من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

کنسرت رضاصادقی

همین الان از یه پیاده روی صبحگاهیه بسیار دلچسپ تو پارک نزدیک خونه بر می گردم. هوا فوق العاده دلپذیر، امروز حس و حال ورزش کردن نداشتم، توی پارک قدم زدم و بعدشم یه جای دنج زیر درخت یه صندلی پیدا کردم، از این صندلی های گهواره ای، چشمام رو بستم و صندلی رو تکون دادم، یه نسیم خنک تو صورتم، صدای گنجشکای دور و بر تو گوشم، و احساس کردم درست وسط زندگیم، و چقدر همه چیز به نظرم زیبا اومد، به این فکر کردم که خدا چقدر مهربونه، هر روز صبح ما آدما به بهونه های مختلف هوای شهرمونو کثیفو غیرقابل تحمل می کنیم، عصرا یه بارون قشنگ از طرف خدا همه چیزو دوباره تر وتازه میکنه تا بتونی بهارو به معنای واقعیش احساس کنی،این فصل قشنگ و زیبایی هاشو نباید از دست داد، با یه مسافرت، با خوردن یه وعده شام تو پارک با خونواده، با قدم زدن تو پارک تو یه عصر دلپذیر و دستات تو دست همسرت، بردن کوچولوت به پارک و ساعتها خیره شدن به بازی بچه ها،  و اینکه چقدر راحت و قشنگ دوست میشن با همو هم بازی پیدا می کنن واسه خودشون، با کنار زدن پرده وباز کردن پنجره و یه نفس عمیق تو ریه هات، این فصل خوب خدا رو از دست ندین... 

یه کم از مهمونی روز دوشنبه بگم که سر نگرفت. آقا ما دوشنبه بعد از نوشتن پست قبلی، زنگ زدیم به دوستمون، اونم گفت که سعی می کنیم بیایم ولی تا ساعت سه خبر قطعی رو بهت میدم. منم بهش گفتم من بنا رو می ذارم به اومدنتون و منتظرم. خلاصه افتادم به تمیزکاریو تدارک یه فسنجون خوشمزه. ساعت شد سه ونیم این خانوم زنگ نزد، شد چهار زنگ نزد، دیدم خبری نشد خودم زنگ زدم خونشون دیدم جواب نمیده، محمدم به هوای مهمونا زودتر اومد خونه. تا ساعت هفت ما همینجور پشت هم زنگ می زدیم به اینا، گوشی دوستمم خاموش بود، شماره شوهرشم نداشتیم، کم کم داشتیم نگران می شدیم، گفتم شاید دردش گرفته رفتن بیمارستان، یا خدایی نکرده اتفاقی افتاده، زنگ زدم خونه مامانش اونم خیلی خونسرد خندیدو گفت احتمالا خوابه که جواب نمیده. دیگه از اومدنشون ناامید شده بودیم. منم دیدم غذام می مونه رو دستم، زنگ زدم به مامانم و گفتم ما با شاممون داریم میایم خونتون، فسنجون از ما، برنجش از شما، چون وسیله نداشتیم، راه هم کمی دور بود، دیگه برنج درست نکردم،شب رفتیم اونجا، مامان من همیشه وقتی دست پخت من رو می خوره،فکر می کنه من یکی از شاگرداشم، و دست پختم هم در حکم تکالیف مدرسه. و درنقش یک معلم سعی می کنه همیشه نکاتی رو به من گوشزد کنه، ولی خداییش دلتون نخواد فسنجونم خیلی خوشمزه شده بود و همه کلی تعریف کردن، مامانمم گفت خیلی خوب شده ولی به نظرم آبش یه کم سفت شده . شب اونجا موندیم و من که خیلی وقت بود خواهر وبرادرم رو ندیده بودم، خیلی خوش گذشت بهم، کلی خندیدیم با خواهرم، بیچاره مماخشو تازه عمل کرده، نباید خیلی بخنده، می گفت هر چی من تو این دو سه هفته رعایت کردم تو با اومدنت خرابش کردی حقشه، تا اون باشه نره خودشو از من خشگل تر کنه. 

ظهر از اونجا مستقیم رفتم کلاس کمک های اولیه، توی راه همش با خودم تکرار می کردم چه جوری با آقای آبدارچی برخورد کنم. وقتی رسیدم سرم رو انداختم پایین و رد شدم. رفتم سمت آب سرد کن تا آب بخورم که عین جن ظاهر شد. سلام علیک کردیمو گفت که آب سرد کن، آب نداره. الان میرم از طبقه بالا براتون آب خنک میارم.تا اومدم بگم نه، پله ها رو رفته بود بالا. منم از حرصم رفتم نشستم تو کلاس. دیدم اومده دم در، پارچ به دست. رفتم آبو گرفتم و تشکر کردم. گفت بابت کاشان صحبت کردم، می تونید با همراهتون بیاین. من از طرف شما ثبت نام کردم که جاها پر نشه. پولشم پرداخت کردم. رفتم پولو برای آقای خوش خدمت آوردم، شماره تلفنش رو داد که ساعت حرکت جمعه رو باهاش هماهنگ کنیم. بعدشم گفت راستی هدیه تون رو آوردم، آخر کلاس زود نرین تا براتون بیارم. منم با یه لحن جدی بهش گفتم ممنون از لطفتون ولی نمی تونم قبول کنم. 

اعصابم رو ریخته بود به هم، دیگه کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که این بابا همچین بی منظور هم نیست که اینقدر سرویس میده به ما. تصمیم گرفتم دیگه به همسری بگم. عصری که اومد خونه ماجرا رو براش تعریف کردم. ناراحت شد، ولی هیچ وقت جوری برخورد نمی کنه که دفعه بعد من مشکلم رو بهش نگم. چند تا دلیل برام آورد و قانعم کرد که امروز با موبایل همسری تماس بگیرم باهاش و بگم که ما جمعه نمی آییم. 

