من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

من و مادر شوهر

سلااااااااااام 

من امروز خیییلی خوشحالم 

چهارشنبه بعد از ظهر محمد زودتر اومد خونه،پیشنهاد داد که بریم قم. و من هم قبول کردم. زنگ زدم به مادر محمد که بگم ما داریم شب میایم اونجا. گفت راضی نیستم اذیت بشید. منم بهش گفتم ما خودمون دلمون می خواد بیایم. اونم کلی خوشحال شد.ما معمولا هر دو الی سه هفته یک بار میریم خونه مامان اینای محمد.ولی من خودم از اینکه واسه قم رفتن یا حتی تماس گرفتن باهاشون از یه برنامه هفتگی پیروی کنیم خیلی خوشم نمیاد. اینجوری انگار داری از سر وظیفه یه کاری رو انجام میدی. روح نداره کارِت.هفته قبل رفته بودیم قم،محمد که پیشنهاد داد این هفته بریم، من دیدم کار خاصی ندارم،پس لزومی نداره نه بیارم.رفتیم و خیلی هم خوش گذشت.شب که رسیدیم قم،آخرین شب تبلیغات کا.ند.یداها بود و خیابونا حسابی شلوغ.خوشحال شدم از اینکه دیدم انگار جو قم با اون چیزی که تو ذهنم بود خیییلی فرق داشت. خلاصه رسیدیم خونه و بابای محمد آخرین اخبار رو برامون توضیح داد.یه پا مفسره واسه خودش.ساعت یک شب بود و سر و صدای زیادی از خیابون می اومد.برادر محمد با دوستاش رفتن بیرون. منو محمد هم خیلی دوست داشتیم بریم. ولی هر دو واقعا خسته بودیم. پس خواب رو ترجیح دادیم. فردا صبحش هر کی رفت سراغ کاری و من و مامان محمد با هم تنها شدیم.مامان محمد فوق العاده زن مهربونیه،خیییلی ملاحظه گره،هوای بقیه رو خیییلی داره.و ما تا به حال با هم کوچکترین مشکلی که نداشتیم هچچچ ،همدیگه رو هم دوست داریم خیلی. ولی یه چیزی تو این رابطه بود که من دلم می خواست عوض بشه. اونم اینه که انگار رابطه یه حریمی داره که ما هیچ کدوم نمی تونیم ازش عبور کنیم. همه چیز خوب،ولی شاید رابطه یه رابطه خالص و واقعی،مثل رابطه مادر و دختر نبود. توش تعارفات زیاد بود. من دلم می خواست حتی گاهی توش فراز و نشیب باشه ولی خالص باشه. اون روز صبح فرصتی شد تا بتونیم رابطه رو کمی خودمونی تر کنیم. از هر دری صحبت کردیم،تا رسیدیم به رابطه بین عروسها و مادرشوهرها. من ازش در مورد رابطه خودش با مادرشوهرش که بشه بی بی جان محمد،که خدا رو شکر هنوز داریمش،پرسیدم. و این طور شد که مامان محمد شروع کرد از خاطراتش و بدجنسی های بی بی جان(البته شاید نشه گفت بدجنسی،شیطنت بهتره،چون خییلی هم بدجنسی نبود کاراش)تعریف کرد.از اینکه مامان تو جهیزیه اش قیف یادش رفته بذاره به خاطر اینکه می خواسته رنگش با بقیه وسایل ست باشه ولی پیدا نمی کرده و آخر سر هم فراموش شده و وقتی قیف می خواستن که نفت بریزن تو وسیله شون و نبوده،بی بی جان گفته یعنی یه قیف تو این وسایل پیدا نمیشه؟ یا اینکه مامان می گفت بعد از یه هفته که من محمد رو به دنیا آورده بودم،بی بی جان با یکی از دخترا میان دیدنم،وقتی بی بی جان می خواسته بچه رو بده بغل دخترش،عمه محمد قبول نمی کنه و با یه لحنی میگه می خوام چی کارش کنم.مامان هم متوجه میشه.هفته بعدش که عروسی همین عمه محمد بوده. مامان محمد هم جلو نمیره و روبوسی نمی کنه باهاش(ایول،عوض داره،گله نداره)ولی بعدا اونا شاکی میشن و چقولی مامان رو پیش بابای محمد می کنن،و چند تا مورد دیگه هم که بوده یه طرفه واسه بابای محمد تعریف می کنن.بابای محمد هم یه روز میاد خونه و حسابی شاکی بوده از دست مامان، مامان هم علت هر برخوردی رو توضیح میده. و آقاجون تازه روشن می شن که قضیه چی بوده و به مامان میگن که چرا زودتر اینا رو برام تعریف نکردی که من اونجا بتونم از تو دفاع کنم. بنده خدا مامان خیلی بزرگ منشه،اصلا اهل حرف آوردن و بردن نیست. تا وقتی اونا حرف نیاورده بودن واسه آقاجون،مامان یه بار هم شکایتی نکرده بود.چیزای دیگه ای هم تعریف کرد مامان،مثل اینکه بی بی جان چهار تا تیکه چینی قدیمی میدن به مامان و تو این چند سال ده مرتبه سراغش رو می گیرن(حالا دیگه خیلی وارد جزئیات و چگونگی پیگیری بی بی جان نمیشم)و میگن اون ظرفا خیلی قیمتی ان. مراقبشون باش.مامان هم این دفعه یه تیکه اش رو داد به من. گفت هر تیکه رو میدم به یکی از پسرا(سه تا برادر شوهر دارم من،ولی هنوز جاری ندارم خدا رو شکر،تک عروسم)بی بی جان هم بره سراغش رو از نوه هاش بگیره(به شوخی).و نگهداری از یکی از این ظروف رو به من سپرد،ماااادر جااااان،این چه مسئولیت سنگینی بود اخه،ولی عوضش دلتون بسوزه ما عتیقه دااارییییم البته به زعم بی بی جان!!! 

اینا رو گفتم یه وقت تعبیر نشه بی بی جان زن بدیه ها،اتفاقا با ما خییییلی هم مهربونه،انقدر پیرزن بامزه و تر وفرزیه که نگو.(ماشااله شم بگم) اگه هم چیزایی بوده بینشون،مال سالهای خیلی دوره،و الان هیچ مشکلی با هم ندارن،اون وقتا هم مامان انقدر خوب و نجیبب بوده که هیچ وقت تو روشون وای نستاده و همیشه حرمتشون رو نگه داشته. ولی خب دله دیگه،نازکه، یه وقتایی یه چیزایی توش می مونه. همه این حرفا بهونه ای بود برای اینکه منو مامان با هم صمیمی تر بشیم.از این به بعد بیشتر سعی می کنم برخوردم طوری باشه که پوسته این رابطه بیفته،و رابطه مون گرم تر و خودمونی تر بشه،و تعارفات جای خودش رو به حرف دل بده. اگه کسی تجربه ای تو این زمینه ها داره خوشحال میشم در میون بذاره. 

دیروز هم مامانم اینا و مامان بزرگم اینا رو دعوت کردیم،خوش گذشت بهمون.فقط خبر بد اینکه باز برامون شیرینی تر آوردن،یاااا خدااااا کمک کن بتونم قوی باشم در برابر این خوراکی های بدجنس خوش خط و خال.  

من و محمد خییییییلی خوشبختیم که خانواده های به این خوبی داریم،مهربون،دلسوز،با اخلاق،هوامون رو دارن ولی هیچ وقت دخالت نمی کنن تو زندگیمون و هر چی خوبی هست تو دنیا،دارن واقعا.  

سایه همه پدر و مادرا بالای سر بچه هاشون باشه الهی،و همیشه سلامت باشن و آرامش مهمون دلاشون باشه ایشاله.

نظرات 3 + ارسال نظر
لیلی شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:55 ب.ظ http://www.manamleili.blogfa.com

خدا رو شکر

واقعا خدا رو شکر :)

لیلی سه‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:43 ب.ظ http://leiligermany.blogsky.com

من فکر می کنم همین زابطه تون که حریمی داره رو حفظ کنید بهتره. چون اینجور حریمها ارزشمنده و بهتره که حرفی بزنه که شما بهتون بربخوره

لیلی جون تا حدود زیادی همو شناختیم و فکر می کنم هر دومون بی ظرفیت نباشیم،شاید به قول تو اگه نزدیکتر بشیم یه وقت مامان حرفی بزنه ناراحت بشم، ولی راستش از یه کم چلنج و هیجان بدم نمیاد;) من همیشه رابطه pure رو ترجیح میدم. حتی اگه ویترین خوبی نداشته باشه.عوضش آدم یاد می گیره باید تو هر موقعیتی چه برخوردی داشته باشه. احساس می کنم برای رشد آدم لازمه. البته آدما متفاوتن و افکار وعقایدشونم فرق می کنه :)

مادرشوهر پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 05:00 ب.ظ http://madarshohar-onlin.blogfa.com

سلام عزیزم وبلاگ شما رو از لیست لینگهای دوست خوبم مرمر جون دیدیم(زنی در استانه 30 سالگی)
و تو گشت و گذارم رسیدم به این مطلب زیبا تون تا آخر با کنچکاوی خوندمش تا بتونم بهترین راهکارها رو برای خودم پیدا کنم
کلی توش برای من تجربه بود ممنون
من هم برای اینکه تونستید این رابطه خوب رو بوجود بیارید خوشحالم و براتون برای همه عمر شادی و سعادت و در کنا هم بودن رو ارزو میکنم البته زیر سایه بزرگتراتون

ممنون عزیزم،خوشحالم که براتون مفید بوده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد