من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

من و دومین شعبه

وبلاگم لو رفت.یازده خرداد تولد محمده، دلم می خواست وبلاگم رو، روز تولدش بهش هدیه کنم. آخه خودش وبلاگ خون حرفه ایه و یه جورایی اون منو آورد تو این وادیا. می دونستم اگه بفهمه وبلاگ زدم خیلی خوشحال میشه. دیروز از سرکار اومده میگه شنیدم وبلاگ زدین؟ از کجا فهمیدی؟میگه آخه قزمیت، تو یکی از وبلاگها که من میخونمش نظر گذاشتی واسش که تو رو خدا بیا منو بخون، اسمتم گذاشته بودی. همه نقشه هام نقش برآب شد، بهش گفتم می خواستم سورپریزت کنم ولی تو کادوی تولدت رو پیش پیش گرفتی،اونم میگه به فکر یه سورپریز تازه باش واسه یازده خرداد. بعدشم میگه خوووب آبروی منو بردی تو وبلاگت، آدم دیگه تو خونه خودشم آسایش نداره!! 

بریم سراغ داستان استعفا؛ تا اونجا گفتم که وقتی اومدم خونه،تصمیم گرفتم برم ستاد و بگم دیگه اونجا نمی رم. صبح روز بعد یه آژانس گرفتم، رفتم شعبه و به رئیسش گفتم برام کاری پیش اومده امروز رو مرخصی می خوام. بعدشم رفتم ستاد پیش مسئول امورشعب، بهش گفتم لطفا شعبه من رو عوض کنید. گفت چرا؟ گفتم مسیرش خیلی بده، همه کارمنداش آقا هستن، اصلا اونجا محیطش خیلی مردونه اس. ایشونم فرمودند اگه محیط زنونه دلت می خواد برو بشین خونه خیاطی کن. منم سر حرفم ایستادم و گفتم در هر صورت من اون شعبه نمیرم یا شعبمو عوض می کنید یا استعفا میدم. البته انقدرا هم محکم نگفتما، سرمو کج کردم، چشمامو پر اشک، صدامو لرزون و خودمو زدم به موش مردگی. در نهایت بعد از این همه فیلمی که من بازی کردم راضی شد و گفت شعبت رو عوض می کنم ولی خیلی خوشحال نباش. داریم یه شعبه تو شهرری می زنیم، دوره آموزشیت که تموم بشه می فرستمت اونجا. منم تو دلم گفتم زر می زنه، تا اون موقع چی پیش بیاد حالا.  

فرستادنم شعبه مهرآباد، شعبه خوبی بود در کل، دو روزی کنار دست یه دختری نشستم و بعدش بهم یه باجه دادن، هنوز به خیلی چیزا مسلط نبودم و کلی استرس داشتم، فرمها رو با هم قاطی می کردم، نمی دونستم پرینت هر کدومو کجاش باید بگیرم، بعضی کدها رو تو سیستم فراموش می کردم، مشتری هم که صبر و طاقت نداره، کافیه ببینه یه کم دستپاچه ای، درسته قورتت میده. یادم نمی ره روز اولی که داشتم یه چک پاس می کردم، وسط کار دیدم چک نیست. این ور بگرد، اون ور بگرد، زیر کیبورد،تو سطل زباله، از کشوی میز می رفتم تو از پول شمار در می اومدم، از کیس می رفتم از مانیتور در می اومدم،خلاصه بال بالی میزدم جلوی مشتری دیدنیییی. یکی از بچه ها اومد، در پرینتر رو باز کرد، چک پرید بیرون. خلاصه اول کار داستان داشتیم. 

سوتی بعد رو حدودا پانزده روز بعد از استخدامم دادم، تازه راه افتاده بودم، حسابی ذوق زده، جوگییییییر، دستم چسبیده بود به شماره گیر مشتری. به هیچ شماره ای رحم نمی کردم. تند تند مشتری می گرفتم، خوشحال بودم واسه خودم. تا اینکه ظهر که از ناهار برگشتم، با خودم گفتم درسته که مو، لای درز کارت نمی ره، ولی صندوقت رو آخر وقتی یه چک بکنی بد نیست. همینجوری که خوشحال داشتم صندوق می گرفتم یهو دیدم دویست وپنجاه هزار تومن کم آوردم، یه نفس عمیق کشیدم و گفتم حتما اشتباه شمردم. دوباره می شمرم، دویست وپنجاه هزار تومن کمه، بار سوم و چارم هم شمردم و کم کم مطمئن شدم که بدبخت شدم 

مسئولمون رو صدا زدم، سندهامو دونه دونه چک کرد، با سیستم تطبیق داد. اشتباه از سندا نبود. من دویست وپنجاه هزار تومن اضافه دادم به مشتری. 

وقتی کارمند پول کم میاره، یا به اصطلاح بانکیا کسری صندوق داره، دو راه وجود داره. راه حل اصولیش اینه که یه سنذ کسری صندوق بزنن و یه نامه برای بالا که این کارمند اینقده پول کم آورده، و کارمند هم اون پول رو از جیب بپردازه. راه حل دوم اینه که کارمند پول رو از جیب بپردازه، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. در هر دو حالت کارمند پول رو جبران میکنه، فقط تو اولی اسمش به عنوان یه کارمند خاطی و سهل انگار ثبت میشه. 

شانس بزرگی که آوردم این بود که اون ماه چون می خواستن پاداش هم بریزن، حقوق رو وسط ماه ریختن، حقوق و پاداش پانزده روز اول کارم واریز نشده، برداشت شد. یه رئیس شعبه داشت اونجا که خییییلی ماه بود. وقتی پول کم آورده بودم همش نگران برخورد رئیس شعبه بودم. آخه تو اون پونزده روز خودمو حسابی نشون داده بودم. همه می گفتن خیلی زود راه افتادی،سرعتت خیلی بالاست و رئیس شعبه هم حسابی از کارم راضی بود. تو اون شلوغی که همه جمع شده بودن دور باجه من و دنبال پوله می گشتن، رئیس شعبه اصلا جلو نیومد، نمی خواست من جلوش شرمنده بشم. آخر وقت که همه رفتن صدام کرد و بهم گفت که سندها رو ببرم پیشش. یه نگاهی انداخت و گفت من احتمال میدم که یه لحظه قطعی سیستم داشتیم و رفته باشه تو مغایرت، فردا تو بالانس اسناد معلوم میشه. کلی بهم امید و دلداری داد. 

فردا هم بالانس انجام شد ولی پول گمشده پیدا نشد، خودم می دونستم به کی اضافه پرداخت کردم ولی هر چی زنگ زدیم زیر بار نرفت و آخر سر هم گوشیش رو خاموش کرد. 

سر این موضوع با خودم راحت کنار اومدم، پول از دست داده برام خیلی مهم نبود/ تصمیم گرفتم همون جور بااراده به کارم ادامه بدم، صندوقم رو هم تندتند چک میکردم دیگه،تا خیالم راحت باشه. بعدها رئیس شعبه بهم گفت نگران بودم که روحیه ات رو ببازی ولی تو خیلی خوب از پسش بر اومدی...

شب آرزوها

شب لیلة الرغائب، شب آرزوها، شب دعا برای همدیگه، امشب دستای خیلی ها رو به آسمونه، شاید به حرمت این همه دست نیاز، خدا به دستای ما هم نگاه کنه. 

دعا کنیم همه آدما در سلامت جسمی و روحی باشن. دعا کنیم دلا مهربونتر بشن. آدما دلاشون به هم نزدیکتر بشه. دعا کنیم خدا مادر و پدرامون رو برامون سلامت نگه داره. و اگه رفتن از پیشمون براشون خییییلی دعا کنیم. حتما می شنون صدامونو. و اونا هم برامون دعا می کنن.

برای دلامون خیلی دعا کنیم...

من و سایه هام

دیشب از کلاس خودشناسی که برگشتم حالم خیییلی بد بود. علتشم مکالمه ای بود که بین من و یکی از بچه های کلاس رد وبدل شد. بعد از کلاس داشتیم در مورد سایه ها با هم صحبت می کردیم، نمی دونم چی شد که بهش گفتم من معمولا شبا خواب کافی ندارم، شبها دیر می خوابم و صبح ها وقتی برای نماز بیدار میشم دیگه خوابم نمی بره، خسته ام، بدنم هنوز به خواب احتیاج داره ولی دیگه نمی تونم بخوابم، دوستم بهم گفت تو روان ناآرومی داری، ذهنت دائما درگیره، گفتم از کجا به این موضوع رسیدی؟ گفت تو همه مسائل خیلی جزئی و ریز میشی،خیلی آروم و شمرده حرف میزنی. انگار تو ذهنت دائم درست و غلط حرفی که می خوای بزنی رو ارزیابی میکنی.(راست میگفت). بد جوری به هم ریختم، آخه همه، آرامش رو جزء یکی از خصوصیات بارز من می دونستن.اون اولین آدمی بود که این حرف رو بهم زد، البته بعد از همسرم. قبول دارم درونم اون طوری که ظاهرم نشون میده آروم نیست. و خیلی وقتا با خودم مکالمات درونی دارم. 

ولی نمی دونم چرا وقتی اون خانوم بهم این حرف رو زد، احساس فرو ریختگی کردم. حالم به قدری بد بود که توی راه دوست داشتم یه جا بشینم و گریه کنم. 

چند وقتیه حال خوبی دارم، ولی یکی دوبار بعضی حرفها خیلی بهم فشار آورده. 

من معمولا تو انجام بعضی کارها و حاضر شدن برای مهمونی رفتن آدم کندی هستم. انگار چون همش بهم گفتن زودباش، چقدر لفتش میدی(خودمم گاهی به خودم همینو میگم)، وقتی می خوام حاضر شم، مثل اینکه افتاده باشم تو باتلاق، هی می خوام سریعتر حاضر بشم ولی نمیشه. 

چند شب پیش که داشتیم می رفتیم خونه مامانم اینا، تو ماشین به همسرم گفتم دقت کردی ما هیچ وقت زودتر از هشت شب نمی رسیم خونشون؟ محمد گفت از بس همیشه لفتش میدی. از قضا، تو این چند روز که گفتم حال بهتری دارم، احساس می کردم این مشکل هم درم خیلی کمتر شده. حتی اون شب هم خیلی سریع حاضر شدم، به محمد گفتم، امشب که من سریع حاضر شدم و اون گفت: آره، استثناعا. یه کم ناراحت شدم و بهش گفتم وقتی من ضعفی دارم و دارم سعی می کنم حلش کنم و تو هی اون ضعف رو به روم بیاری، اون مشکل در من نهادینه میشه. به شوخی گفت: یعنی الان نهادینه نشده؟ با این حرفش داغونم کرد. به قدری به هم ریختم که تا وقتی برسم خونه مامانم اینا باهاش حرف نزدم. اونجا جلوی بقیه آبروداری کردم ولی یواشکی بهش گفتم که باهاش قهرم. یه کم با هم حرف زدیم ولی خب جلوی بقیه نمی شد تابلو کنیم. با هم قرار گذاشتیم دیگه فعلا در موردش حرفی نزنیم تا اولین فرصت مناسب. 

فردا شب وقتی محمد اومد خونه بهش گفتم که چقدر ناراحت شدم، و اونم گفت که من منظوری نداشتم،فقط یه شوخی بود، و فکر نمی کرده که یه شوخی اینقدر من رو ناراحت کنه. ازم تشکر کرد که دیشب نذاشتم بقیه بفهمند که من از دستش دلخورم. آخه قبلا نمی تونستم دلخوریم رو جلوی بقیه پنهان کنم. 

الان یه حسی دارم، نمی دونم یعنی اون حال خوش سطحی بوده؟ یعنی بازم باید با سایه هام روبرو شم؟ بازم باید حالمو خراب کنن این سایه ها؟ دوست عزیز با حرفت بدجوری نگران شدم. با یه روان ناآروم چه کار کنم؟

کنسرت رضاصادقی

همین الان از یه پیاده روی صبحگاهیه بسیار دلچسپ تو پارک نزدیک خونه بر می گردم. هوا فوق العاده دلپذیر، امروز حس و حال ورزش کردن نداشتم، توی پارک قدم زدم و بعدشم یه جای دنج زیر درخت یه صندلی پیدا کردم، از این صندلی های گهواره ای، چشمام رو بستم و صندلی رو تکون دادم، یه نسیم خنک تو صورتم، صدای گنجشکای دور و بر تو گوشم، و احساس کردم درست وسط زندگیم، و چقدر همه چیز به نظرم زیبا اومد، به این فکر کردم که خدا چقدر مهربونه، هر روز صبح ما آدما به بهونه های مختلف هوای شهرمونو کثیفو غیرقابل تحمل می کنیم، عصرا یه بارون قشنگ از طرف خدا همه چیزو دوباره تر وتازه میکنه تا بتونی بهارو به معنای واقعیش احساس کنی،این فصل قشنگ و زیبایی هاشو نباید از دست داد، با یه مسافرت، با خوردن یه وعده شام تو پارک با خونواده، با قدم زدن تو پارک تو یه عصر دلپذیر و دستات تو دست همسرت، بردن کوچولوت به پارک و ساعتها خیره شدن به بازی بچه ها،  و اینکه چقدر راحت و قشنگ دوست میشن با همو هم بازی پیدا می کنن واسه خودشون، با کنار زدن پرده وباز کردن پنجره و یه نفس عمیق تو ریه هات، این فصل خوب خدا رو از دست ندین... 

یه کم از مهمونی روز دوشنبه بگم که سر نگرفت. آقا ما دوشنبه بعد از نوشتن پست قبلی، زنگ زدیم به دوستمون، اونم گفت که سعی می کنیم بیایم ولی تا ساعت سه خبر قطعی رو بهت میدم. منم بهش گفتم من بنا رو می ذارم به اومدنتون و منتظرم. خلاصه افتادم به تمیزکاریو تدارک یه فسنجون خوشمزه. ساعت شد سه ونیم این خانوم زنگ نزد، شد چهار زنگ نزد، دیدم خبری نشد خودم زنگ زدم خونشون دیدم جواب نمیده، محمدم به هوای مهمونا زودتر اومد خونه. تا ساعت هفت ما همینجور پشت هم زنگ می زدیم به اینا، گوشی دوستمم خاموش بود، شماره شوهرشم نداشتیم، کم کم داشتیم نگران می شدیم، گفتم شاید دردش گرفته رفتن بیمارستان، یا خدایی نکرده اتفاقی افتاده، زنگ زدم خونه مامانش اونم خیلی خونسرد خندیدو گفت احتمالا خوابه که جواب نمیده. دیگه از اومدنشون ناامید شده بودیم. منم دیدم غذام می مونه رو دستم، زنگ زدم به مامانم و گفتم ما با شاممون داریم میایم خونتون، فسنجون از ما، برنجش از شما، چون وسیله نداشتیم، راه هم کمی دور بود، دیگه برنج درست نکردم،شب رفتیم اونجا، مامان من همیشه وقتی دست پخت من رو می خوره،فکر می کنه من یکی از شاگرداشم، و دست پختم هم در حکم تکالیف مدرسه. و درنقش یک معلم سعی می کنه همیشه نکاتی رو به من گوشزد کنه، ولی خداییش دلتون نخواد فسنجونم خیلی خوشمزه شده بود و همه کلی تعریف کردن، مامانمم گفت خیلی خوب شده ولی به نظرم آبش یه کم سفت شده . شب اونجا موندیم و من که خیلی وقت بود خواهر وبرادرم رو ندیده بودم، خیلی خوش گذشت بهم، کلی خندیدیم با خواهرم، بیچاره مماخشو تازه عمل کرده، نباید خیلی بخنده، می گفت هر چی من تو این دو سه هفته رعایت کردم تو با اومدنت خرابش کردی حقشه، تا اون باشه نره خودشو از من خشگل تر کنه. 

ظهر از اونجا مستقیم رفتم کلاس کمک های اولیه، توی راه همش با خودم تکرار می کردم چه جوری با آقای آبدارچی برخورد کنم. وقتی رسیدم سرم رو انداختم پایین و رد شدم. رفتم سمت آب سرد کن تا آب بخورم که عین جن ظاهر شد. سلام علیک کردیمو گفت که آب سرد کن، آب نداره. الان میرم از طبقه بالا براتون آب خنک میارم.تا اومدم بگم نه، پله ها رو رفته بود بالا. منم از حرصم رفتم نشستم تو کلاس. دیدم اومده دم در، پارچ به دست. رفتم آبو گرفتم و تشکر کردم. گفت بابت کاشان صحبت کردم، می تونید با همراهتون بیاین. من از طرف شما ثبت نام کردم که جاها پر نشه. پولشم پرداخت کردم. رفتم پولو برای آقای خوش خدمت آوردم، شماره تلفنش رو داد که ساعت حرکت جمعه رو باهاش هماهنگ کنیم. بعدشم گفت راستی هدیه تون رو آوردم، آخر کلاس زود نرین تا براتون بیارم. منم با یه لحن جدی بهش گفتم ممنون از لطفتون ولی نمی تونم قبول کنم. 

اعصابم رو ریخته بود به هم، دیگه کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که این بابا همچین بی منظور هم نیست که اینقدر سرویس میده به ما. تصمیم گرفتم دیگه به همسری بگم. عصری که اومد خونه ماجرا رو براش تعریف کردم. ناراحت شد، ولی هیچ وقت جوری برخورد نمی کنه که دفعه بعد من مشکلم رو بهش نگم. چند تا دلیل برام آورد و قانعم کرد که امروز با موبایل همسری تماس بگیرم باهاش و بگم که ما جمعه نمی آییم. 

بعدشم زنگ زدم خونه دوستم اینا که ببینم زنده اند آیا؟ شوهرش گوشی رو برداشت، منم حسابی گله کردم، بیچاره کلی شرمنده شد، گفت به خدا من دیروز اس ام اس دادم بهتون که کاری پیش اومده نمی تونیم بیایم. گوشی من چند وقته خرابه، عید که رفته بودیم گرگان، تو بلوار ناهارخوران رفتم دستشویی، اومدم دستام رو بشورم که موبایل از جیبم افتاد رو زمینش که موکتش کرده بودن و خیس بود. منم یک آن به قدری چندشم شد که گوشیم رو گرفتم زیر آب و حسابی غسلش دادم، نمی دونم بعد از اون چرا خراب شده یه بارم دادمش تعمیر ولی بازم درست نشد، اس ام اس رو دریافت میکنه ولی نمایش نمیده، خلاصه شوهرش با همسری صحبت کردن و ایشون گفتن به جبران روز قبل ما همین الان می آیم خونتون، و کلی اسرار که شام نمی مونیم دیگه. منم که برنج خیس کرده داشتم از دیروز همونو درست کردم و چند سیخ کباب گرفتیمو شب دور هم بودیم. 

چند روزی بود بعد از خوندن یکی از پستای صمیم جون، که شعر رضا صادقی رو نوشته بود، رفته بودم تو مود رضا صادقی. یه سی دی ازش داشتیم همش می ذاشتم و خلاصه شعراش تو مخم بود و ورد زبونم. چند روز پیش به همسری گفتم سی دی جدیدشو بگیره. دیشب همسری یه سورپرایز خیییییلی بزرگ داشت برام. دو تا بلیط کنسرت رضا صادقی برای شنبه شب. هوراااااا. این همون پدیده هم زمانیه که براتون گفته بودم. مرسی محمد جونم. آخخخ که چقده تو مهربونی مرد. در کل روزای خوبی رو دارم این روزها خدا رو شکر.و همش به فکر اینم که لذت ببرم از زندگی و بقیه رو هم شریک کنم تو لذتام. روزای خوبی که اگه سرکار می رفتم مطمئنا تجربشون نمی کردم به این شکل. از خاطرات دوران کارم حتما تو پستا بعدی خواهم نوشت. 

تنتون سلامت، دلاتون شاد و لبتون همیشه خندون.

یه روز خوب

امروز حالم خییییلی خوبه،دیشب خوب خوابیدم و صبح هم وقتی همسری می خواست بره سرکار،بیدار شدم. لقمه نون و پنیر وگردوش رو حاضر کردم( این کارو معمولا شبا می کنم) تا پسر گلم صبحها حتما صبحانه بخوره. دیشب با همسری مشورت کردم، تصمیم گرفتیم برای امشب یکی از دوستای دوران دانشگاهمون رو دعوت کنیم. این بنده خداها عید زنگ زدن که ما می خواهیم بیاییم خونتون، منم گفتم شرمنده، خالم اینا و داییم اینا اومدن تهران. ما سرمون شلوغه. اونا هم گفتن هر موقع وقت داشتین زنگ بزنید ما بیایم. مایه بسی شرمساریه که ما تا حالا دعوتشون نکردیم. ولی خداییش فرصت هم نشده، خیلی ها رو باید دعوت کنیم. 

محمد معمولا شبا دیر میاد خونه، به همین خاطر در طول هفته کمتر می تونیم مهمون دعوت کنیم. آخر هفته ها هم یکی در میون میریم قم، خونه مامان محمد. تازه خونه مامانم اینا هم خیلی وقته نرفتیم، ایشا... این هفته میریم. 

می خوام ساعت ده زنگ بزنم به دوستم،اگه دعوتمونو قبول کنن، حتما ازش می پرسم که خودش و همسرش غذا چی دوست دارن. به دو دلیل: یکی اینکه من با دوستام خیلی راحتم و یه نوع غذا هم نمی خوام بیشتر درست کنم. ودیگه اینکه دوستم بارداره و یه نی نی هفت ماهه تو شکمش داره. شاید هر غذایی رو دوست نداشته باشه. 

این بنده خداها پارسال اومده بودن خونمون، بحث کشید به وضع مملکت و گرونی و این حرفا. منو همسری هم شروع کردیم که آره میوه چقدر گرون شده، سیب کیلویی انقدر، موز کیلویی اونقدر. شب که اینا رفتن من دیدم بیچاره ها اصلا میوه نخوردن، محمد میگه نکنه ما هی گفتیم میوه گرونه اینا دست نزدن به میوه ها ،کلی خودمونو زدیم بعدشم کلی خندیدیم با این مهمون داریمون، بعدا واسه دوستم تعریف کردم، اونم کلی خندید. از اون به بعد هر وقت می بینیمشون همسری بهشون میگه میوه چقدر گرون شده چه کنیم دیگه، رومون زیاده. 

حالا اگه هم امروز نتونن بیان یه برنامه دیگه ریختم برای خودم، می خوام برم هفت تیر، یه مانتوی خشگل بخرم، دلم یه مانتوی خنک به رنگ صورتی ملایم می خواد که با شال و شلوار سفید بپوشم، می دونم چاق نشونم میده ولی می خوام بخرم.احتمالا یه سری هم به شعبه هفت تیر بزنم که این اواخر اونجا کار می کردم. دلم برای بچه ها(البته نه همشون) تنگ شده، مخصوصا برای رئیس شعبمون، خیلی آدم نازنینیه. دیشب داشتم به محمد می گفتم خیلی خوشحالم که حس بدی ندارم از اینکه بخوام به شعبه سابقم و بچه هاش سر بزنم. آخه قبل از استعفا فکر می کردم شاید بعدها هر وقت اسم بانکم رو بشنوم حالم یه جوری بشه. ولی خدا رو شکر اصلا حساس نشدم بهش. بگذریم... 

تا به حال براتون پیش اومده با یه نفر بی هیچ نیتی سلام وعلیک داشته باشین و با خودتون فکر کنین چه آدم مودب و شریفی هست، و بعدش یه حرکتی ببینید که بخوره تو ذوقتون؟ 

دو ماه پیش که رفته بودم هلال احمر محل، برای ثبت نام، گفتن مسئولش نیم ساعت دیگه میاد، می تونین تو اتاقشون منتظر باشین. اونجا که نشسته بودم، آقای آبدارچی برام چایی آورد و باهام خیلی محترمانه برخورد کرد. بعد از اون من هرموقع می دیدمش سلام می کردمو خسته نباشید می گفتم و اون هم خیلی محترمانه و مهربون جوابم رو میداد. تازه روز زن رو هم بهم تبریک گفت و من کلی ذوق کردم که چه انسان فهمیده و شریفیه. دیروز کلاس که تموم شد دیدمشو سلام علیک کردم باهاش، بهم گفت یه هدیه به مناسبت روز زن براتون گرفتم، یادم رفته امروز بیارم، جلسه بعد حتما میارم. جا خوردم، ولی انقدر محترمانه حرف میزنه که نتونستم برخورد تندی باهاش بکنم، بهش گفتم نه، خواهش می کنم این چه کاریه. واقعا تو اون لحظه نمی دونستم چی باید بگم به این آدم. بعدشم بهم گفت جمعه بچه های هلال احمر رو دارن میبرن کاشان، شما نمیای؟ گفتم سر کلاس که به ما چیزی نگفتن. گفت کارمندای هلال احمر منظورمه، من یه جا نگه داشتم. بهش گفتم میشه من یه همراه داشته باشم و با همسرم بیام؟ یه خورده مکث کرد و گفت نمی دونم بذارین بپرسم اگه جا بود بهتون میگم. 

با خودم میگم شاید نمی دونسته من ازدواج کردم، با این حال نباید به خودش جرات میداد،تازه سن وسالشم حداقل چهل میزنه، بهش می خوره زن وبچه داشته باشه. ولی اصلا نمی تونم باور کنم که نیت بدی داشته. آخه برخوردش خیلی محترمانه هست. معمولا اگه یه نفر نیت بدی داشته باشه، حس آدم میگه این یه کرمی تو وجودش هست. ولی در این مورد واقعا نمی دونم چی بگم. 

من تقریبا همه حرفامو به محمد میزنم، منو محمد دو تا دوستیم با هم، دو تا دوست خوب. من چیزی رو ازش پنهان نمی کنم، اونم همیشه راهنماییم می کنه. این بار بهش نگفتم، چون دلم می خواد خودم بدون کمک اون یه برخورد مناسب داشته باشم با این موضوع. فکر می کنم تو قاطع برخورد کردن با همچین آدمایی ضعف دارم. البته هر کسی بهم نگاه چپ کنه و نیتش معلوم باشه، حالشو میگیرما. ولی تو برخورد با آدمایی که با ظاهر موجه و رفتار موقر میان جلو، بعد میزنن تو ذوقم مشکل دارم. کلا آدم نرمی ام،ولی گاهی بد قاطی می کنم، رو این خصلتم باید کار کنم، حالا شایدم این بنده خدا منظور خاصی نداشته. فردا معلوم میشه. تا بعد... 

مراقب خودتون و دلاتون باشید.