من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

شعبه هفت تیر

دوشنبه رفتم شعبه هفت تیر، اینگده خوش گذشت بهم که نگو،چقدر دلم برای بچه ها تنگ شده بود، وحس کردم اونا هم از دیدنم خوشحال شدن. کلی ازم تعریف کردن، گفتن چقدر پوستت خوب شده،چقدر لاغر کردی(یه مانتو دارم گول زنک،هر وقت می پوشمش همه میگن خیلی لاغر شدی)همش می گفتن راضی هستی؟ الان چه کار میکنی؟ بهشون گفتم که چقدر راضی ترم. چقدر آرامشم بیشتره،گفتن از صبح که بیدار میشی چه کارا میکنی؟حوصله ات سر نمیره؟ گفتم معمولا صبحها میرم پیاده روی، به کارای خونه می رسم،کلاس میرم، دوستامونو دعوت می کنیم و... و دیدم که چقدر با حسرت گوش میدادن به حرفام.  

رئیس شعبمون رفته بود ناهار، تا منو دید گفت بیا تو اتاق خودم ببینم چه خبر. کلی حرف زدیم، گفت خانوم من هم احتمالا دیگه نره سر کار(خانومشون هم کارمند بانکه). فقط یه کم می ترسه از احساس بطالت و... گفتم وقتی بیاد بیرون تازه می فهمه زندگی یعنی چی. البته اینو برا همه نمی گمااا. رئیس شعبمون خدارو شکر وضع مالیش خیلی خوبه، تو کار ساخت وساز هم هست. دو تا کوچولو هم دارن. همیشه خودش میگه خانومم واقعا اذیت میشه با دو تا بچه میره بانک.خب چه کاریه مادر؟! خلاصه اونم کلی ازم تعریف کرد و گفت معلومه حسابی بهت ساخته، خیلی رو اومدی(بچه پررو). می دونه ازم تعریف می کنه ذوق می کنم همیشه میگفت شبیه یکی از بازیگرام. منم که کشته مرده تعریف شنیدن. داشتم با بچه ها صحبت می کردمو از مزایای خانه داری می گفتم. ایشونم هی رد میشد میگفت سم پاشی نکن شعبه رو دختر. کار بانک خیلی هم خوبه. و همه هم صدا می گفتن مزخرفه. یه کم نشستم پیش معاون شعبمون. یه خانوم سی و چهار ساله اس. کلی داستان داشتیم با همو کلی حال همو گرفته بودیم. یه رئیس صندوق داشتیم،خیلی عوضی بود این دختر. از همون اول که اومد خودشو چسبوند به معاون شعبه و شدن یه باند. حال همه بچه ها رو می گرفتن،به همه دستور میدادن،بچه ها رو مسخره می کردن، نمی تونستن آروم بشینن، دائم با هم پچ پچ می کردنو هر روز می رفتن تو کار یکی. کلا بی تجربه بودن تو پستاشون و یه جورایی تازه مزه ریاستو چشیده بودنو میدونو باز دیده بودن. 

خلاصه انقدر درگیری ایجاد کردن که رئیس شعبه کم کم فهمید که ایراد از خودشونه و شعبه رئیس صندوقمونو عوض کرد. بعد از اون معاون شعبمون آروم تر شد و رابطه اش با من بهتر، بعضی وقتها باهام درددل میکرد و کلا اخلاقش یه کمی بهتر شده بود. 

دیروز که داشتیم با هم صحبت می کردیم گفت فهمیدی قضیه رئیس صندوق قبلی با من چی شد؟ گفتم نه. گفت ارزشیباییش رو باید این شعبه میدادیم. رئیس شعبه هم ارزشیابی اونو بدون مشورت با من داده بود. اونم زنگ زد به من که تو چرا صحبت نکردی ارزشیابیمو بیشتر بده، حیف اون همه محبتی که من به تو کردم و تو لیاقت نداری و این حرفا... تو دلم گفتم تابلو بود اون واسه چی می چسبید به تو، تو حالیت نبود.بگذریم 

شعبه که بودم منو یه پسری با هم پشت باجه بودیم، خیلی پسر خوب ونجیبیه. خانوادشون اراک هستن. خودش و خانومش به خاطر کارش اومدن تهران. اونجا که بودم خبر رسید شعبه این بنده خدا رو هم عوض کردن و از امروز باید بره شعبه بازار. بهم گفت یه روز دعوتتون می کنم با همسرت بیاین خونمون. منم قبول کردم. چون همسری دورادور می شناستش. 

وقتی خواستم خداحافظی کنم رفتم پیش آقای احمدی(رئیس شعبمون) دستشو آورده جلو که دست بده باهام، خیییییلی شیطونه، می دونه من دست نمی دم باهاش، کلی می خنده به قیافه ام، منم از دور باهاش دست دادم. این دست دادن با آقایون هم داستانی شده بود برای من. شعبه مهرآباد که بودم یکی از مسئولین بلندپایه بانک اومد تو شعبه، شروع کرد از باجه یک دست دادن با بچه ها، من دور و برم رو نگاه کردم ببینم سوراخی چیزی پیدا می کنم قایم بشم که رسید به باجه من، دستشو آورد جلو، منم همین طور که دستامو از پشت به هم گره کرده بودم گفتم خیلی خوشبختم از دیدارتون، یارو دستش خشک شد تو هوا،این دیگه شد سوژه دست بچه ها، معاون شعبمون گفته بود دختره بی ادب دست آقای فلانی رو رد کرده، نمی گه این رئیسه، نباید بی احترامی کنه بهش. من آدم مذهبی نیستم ولی یه سری اعتقادات و حد و مرزا برای خودم دارم، خوشم نمیاد هر کس بیادو هرجور دلش خواست ور بره با اعتقاداتم. حالا شاید این مسئول بلندپایه فردا هوس کرد بغلم کنه،چون فلانیه نباید بی احترامی بشه بهش؟ چه حرفیه؟ 

خلاصه رئیس شعبمون خیلی آدم خوب و بامزه ایه،بهم گفت خیلی حیف شد که تو رفتی،بهم میگه تندتند بیا حداقل ماهی دو بارو ببینیمت،دلمون تنگ میشه. یکی از بچه ها هم بهم گفت تو دل پاکی داری و خدا هم همیشه برات خوب می خواد. بدون هیچ اغراقی میگم خدا می دونه که که من چقدر داغونو گناه کارم. گفت همین که با بنده های خدا مخصوصا اونایی که می تونی بهشون زور بگی ولی نمی کنی این کارو، خیلی خوب رفتار میکنی خدا هم هواتو داره،این حرفش خیلی به دلم نشست. خدا کنه که همین جوری باشم من.. 

از شعبه که اومدم بیرون رفتم همون مانتو صورتیه رو که به خودم وعده داده بودم بخرم. تو دو سه تا مغازه همونی که می خواستم رو پیدا کردم ولی چشمم که به قیمتش افتاد دلم نیومد بخرمش. واسه یه مانتوی تابستونی صدهزارتومن زور داره خداییش،فکر کردم بد نیست یه وقتایی هم پا رو دلم بذارم و حساب جیب همسری رو هم داشته باشم،مخصوصا که دیگه خودم کمک خرج خونه نیستم. دستم درد گرفت بس که تایپیدم من تازه کار... 

روزاتون پر از شادیو شباتون پر از آرامش 

نظرات 5 + ارسال نظر
ساناز چهارشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:09 ق.ظ

سلام لیلی جون
همین الان رسیدم سر کار.
تا رسیدم اومدم ببینم امروز برامون چی داری.
چرا انقد کشش میدی همرو یه جا بنویس دیگه من طاقت ندارم. دستت درد میگیره بده من بنویسم.
لیلی جون همسرم از امروز دیگه بیکار شد رسمن. خیلی غصه ام میشه. دنیا عوض شده این روزا، مردا میشینن تو خونه زنها میرن سر کار. خودش انقد داغونه که. نمیدونم چرا این همسری ما انقدر بدشانسی میاره تو کار. حالا فکر کن من تصمیم بگیرم بشینم تو خونه . دیگه بقیشو خودت بخون ...

سلام ساناز جون، مدیریتی میری سرکارا،چقدر نارحت شدم، همسرت کارش چی بود؟ چرا بیکارشد؟ دعا میکنم حتما یه کارخییییلی بهتر پیدا کنن. توکل به خدا رو فراموش نکنیا. راستی اسمم شکوهه

ساناز چهارشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:33 ب.ظ

نه بابا مدیریتی چیه
امروز چون اضافه کارم تا ساعت هشت شب ساعت شیردهیمو صبح یکی دو ساعت دیرتر میام. ولی از اون طرف انقدر خسته میرسم خونه که نمیتونم بچمو بغل کنم. ولی خوبیش فقط اینه که پنجشنبه ها تعطیلم تخت میخابم.
گفته بودم که از محیط کارم بدم میاد. دارم یه کارایی میکنم برم یه ساختمون دیگه البته اگه حسودا بزارن.
تو یه شرکت به عنوان کارمند تبلیغاتی کار میکرد . تعدیل کردن. کار قبلیش هم تو کارخونه بود تعدیل شد. کلن همسر ما در کار تعدیله.

حتما خیلی اذیت میشی، ولی همیشه اینجوری نمی مونه، ما تازه که ازدواج کرده بودیم همسرم سر کار نمی رفت و من تو شرایط خیلی سخت مجبور بودم برم سرکار، ولی الان خدا رو شکر شرایط خیلی بهتر شده. می دونم حتما خسته میشی، دلت برای کوچولوت تنگ میشه و.. ولی همسرت هم حتما الان خیلی غصه میخوره، الان وقتشه که به هم امید بدین. برای یه مرد خیلی سخته که بیکار باشه و همسرش بره سر کار، بهش بگو که ما با هم این روزا رو طی میکنیم و می رسیم به روزای خییییلی بهتر.اینجوری اونم با روحیه و انرژی بیشتری دنبال کار می گرده. مراقب خودتو همسرتو کوچولوت باش

گلها پنج‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:47 ب.ظ http://ahleordibehesht.persianblog.ir

سلام
دارم میخونم پستاتو
ای کاش مانتو صورتیه رو میخریدی ولی...

راستش دلم نیومد، البته همیشه هم اینقدر ملاحظه گر نیستما، ولی یه وقتایی واسه لوس کردن خودت پیش همسری هم که شده بد نیست از این فداکاریا بکنی

elnaz پنج‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:02 ب.ظ http://myllove.blogfa.com

سلام.میخونم وبتو ولینکت میکنم که دیگه وبلاگت رو گم نکنم.

ممنون الناز جون، منم حتما بهت سر میزنم

sepidar یکشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:33 ب.ظ

سلام خسته نباشی
به نظر من شما برو تو کار نویسندگی به خدا راست میگم یه داستان بنویس رمانی ، چیزی ببین چقدر طرفدار کتابت میشن هم درامد زاست هم دیگه نمیخواد سرکار بری . از ما گفتن بود .
من که همه وبلاگتو میخونم ببخشید که همیشه نظر نمیزارم چون با دو تا وروجک وقت کم میارم.

سلام،ممنون سپیدارجون،نمی دونم شایدم یه وقت همچین کاری کردم، همین که می خونی برام دلگرمیه.مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد