من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

بودن با عزیزانم، بهترین لحظات زندگیمه

امروز از خونه مامان محمد برمی گردیم و من به جرات می تونم بگم حس می کنم یه چیزایی در من عوض شده.

مامان چند روزی هست که رفته سفر خونه خدا و من سه شنبه رفتم خونه بابااینا تا غذایی درست کنم و بچه ها هم از تنهایی در بیان. اولین چیزی که اونجا دیدنش من رو به وجد آورد دیدن کتابی بود که بابا یه گوشه ای گذاشته بود که همیشه برای مطالعه اونجا می نشست. اسم کتاب بود "خانواده و شادکامی". و من یک آن یاد درخواستم از خدا افتادم. به یاد چیزایی که شب تولد بابا براش از خدا خواستم و دیدن این کتاب برای من خیلی معنا داشت. یعنی بعد از همه این سالها، بعد از گذشتن روزهای پرتنش سالهایی نه چندان دور. بعد از از دست رفتن روزهای جوانی پدر و مادری که میشد خیلی قشنگ تر سپری بشه و نشد. بعد از منیت های فراوان. بعد از باورهای خشک و مستبدانه در رابطه با خانواده، حالا پدرم کتابی رو می خونه برای اینکه بدونه چطوری میشه خانواده ای شادتر داشت. می دونم شاید خیلی چیزها خیلی تغییر نکنه، می دونم روزهای از دست رفته بر نمی گرده. می دونم تغییر باورهای یک عمر خیلی سخته و شاید بعید. اما بابا برات خوشحالم، خیلی خوشحالم. من تو این یکی دو روزی که در نبود مامان پیشتون بودم دیدم و حس کردم که دیگه از اون استبداد و بادی در کله و های و هوهای فراوان خبری نیست. دلم شکست، پدر پُر های و هوی من حالا آرام تر شده، نرم تر شده، و من می ترسم از اینکه کار، کار زمانه باشد و دیگر رمق سابق نباشد. می ترسم از اینکه پیر شده باشی، می ترسم از اینکه توان سابق را نداشته باشی. می ترسم نرمشت از سرِ..بگذریم، اما باز هم برایت خوشحالم، چند روز پیش جمله ای ازت شنیدم که همیشه در زندگیم عکس اون رو می گفتی. گفتی معمولی بودن خیلی خوبه، حتی انیشتین هم روزی گفته بود ای کاش من هم یه آدم معمولی بودم، پس چرا همیشه می گفتی بچه های من باید تک باشن؟

برایت دعا می کنم، دعا می کنم روحت متعالی تر، نگاهت به زندگی زیباتر و نیرویت و توانت هر روز بیشتر باشد.


بعد از یکی دو روز موندن خونه بابااینا، مستقیم رفتیم قم خونه مامان محمد اینا و من اونجا هم از بودن آدمهای مهم زندگی همسرم لذت بردم. این بار حس می کردم همه اونها رو بیشتر دوست دارم و به نظرم اونها هم من رو. این روزها از تنهایی متنفرم، دوست دارم همه اوقاتم رو با کسانی بگذرونم که دوستشون دارم. حال عجیبیه، اما فکر می کنم مهم ترین کار زندگیم همینه. چند روز پیش به محمد گفتم چند وقتیه فکر می کنم باید بیشتر با عزیزانمون باشیم. دلم می خواد اصل زندگیم رو بر همین بذارم و این بودنِ با عزیزانم رو فدای هیچ چیز دیگه ای نکنم. کار، درس، همشون لازمه، اما هیچ کدوم نباید انقدر همه زندگی رو پر کنه که ما رو از هم غافل کنه. و محمد رو دیدم که برقی زد چشماش و من رو با هیجانی که می تونستم حس کنم تو وجودش، بغل کرد.


من آدمی هستم که تا همین چند وقت پیش وقتی می رفتیم خونه کسی، حتی پدر و مادر خودمون، ناخودآگاه استرس کارهای نکرده ام رو داشتم،یا فکر می کردم ما همین اندک اوقات با هم بودنمون رو هم اکثرا خونه پدر و مادرا هستیم، چرا بهتر ازش استفاده نمی کنیم. اما الان باورم اینه تا هستن، تا هستیم، باید از بودن کنار هم لذت برد. حالا معنی این شعر حافظ رو بهتر درک میکنم: اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد    باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود


نظرات 1 + ارسال نظر
ساناز شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 04:07 ب.ظ

سلام. منو یادت هست؟ خیلی وقته نیستی. فکر کردم دیگه نمیای. چی شد که اینطور شد. شاید به خاطر هوای بهاره که اومدی.
سال جدید مبارک.

سلام ساناز جون البته که یادمه سال نو شما هم مبارک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد