من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

Hello,How are U

هِلوو. ببخشید سلاااام،امروز اولین جلسه کلاس زبانم بود. دیروز رفتم امتحان تعیین سطح دادم.رفتم ترم سه. فکر کنم این سومین باره که من ترم سه زبان رو تو موسسات زبان گذروندم این دفعه عزمم جزمه که تا آخرش برم.کلاسم رو ساعت هشت صبح برداشتم تا خودمو مجبور کنم که سحرخیز باشم.یهههنی میشه یه روز که خیلی هم دور نباشه اون روز بتونم مثل بلبل انگلیسی حرف بزنم. می خوام هر روز یه تایمی رو برا پرکتیس،اُوو ببخشید برای تمرین زبان بذارم  

دیروز خانوم آقای شعبانی(همکار اسبقم)تماس گرفت و برای پنج شنبه شب دعوتمون کرد.قراره امروز بهش جواب بدم. شاید اصرار کنم اونا بیان.می خوام اولین بار من دعوتشون کنم و یه پذیرایی ساده داشته باشم تا اونا هم با ما خودمونی بشن.فکر می کنم تداوم رفت و آمدها تو سادگیه. وگرنه بیشتر یه جور عذابه.خانومش رو تا به حال ندیدم. ولی پشت تلفن خییلی خونگرم بود و برای جلسه اول فکر کنم یه ربعی با هم حرف زدیم.رشته اش تو دانشگاه زبان بوده.شاید بتونم ازش کمک بگیرم. امیدوارم آشنایی خوبی باشه و همسری با شعبانی،و من با خانومش بتونیم هم صحبت های خوبی برای هم باشیم. من بعضی وقتا وقتی دارم از محمد تو یه جمعی صحبت می کنم به شوخی میگم آقامون.مثلا آقامون فلان کارو کرد،یا آقامون فلان چیزو برام خریده.ایشون هم ذوق می نمایند. دوست داره دیگه. احساس غرور و قدرت می کنه به گمونم. وبلاگ ما رو هم که مرحمت کرده آپ نکرده می خونن. پیشنهاد فرمودن از این به بعد به جای واژه سخیف و بیگانه همسری،واژه اصیل و فارسی آقامون جایگزین گردد.قول نمیدم بهت ولی سعی می کنم گاهی بری دلت هم که شده بنویسم آقامون

خبر دیگه اینکه بعداز ظهر دارم برای سردردام میرم دکتر. دعا کنید نتیجه بخش باشه. 

من دیگه برم به زبانم برسم. باااای

نظرات 5 + ارسال نظر
ساناز دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:45 ب.ظ

هههه
جالبه
منم به همسری میگم آقامون. دیگه تو فامیل معروف شدم. تا میرسم جایی میگن آقاتون کو آقاتون چطوره یا اینکه بایداز آقاتون اجازه بگیری
کلی میخندیم سر این آقاماقا
حالا من این آقامونو به خاطر اینکه دوستش دارم میگم نه به خاطر احترام اجباری بهشا، کلن میخام بزرگ نشونش بدم.
شکوه امروز داشتم فکر میکردم که دیگه نرم سر کار. ولی دوباره نظرم عوض شد.
ای خدا نجاتم بده

چه جالب،فامیلای ما هم منو با این آقامون گفتنام دست می اندازن،منم چون دوستش دارم آقامونو بهش میگم آقامون :))
ساناز جون آقاتون کار مناسب پیدا کرد؟

عطیه دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:09 ب.ظ

خوشبحالت شکوه میخوای بری کلاس زبان منم میرفتم االبته تصمیم داشتم تا اخر برم ولی چون دانشگاه یه شهر دیگه یعنی تهران قبول شدم و نیز باردار شدم دیگه نشد که نشد یه سالی هست نمیرم ولی حیففففف....خیلی دوسش داشتم الان که بچه نداری از فرصت هات نهایت استفاده رو کن به عبارتی حال کن

راست میگی،با بچه سخت میشه، نمیشه یه تایمی بری کلاس که آقاتون اومده باشه خونه نی نی رو نگه داره؟

عطیه دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:23 ب.ظ

اخه شوهرم هم داره درس میخونه منم دنباله کارای پایان نامم هستم اونجوری خیلی سختمه

به سلامتی خواهر،خودتون نی نی می خواستین؟

لیلی سه‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:28 ق.ظ http://www.manamleili.blogfa.com

موفق باشی خب تو که به جای آقامون و همسری می گی محمد که!

همه مدلشو می گم،می دونی؟تنوع تو کار ما زیاده :))

عطیه سه‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:46 ب.ظ

اره اخه ۶ ساله که ازدواج کردیم ترسیدیم که دیر بشه

:)))) خدا براتون نگه داره کوچولو رو و شما رو هم برای اون ایضا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد