من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

من و اولین شعبه

از داستان آشنایی من و همسر،تا اونجایی گفتم که ارتباطمون در حد اس ام اس تبریک و تسلیت بود. تا اینکه یه روز آقای همسر اس ام اس زد که اومده تهران(خودشون ساکن قم بودن) و اگه ممکنه می خواد منو ببینه. من سرکار بودم،با همکارم مشورت کردم، گفت دیدی گفتم این گلوش گیر کرده، ملت مگه بیکارن الکی اس ام اس بدن. منم حاشا که نهههه. شاید کار دیگه ای داره و شاید به همه دوستاش اس ام اس میده و... از این لوس بازیا. بالاخره رفتم به دیدنش. 

یادش بخیر تو دانشگاه تهران با هم قرار گذاشتیم. من این سر نیمکت، محمد اون سرنیمکت. دقیقا یادم نیست چیا گفتیم، شاید چون منتظر اصل مطلب بودم. فقط یادمه همین جور که خیلی متشخصانه داشت باهام صحبت می کرد. یهو رنگش پرید و سرش رو برگردوند. بیچاره پسر همسایشون رو اونجا دیده بود.واقعا چرا اینجوریهههه؟ این پسر از یه شهر دیگه پا شده اومده نیم ساعت منو ببینه،همسایشونم که از یه شهر دیگه پا شده اومده دقیقا باید تو اون لحظه در همون مکان قرار بگیره، یه قانون هست تو روانشناسی به اسم پدیده هم زمانی. یعنی تو هر چیزی که عمیقا طلب کنی از محیط اطراف دریافت می کنی. مثل اینکه هوس یه غذایی می کنی، میری خونه می بینی همون غذاست که دوست داشتی. من فکر کنم عکس این قانون هم صادقه. یعنی هر چیزی که عمیقا طلب نکنی هم دریافت میکنی.یا به عبارتی از هر چی بترسی سرت میاد. حالا علت چیه علمای علم روانشناسی باید جواب بدن. شایدم گاهی دنیا با آدما شوخیش می گیره وبعدش هر هر بهمون می خنده. 

بالاخره آقای همسر رفت سر اصل مطلب و از من خواستگاری کرد. منم گفتم که شوکه شدم(الکی) وباید فکر کنم. واین فکر کردن سه سال به طول انجامید. طی این سه سال ما خاطره ها داشتیم، تلخ وشیرین. صحبت های تلفنی از هفته ای پنج دقیقه در سال اول به روزی سه ساعت(حداقل)در سال سوم رسید.و چه شاد بود شرکت مخابرات. من ومحمد هر ماه میان دوره پرداخت می کردیم. کوفتتون بشه. یه کم ملاحظه جوونای دم بختو نمی کنن  فکر کنم شرکت مخابرات بعد از ازدواج ما رو به ورشکستگی گذاشتو واگذار شد به بخش خصوصی و تعرفه ها بالا رفتو...خلاصه شوک بزرگی بهشون وارد شد 

من کلا تو تصمیم گیری خیلی وسواسم. تو این مدت هیچ وقت به جمع بندی کامل نمی رسیدم که آیا محمد همون مرد زندگی هست که من می خواستم یا نه. حتی یه بار کار به جدایی کشید. ولی با تلاش های مصرانه همسر(خدا رو شکر) این اتفاق نیفتاد. وشاید همین علاقه و اصرار اون من رو دلگرم تر کرد. 

تو همین سالها بود که من از طریق یکی ار آشنایان مطلع شدم که بانک آزمون استخدامی گذاشته،ثبت نام کردم و آزمون رو قبول شدم. با همسرم که مشورت کردم می گفت اگه بتونی جایی کار حسابرسی نجام بدی به نفعته،بعد از دوسه سال خودت می تونی کار قبول کنی و تایمت دست خودته، یه کم از سختی های کار بانک برام گفت اینکه خیلی سخت مرخصی میدن و کار پراسترسیه. ولی خب من یه زمانی فکر می کردم از هم سن و سالای خودم باهوش ترم و اگه این همه آدم تو بانک کار می کنن من حتما می تونم و تازه برای من کار سختی نیست. خلاصه زرق و برق این کار ما رو گرفت و تصمیم گرفتم وارد بانک بشم. بعد از گذروندن دوره های بدو استخدام و کلی اراجیف که تو مخمون کردن،وقتی مشتری میاد به پاش بلند بشین، با خانوما دست بدین(بانک ما خیلی باحال بود سال اول که مدیرعاملش هنوز عوض نشده بود، همه همکارا با هم دست می دادن. زن ومرد).دقیقه اول با مشتری چشم در چشم بشین و یه لبخند ملیح تحویلش بدین و از این مزخرفات. ما هم گفتیم عجب بانک شیکی اومدیم. 

بعد از اتمام دوره ما رو تو شعب تقسیم کردن  و من افتادم یه جای پرت تو جنوب غرب تهران، داخل بازارآهن. جایی که هیچ جنبنده مونثی تا شعاع یک کیلومتری از اونجا رد نمی شد. 

روز اول کاریم منو نشوندن کنار دست یه آقایی. من هر چی چشم گردوندم دیدم هیچ خانومی تو شعبه نیست. فقط اون خانومه که شماره ها رو صدا میزد بود که صداش رو می شنیدم ولی خودش رو نمی دیدم. با خودم گفتم حتما طبقه بالایی جایی نشسته. بازم خدا رو شکر که یه خانوم تو شعبه هست. این آقای معلم ما هم که انقدر سرش شلوغ بود که فرصت نمی شد چیزی به من یاد بده. از مشتریاش براتون بگم، که به قددددری مشعوف شده بودن از دیدن یه جنس مونث تو اون فضا که نگو. همه ردیف نشسته بودن تو صف و نیشا تا بناگوش باز، چشما از حدقه زده بیرون(یاد کلاسهای آموزشی افتادم،باید تو چشمای اینا یه دقیقه زل میزدم و لبخند تحویلشون می دادم!!؟؟

رئیس شعبه هم بیشتر شبیه قصابا بود. اومده جلوی کانتر به پسره میگه یه کم پول بده دستش بازی کنه، دستش به پول عادت کنه. فک کن!! دو تا بسته پول دادن به من که باهاش بازی کنم. 

فضا خیلی سنگین بود برام، بعد از اینکه فهمیدم این خانوم شماره خون هم وجود خارجی نداره سنگین تر هم شد. 

ظهر تا بلند شدم برم ناهار، رئیس شعبه اومده میگه سعی کن اینجا خودتو به ناهار عادت ندی، شعبه شلوغه مجبوری در عرض پنج دقیقه با استرس ناهار بخوری، فردا زخم معده و هزار جور درد و مرض میگیری، تازه بعد ناهار خوابت می گیره، یه وقت اشتباه می کنی. چه قدر به فکر منو سلامتیم بودن ایشون. 

ظهر به قدری دلم گرفته بود که نگو. فضای شعبه، اینکه فرصت نمی شد به من چیزی یاد بدن، از اون طرفم رئیس شعبه هی می رفت و می اومد می گفت از دو سه روز دیگه خودت باید تنها بشینی. بغض به قدری گلوم رو فشار می داد که نتونستم تحمل کنم رفتم پیش معاون شعبه که قیافش موجه تر به نظر می رسید، تا خواستم حرف بزنم اشکام سرازیر شد و اون یه کم دلداریم داد.وقتی برگشتم رئیس صندوق صدام کرده میگه چی می گفتی با معاون شعبه، از این به بعد هر وقت هر مشکلی داشتی بیا پیش خودم، اونو خیلی جدی نگیر، اینجا رئیست منم. دیگه حالم داشت واقعا به هم می خورد. آخر وقتم رئیس شعبه اومده میگه: ما کی می تونیم از ایشون بهره برداری کنیم؟؟!!آخه مردیکه مگه من چاه نفت وگازم یا زمین کشاورزیم که می خوای از من بهره برداری کنی. عصری که رسیدم خونه زدم زیر گریه و پامو کردم تو یه کفش که من دیگه اونجا نمیرم، تصمیم گرفتم فردا صبحش برم ستاد و بگم یا شعبمو عوض می کنید یا استعفا میدم. 

تا همین جا رو داشته باشین، بقیه اش برای بعد. 

راستی دیشب با همسری رفتیم پارک لاله، پارکی که پر از خاطره هست برامون، خاطرات خوش دوران آشناییمون، حرف های قبل از ازدواج، نگاه های زیرچشمی،خندیدنا،دلگیر شدنا... دیروز یا چهار سال پیش افتادیم تو همچین روزایی، چه شور و حالی داشت پارک لاله،بحث های داغ قبل از انتخاب ات، مردم گروه گروه جمع می شدن و سط پارک و با هم بحث می کردن. همه جا صحبت از انتخاب ات،رنگ لباسها یه جور، مردم به هم نزدیکتر، شور و حالی داشت... یادش بخیر.  

خوش باشین.

نظرات 3 + ارسال نظر
عطیه یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:22 ب.ظ

وبلاگتون رو مبارکباد میگم ُمن همیشه از بچه درسخون ها خوشم میومدُاز اشنایی با وبلاگتون خوشحالم ُشادو برقرار باشید

ممنون عزیزم

sepidar دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:54 ق.ظ

خیلی با احساس و زیبا مینویسی یه لحظه فکر کردم دارم رمان میخونم من از این به بعد یک خواننده دائم وبلاگ زیباتون هستم.

خییلی ممنون، روحیه گرفتم

رهاورد دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:01 ق.ظ http://vahiderasouli.blogfa.com

ممنون که ادامه میذی شکوه عزیز.......خیلی خوب میویسی........با توصیفاتت رفتم داخل شعبه ........

مرسی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد