من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

مهمون داری با یه پا!!

از این هفته کلاسهای خودشناسی مون دوباره شروع شده و من امروز دارم میرم کلاس.این ترم کلاس در مورد عقده هاست. هر چی عقده ایه جمعن تو این کلاس. می خوایم عقده هامونو کشف کنیم.خدا به خیر کنه،مااااادر جاااان،نرفته استرس گرفتم.همین الان زنگ زدم به یکی از بچه های کلاس از بابت مکان و زمان کلاس مطمئن شم،گفت من امروز ماشین دارم میام دنبالت. اینگده خوشحال شدم که نگو.کور از خدا چی می خواد؟دو چشم بینا.آدمی با یه پای چلاق از خدا چی می خواد؟ اگه گفتین؟آفففرین،یه ماشین با راننده شخصی،خدا کنه نخونه یه وقت این دوست ما اینجا رو.می دونین، این کلاسا خیلی سنگینه واسم،یه چیزایی از اعماق وجودتو میاره جلوی چشمات که تحملش گاهی وقتا خیییلی مشکله.بگذریم... 

من کم عقل،با این پای چلاق،واسه فردا مهمون دعوت کردم.دیروز خانوم شعبانی دوباره تماس گرفتن که اوکی کنن پنج شنبه رو،منم بهش گفتم شما تشریف بیارین(فکر کنم ذوق زده شد)گفت فرقی نمی کنه،ولی حالا که اصرار می کنین باشه!!! واللا به خدا ما اصرار نکردیم.تعارف کردیم،خیلی هم بیجا کردیم.حالا هم چشممون کور با این پای چلاق مهمون داری هم می کنیم.خونه رو که میگم محمد جارو کنه،چون پام درد می کنه. خریدممممم خودم،نه،محمد انجام میده. چون پام درد میکنه. میوه ها رو هم که همیشه محمد آماده می کنه،حتی اگه پام درد نکنه. می مونه شام که این یه قلمو خودم باید بپزم. البته بگمااا،این آقایون کارهم که بکنن یکی باید بیفته دنبالشون.سمبل کاری رو استادن.(عزیزم شما انگیزه ات رو از دست نده

در راستای ترویج برگزاری مهمانی های ساده،فردا می خوام فقط قورمه سبزی بپزم،تصمیم دارم توش لوبیا چیتی بریزم که زودتر بپزه،آخه از زودپزم تا حالا استفاده نکردم.یه بار مامانم با لوبیا چیتی درست کرده بود خوشمزه شده بود.به نظرتون بد نمیشه؟ جلو همکار اسبقم ضایع نشم یه وقت؟ بره همه جا پرکنه رفتیم خونه فلانی یه قورمه سبزی هم بلد نبود؟ نمی دونم چرا از وقتی ازدواج کردم اعتماد به نفسم تو غذا پختن برای مهمون کم شده.شاید به خاطر اینه که خونه مامانم اینا جمعیت بیشتر بود،اندازه ها بیشتر دستم بود.الان به محمداینا ناهار میدن سر کار خدا رو صدهزار مرتبه شکر،شبا واسه دو نفر غذا درست می کنم اکثرا هم حاضری.آشپزی فراموش شده دیگه.دعا کنید ضایع نشیم ما 

خوش باشین

هوررررررراااااااا

هووووورااااااااااااا، رفتیم جام جهانی چه روزای خوبیه این روزا

کوکوی کدو کی خورده؟

دیروز بعد از ظهر رفتم دکتر مغز و اعصاب،گفت دختر جون با این علائمی که تو گفتی،باید بری پیش متخصص ریه،ممکنه سردرداتم به همون ربط داشته باشه.آدرس یه دکتری رو هم داد که برای دوازدهم ازش وقت گرفتم. حالا به همه این درد و مرض ها رو داشته باشین،پادرد رو هم از دیروز صبح بهش اضافه کنید. همون پایی که عملش کرده بودم به شدت درد می کنه جوری که نمی تونم پامو بالا بیارم. امروز بعد از کلاس رفتم فیزیوتراپی باشگاه استقلال که قبلا می رفتم گفتن اینجا رو دارن تعمیرات می کنن آدرسش عوض شده. آدرس جدید رو هم دقیقا نمی دونستن.آقامون زنگ زد از118 یه تلفنی گرفت،زنگ زده بود گفته بودن از شنبه شروع به کار می کنیم. این فیزیوتراپی مخصوص به باشگاه استقلاله و انصافا هم کارشون خیلی حرفه ایه. دلم نمی خواد جای دیگه برم.احتمالا تا شنبه صبر کنم. شاید اصلا خودش خوب شد.به قول برادر جان، باید بدیمت لیزینگ یه نو تحویل بگیریم. جدی جدی اوراق شدیم رفت پی کارش. 

دیروز از دکتر که برمی گشتم تو اتوبوس یه خانومی کنارم نشسته بود.سر صحبت باز شد،گفت یه دختر دارم هم سن و سال شماست،کانادا زندگی می کنه(تو دلم گفتم خوشا به سعادتش).حرف از جوونی و سلامتی شد گفت قدر جوونی و سلامتی تون رو بدونید،زودتر از اونیکه فکرشو بکنید می گذره. منم گفتم اییی خانووم،جوونم جوونای قدیم،من همین الان دارم از دکتر میام.گفت جوونای امروز همه درد و مرضاشون از استرسه.باید سعی کنین حرص و جوش الکی نخورید.گفت دخترم خیییلی بچه ریلکس و آرومی بود.دیروز از طریق اینترنت با هم در تماس بودیم دیدم بچه ام آب شده،انگار چند سال پیرشده باشه. بهم میگه شوهرم اینجا خیلی اذیتم می کنه.بهم میگه تو خیلی شفت و شلی.دائم بهم استرس وارد می کنه،خیلی هم بددله،یه بار با یکی از دوستام رفتم کافی شاپ،وقتی فهمیده چهار روز تو خونه زندانیم کرده و ...می گفت بهش گفتم اگه می بینی واقعا داری اذیت میشی،نمی خواد تحمل کنی،یه اسمی اومده تو شناسنامت خط می خوره،خیلی اتفاق خاصی هم نمی افته،من و پدرت پشتتیم.ایشاله که مشکلاتشون حل بشه ولی جالبیش برام این بود که اولش چه غبطه ای خوردم به حالش ولی بعد خدا رو شکر کردم که جای اون نیستم. 

دیشب که اومدم خونه مونده بودم با این وقت کم چی درست کنم،یادم افتاد تو یخچال یه مقدار کدو داریم،خریده بودم آب پز کنم و بخورمشون. ولی راستش طعم کدو رو خیلی دوست ندارم،نه من،نه همسری.چند وقت پیش با مادرشوهرم حرف از کدو افتاد گفت من کوکوی کدو درست می کنم.خوشمزه میشه.دیشب گفتم بذار امتحان کنم.کدوها رو رنده کردم،چند تا تخم مرغ زدم توش،و با کمی ادویه مخلوط کردم.بعدم ریختم تو ماهیتابه که روغنش داغ شده بود.وقتی یه طرفش سرخ شد با سینی برگردوندمش تا طرف دیگه اش هم سرخ بشه.خودم خیلی خوشم اومد.طعمش از خود کدو خیلی بهتر بود و خیلی هم سریع آماده شد.گر چه محمد بازم خیلی خوشش نیومد. ولی به یه بار امتحانش می ارزه.اینم از درس آشپزی

فعلا بای

Hello,How are U

هِلوو. ببخشید سلاااام،امروز اولین جلسه کلاس زبانم بود. دیروز رفتم امتحان تعیین سطح دادم.رفتم ترم سه. فکر کنم این سومین باره که من ترم سه زبان رو تو موسسات زبان گذروندم این دفعه عزمم جزمه که تا آخرش برم.کلاسم رو ساعت هشت صبح برداشتم تا خودمو مجبور کنم که سحرخیز باشم.یهههنی میشه یه روز که خیلی هم دور نباشه اون روز بتونم مثل بلبل انگلیسی حرف بزنم. می خوام هر روز یه تایمی رو برا پرکتیس،اُوو ببخشید برای تمرین زبان بذارم  

دیروز خانوم آقای شعبانی(همکار اسبقم)تماس گرفت و برای پنج شنبه شب دعوتمون کرد.قراره امروز بهش جواب بدم. شاید اصرار کنم اونا بیان.می خوام اولین بار من دعوتشون کنم و یه پذیرایی ساده داشته باشم تا اونا هم با ما خودمونی بشن.فکر می کنم تداوم رفت و آمدها تو سادگیه. وگرنه بیشتر یه جور عذابه.خانومش رو تا به حال ندیدم. ولی پشت تلفن خییلی خونگرم بود و برای جلسه اول فکر کنم یه ربعی با هم حرف زدیم.رشته اش تو دانشگاه زبان بوده.شاید بتونم ازش کمک بگیرم. امیدوارم آشنایی خوبی باشه و همسری با شعبانی،و من با خانومش بتونیم هم صحبت های خوبی برای هم باشیم. من بعضی وقتا وقتی دارم از محمد تو یه جمعی صحبت می کنم به شوخی میگم آقامون.مثلا آقامون فلان کارو کرد،یا آقامون فلان چیزو برام خریده.ایشون هم ذوق می نمایند. دوست داره دیگه. احساس غرور و قدرت می کنه به گمونم. وبلاگ ما رو هم که مرحمت کرده آپ نکرده می خونن. پیشنهاد فرمودن از این به بعد به جای واژه سخیف و بیگانه همسری،واژه اصیل و فارسی آقامون جایگزین گردد.قول نمیدم بهت ولی سعی می کنم گاهی بری دلت هم که شده بنویسم آقامون

خبر دیگه اینکه بعداز ظهر دارم برای سردردام میرم دکتر. دعا کنید نتیجه بخش باشه. 

من دیگه برم به زبانم برسم. باااای

من و مادر شوهر

سلااااااااااام 

من امروز خیییلی خوشحالم 

چهارشنبه بعد از ظهر محمد زودتر اومد خونه،پیشنهاد داد که بریم قم. و من هم قبول کردم. زنگ زدم به مادر محمد که بگم ما داریم شب میایم اونجا. گفت راضی نیستم اذیت بشید. منم بهش گفتم ما خودمون دلمون می خواد بیایم. اونم کلی خوشحال شد.ما معمولا هر دو الی سه هفته یک بار میریم خونه مامان اینای محمد.ولی من خودم از اینکه واسه قم رفتن یا حتی تماس گرفتن باهاشون از یه برنامه هفتگی پیروی کنیم خیلی خوشم نمیاد. اینجوری انگار داری از سر وظیفه یه کاری رو انجام میدی. روح نداره کارِت.هفته قبل رفته بودیم قم،محمد که پیشنهاد داد این هفته بریم، من دیدم کار خاصی ندارم،پس لزومی نداره نه بیارم.رفتیم و خیلی هم خوش گذشت.شب که رسیدیم قم،آخرین شب تبلیغات کا.ند.یداها بود و خیابونا حسابی شلوغ.خوشحال شدم از اینکه دیدم انگار جو قم با اون چیزی که تو ذهنم بود خیییلی فرق داشت. خلاصه رسیدیم خونه و بابای محمد آخرین اخبار رو برامون توضیح داد.یه پا مفسره واسه خودش.ساعت یک شب بود و سر و صدای زیادی از خیابون می اومد.برادر محمد با دوستاش رفتن بیرون. منو محمد هم خیلی دوست داشتیم بریم. ولی هر دو واقعا خسته بودیم. پس خواب رو ترجیح دادیم. فردا صبحش هر کی رفت سراغ کاری و من و مامان محمد با هم تنها شدیم.مامان محمد فوق العاده زن مهربونیه،خیییلی ملاحظه گره،هوای بقیه رو خیییلی داره.و ما تا به حال با هم کوچکترین مشکلی که نداشتیم هچچچ ،همدیگه رو هم دوست داریم خیلی. ولی یه چیزی تو این رابطه بود که من دلم می خواست عوض بشه. اونم اینه که انگار رابطه یه حریمی داره که ما هیچ کدوم نمی تونیم ازش عبور کنیم. همه چیز خوب،ولی شاید رابطه یه رابطه خالص و واقعی،مثل رابطه مادر و دختر نبود. توش تعارفات زیاد بود. من دلم می خواست حتی گاهی توش فراز و نشیب باشه ولی خالص باشه. اون روز صبح فرصتی شد تا بتونیم رابطه رو کمی خودمونی تر کنیم. از هر دری صحبت کردیم،تا رسیدیم به رابطه بین عروسها و مادرشوهرها. من ازش در مورد رابطه خودش با مادرشوهرش که بشه بی بی جان محمد،که خدا رو شکر هنوز داریمش،پرسیدم. و این طور شد که مامان محمد شروع کرد از خاطراتش و بدجنسی های بی بی جان(البته شاید نشه گفت بدجنسی،شیطنت بهتره،چون خییلی هم بدجنسی نبود کاراش)تعریف کرد.از اینکه مامان تو جهیزیه اش قیف یادش رفته بذاره به خاطر اینکه می خواسته رنگش با بقیه وسایل ست باشه ولی پیدا نمی کرده و آخر سر هم فراموش شده و وقتی قیف می خواستن که نفت بریزن تو وسیله شون و نبوده،بی بی جان گفته یعنی یه قیف تو این وسایل پیدا نمیشه؟ یا اینکه مامان می گفت بعد از یه هفته که من محمد رو به دنیا آورده بودم،بی بی جان با یکی از دخترا میان دیدنم،وقتی بی بی جان می خواسته بچه رو بده بغل دخترش،عمه محمد قبول نمی کنه و با یه لحنی میگه می خوام چی کارش کنم.مامان هم متوجه میشه.هفته بعدش که عروسی همین عمه محمد بوده. مامان محمد هم جلو نمیره و روبوسی نمی کنه باهاش(ایول،عوض داره،گله نداره)ولی بعدا اونا شاکی میشن و چقولی مامان رو پیش بابای محمد می کنن،و چند تا مورد دیگه هم که بوده یه طرفه واسه بابای محمد تعریف می کنن.بابای محمد هم یه روز میاد خونه و حسابی شاکی بوده از دست مامان، مامان هم علت هر برخوردی رو توضیح میده. و آقاجون تازه روشن می شن که قضیه چی بوده و به مامان میگن که چرا زودتر اینا رو برام تعریف نکردی که من اونجا بتونم از تو دفاع کنم. بنده خدا مامان خیلی بزرگ منشه،اصلا اهل حرف آوردن و بردن نیست. تا وقتی اونا حرف نیاورده بودن واسه آقاجون،مامان یه بار هم شکایتی نکرده بود.چیزای دیگه ای هم تعریف کرد مامان،مثل اینکه بی بی جان چهار تا تیکه چینی قدیمی میدن به مامان و تو این چند سال ده مرتبه سراغش رو می گیرن(حالا دیگه خیلی وارد جزئیات و چگونگی پیگیری بی بی جان نمیشم)و میگن اون ظرفا خیلی قیمتی ان. مراقبشون باش.مامان هم این دفعه یه تیکه اش رو داد به من. گفت هر تیکه رو میدم به یکی از پسرا(سه تا برادر شوهر دارم من،ولی هنوز جاری ندارم خدا رو شکر،تک عروسم)بی بی جان هم بره سراغش رو از نوه هاش بگیره(به شوخی).و نگهداری از یکی از این ظروف رو به من سپرد،ماااادر جااااان،این چه مسئولیت سنگینی بود اخه،ولی عوضش دلتون بسوزه ما عتیقه دااارییییم البته به زعم بی بی جان!!! 

اینا رو گفتم یه وقت تعبیر نشه بی بی جان زن بدیه ها،اتفاقا با ما خییییلی هم مهربونه،انقدر پیرزن بامزه و تر وفرزیه که نگو.(ماشااله شم بگم) اگه هم چیزایی بوده بینشون،مال سالهای خیلی دوره،و الان هیچ مشکلی با هم ندارن،اون وقتا هم مامان انقدر خوب و نجیبب بوده که هیچ وقت تو روشون وای نستاده و همیشه حرمتشون رو نگه داشته. ولی خب دله دیگه،نازکه، یه وقتایی یه چیزایی توش می مونه. همه این حرفا بهونه ای بود برای اینکه منو مامان با هم صمیمی تر بشیم.از این به بعد بیشتر سعی می کنم برخوردم طوری باشه که پوسته این رابطه بیفته،و رابطه مون گرم تر و خودمونی تر بشه،و تعارفات جای خودش رو به حرف دل بده. اگه کسی تجربه ای تو این زمینه ها داره خوشحال میشم در میون بذاره. 

دیروز هم مامانم اینا و مامان بزرگم اینا رو دعوت کردیم،خوش گذشت بهمون.فقط خبر بد اینکه باز برامون شیرینی تر آوردن،یاااا خدااااا کمک کن بتونم قوی باشم در برابر این خوراکی های بدجنس خوش خط و خال.  

من و محمد خییییییلی خوشبختیم که خانواده های به این خوبی داریم،مهربون،دلسوز،با اخلاق،هوامون رو دارن ولی هیچ وقت دخالت نمی کنن تو زندگیمون و هر چی خوبی هست تو دنیا،دارن واقعا.  

سایه همه پدر و مادرا بالای سر بچه هاشون باشه الهی،و همیشه سلامت باشن و آرامش مهمون دلاشون باشه ایشاله.