بعدشم زنگ زدم خونه دوستم اینا که ببینم زنده اند آیا؟ شوهرش گوشی رو برداشت، منم حسابی گله کردم، بیچاره کلی شرمنده شد، گفت به خدا من دیروز اس ام اس دادم بهتون که کاری پیش اومده نمی تونیم بیایم. گوشی من چند وقته خرابه، عید که رفته بودیم گرگان، تو بلوار ناهارخوران رفتم دستشویی، اومدم دستام رو بشورم که موبایل از جیبم افتاد رو زمینش که موکتش کرده بودن و خیس بود. منم یک آن به قدری چندشم شد که گوشیم رو گرفتم زیر آب و حسابی غسلش دادم، نمی دونم بعد از اون چرا خراب شده یه بارم دادمش تعمیر ولی بازم درست نشد، اس ام اس رو دریافت میکنه ولی نمایش نمیده، خلاصه شوهرش با همسری صحبت کردن و ایشون گفتن به جبران روز قبل ما همین الان می آیم خونتون، و کلی اسرار که شام نمی مونیم دیگه. منم که برنج خیس کرده داشتم از دیروز همونو درست کردم و چند سیخ کباب گرفتیمو شب دور هم بودیم. 

چند روزی بود بعد از خوندن یکی از پستای صمیم جون، که شعر رضا صادقی رو نوشته بود، رفته بودم تو مود رضا صادقی. یه سی دی ازش داشتیم همش می ذاشتم و خلاصه شعراش تو مخم بود و ورد زبونم. چند روز پیش به همسری گفتم سی دی جدیدشو بگیره. دیشب همسری یه سورپرایز خیییییلی بزرگ داشت برام. دو تا بلیط کنسرت رضا صادقی برای شنبه شب. هوراااااا. این همون پدیده هم زمانیه که براتون گفته بودم. مرسی محمد جونم. آخخخ که چقده تو مهربونی مرد. در کل روزای خوبی رو دارم این روزها خدا رو شکر.و همش به فکر اینم که لذت ببرم از زندگی و بقیه رو هم شریک کنم تو لذتام. روزای خوبی که اگه سرکار می رفتم مطمئنا تجربشون نمی کردم به این شکل. از خاطرات دوران کارم حتما تو پستا بعدی خواهم نوشت. 

تنتون سلامت، دلاتون شاد و لبتون همیشه خندون.

نظرات 3 + ارسال نظر
elnaz چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:54 ق.ظ http://myllove.blogfa.com

سلام.وبلاگت خوبه.امیدوارم که زود به زود آپ کنی.بهت سر میزنم.

ساناز چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:33 ب.ظ

سلام خانمی
وبلاگ خوبی داری. قلمت روونه. انگار دارم کتاب داستان میخونم. وبلاگت رفت جزو اونایی که هر روز میخونم.
خانه داری یه عالمی داره. در صورتیکه از نظر مالی مشکلی نداشته باشی و بری سر کار.
کار تو شعبه ها خیلی بده. هم کار زیاده هم سر و صدا هست. یعنی یه جورایی کسی رو میخان تبعید کنن میفرستن شعبه.
چن تا از فامیلا بانک کار میکنن میگن خیلی خوبه ، حالا این نوشته هات منو به فکر میبره . باید برم ازشون بپرسم.
من مخابرات کار میکنم فقط ازمحیط کارم بدم میاد.
ببخشید زیاد حرف زدم
موفق باشی

ممنون عزیزم که همراهیم می کنی، با اینکه گفتی خانه داری اگه مشکل مالی نداشته باشی هم تا حدودی موافقم، بعدا یه پست کامل در موردش میذارم، و اما کار تو شعبه سخته، ولی به نظرم به روحیات آدما هم خیلی بستگی داره. نمیشه گفت هر کسی رو می خوان تبعید کنن می فرستن شعبه، بخش اعظمی از کارمندای بانکها تو شعب مشغولن، و معمولا به خاطر سختی های کار شعبه متقاضی برای ورود به بخش ستاد زیاده،و معمولا بانکها تو قسمت شعب نیاز به نیروی بیشتر دارن

نرم افزار ورود به بلاگ اسکای چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:36 ب.ظ http://blogsky.com

سلام بلاخره بعد از چند ماه تلاش نرم افزار اپدیت وبلاگ بلاگ اسکای ساخته شد بدون باز کردن حتی یک مرورگر میتوانید وبلاگ خود را بروز کنید یا مشاهده کنید این نرم افزار کاملا رایگان میباشد و میتوانید به راحتی این نرم افزار را دانلود کرده استفاده کنید اموزش نرم افزار نرم افزار را اجرا کرده تا وارد صفحه ورود بلاگ اسکای شوید رمز عبور خود + نام کاربری خود را وارد کرده و سپس وارد مدیریت وبلاگ شوید به همین راحتی این نرم افزار قابلیت هایی دارد که هیچ نرم افزاری ندارد این نرم افزار اولین نرم افزار برای این کار میباشد و اولین نسخه ساخته شده توسط گروه برنامه نویسی بلاگ اسکای میباشد امیدواریم بدرد بخور باشد برای شما وبلاگ نویس عزیز بلاگ اسکایی.

لینک دانلود:

http://uplod.ir/xj4r9l9w0rlx/BlogSky_Login.rar.htm


موفق باشید تیم طراحی بلاگ اسکای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد