کرد می گفت باشششششه ما هم ماشین می خریم یه روزی. ولی ما سوارتون می کنیم... ما هنوز ماشین نخریدیم ولی یه ماشین تشریفاتی(البته نه در حد لیموزین و بنز ولی شیک) میاد دم در خونه دنبالمون و ما رو میبره و از اون ور هم میاد دم در خونه مامان اینا و ما رو بر میگردونه!! 

محمد بعد از ظهرها کارهای مالی یه سازمانی رو انجام میده که شعبه اصلیشون قم هست و آخر هفته ها سندهای تهران برای تایید باید بره قم.و سازمان هم یه ماشین با راننده در اختیار محمد میذاره که اسناد رو ببره. جز اینکه بگیم لطف و مهربونی خداست و اینکه ما نذاشتیم سختی ها دلمون رو تیره تار کنه و به روشون خندیدیم چی میشه گفت؟  

این آقای راننده هم از بس که با بزرگان پریده و راننده مقامات بوده برای خودش کلاسی داره ها! اسمش راننده هست ولی حرفش بُرِش داره در حد رئیس کل. خیلی برای کارش ارزش و شخصیت قائل هست و یه جورایی خودش رو تو دل رئیس روسا جا کرده. این آقای راننده عادت دارن به خوردن قهوه و همیشه یه فلاکس قهوه همراهشونه و تو درست کردن انواع قهوه تبحر دارن. من تو خونه هر چی قهوه درست می کردم به خوبی قهوه های ایشون نمی شد تا اینکه این بار قرار شد موقع برگشت بیان خونمون و یه قهوه برای ما درست کنن. اگه قبل ترها بود من کلی خودخوری می کردم که خونه شاید خیلی مرتب نباشه و میوه و وسایل پذیرایی کافی نباشه ولی این بار اصلا سخت نگرفتم و فکر کردم که خب ایشون هم می دونن که ما خونه نبودیم و حالا اگه خونه خیلی هم از تمیزی برق نزنه اتفاق خاصی نمیفته. تو خونه هم یه مقدار سیب و نارنگی داشتیم همونا رو شستم و آوردم و دستور آماده کردن یه قهوه خوشمزه رو هم آموزش دیدم و فهمیدم اشکال کارم کجا بوده. تازه قول دادن از یه جای مطمئن برامون قهوه مرغوب بگیرن.  

گاهی خودمون چقدر همه چیز رو سخت می کنیم برای خودمون و چه لذت هایی رو همینجوری از دست میدیم.  

این روزها انقدر پرکار شدم که نگو، خستگیم نسبت به روزهایی که کار مثبت خاصی تو خونه انجام نمی دادم هم کمتره. کلاس بدنسازی میرم برای پام، برنامه استخر دارم. مطالعه می کنم. بیشتر به خانواده هامون سر زدیم. از دوستام خبر می گیرم و کلا از خودم خیلی راضی ترم و دارم از زندگی و همه چیزش لذت می برم. و بالاتر از همه اینها احساس اینکه تو جاده رسیدن به بلوغ قدم می زنم برام از هر چیزی با ارزش تره

نظرات 5 + ارسال نظر
فیونا یکشنبه 14 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:54 ب.ظ http://fionaa.blogfa.com

میشه درست کردن قهوه رو به ما هم یاد بدی ، منم اصلا بلد نیستم

فیونا جان اشتباه من تو اندازه ها بود.قهوه ترک رو برای مثلا دو نفر آموزش میدم:دو قاشق مربا خوری سر پُر از قهوه رو توی قهوه جوش میریزیم و یه کوچولو(حدود دو الی سه قاشق غذاخوری) آب بهش اضافه می کنیم و مخلوط رو هم می زنیم تا یه مایع غلیظی بهمون بده، حالا به ازای هر قاشق قهوه ای که ریختیم یه فنجون قهوه خوری آب میریزیم(دقت بشه که قهوه خوری ها خیلی کوچیکند مثل من یه لیوان چایخوری آب نریزی) حالا به میزان دلخواه شکر اضافه می کنیم و هم می زنیم و قهوه جوش رو روی گاز با شعله تقریبا کم میذاریم باید بالای سرش باشیم و چند بار اوایلش هم بزنیم، وقتی که قهوه داره به نقطه جوش میرسه یه کفی روش وجود داره که داره میاد بالا همین که کف بالا اومد قهوه جوش رو از روی شعله بر میداریم. کف ها رو با قاشق توی قهوه خوری ها میریزیم و بعد هم قهوه رو اضافه می کنیم. این کفه خیلی مهمه در حقیقت کلاس کاره

لیلی دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:35 ق.ظ http://www.manamleili.blogfa.com

خیلی خوبه خیلی خوشحال شدم. منم منتظر اون روزم.

فیونا سه‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 03:02 ب.ظ http://fionaa.blogfa.com

عزیز دلــــــــمی مرسی

خواهش عزیزم

ساناز شنبه 20 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:12 ق.ظ

سلام
شکوه جان ادامه ی داستان استعفاتو نمیگی؟

سلام ساناز جون، نمیدونم شاید نوشتم، شایدم نه

طهورا (دوستدار) سه‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:25 ق.ظ http://pardisetahoura.persianblog.ir/

عالیه شکوه جان. منهم در این مدت خیلی این حس خوب رو دارم لمس میکنم . موفق باشی

ممنون احساس خوبت همیشه مستدام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد