من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

حسابدار بودن یا نبودن،مسئله این است...

گاهی یه تصمیم درست گرفتن خیلی کار آسونی نیست.انتخاب بین عقل و دله.انتخاب،بین اون چیزیه که همه میگن درسته و تو دلت باهاش نیست.و اون چیزی که دلت بهت میگه همینه ولی خیلی ها بی عقلی محض می دونن اون انتخابو. 

چند روز پیش رئیس اداره محمداینا که می دونه من از بانک اومدم بیرون،به محمد گفته بود من یه دفتر بازرگانی دارم، یه نیروی حسابداری کم دارم.با همسرت صحبت کن،اگه تمایل داشت شنبه ساعت سه بعدارظهر بیایین دفترم.وقتی شنیدم اولش خوشحال شدم.یه کار پاره وقت،حجم کاریش خیلی کمتر از بانک و رئیسشم آشنا. 

ولی دیروز،دیروز حال خوبی نداشتم از اینکه می خوام برم سر قرار.حسم خیلی قابل توصیف نیست ولی دلم رضا نمی داد.با محمد یه جا قرار گذاشته بودیم که از اونجا با هم بریم. وقتی به هم رسیدیم بهش گفتم اول بریم یه جا بشینیم یه کم صحبت کنیم.وسط بلوار کشاورز دنبال نیمکت خالی بودیم.همه نیمکتها یا نشسته بودن یا حسابی آفتاب می زد بهش. آخرش نشستیم لب جدول.یه پیرمرد ژنده پوشی که کلی خرت وپرت همراش بود از بیست متر دورتر ما رو دید و برامون روزنامه آورد تا روی اون بشینیم.و من یه بار دیگه دیدم که نسل انسانیت و مردونگی هوز منقرض نشده.یه آدم با دستای خالی ولی بایه دل پر از مهربونی و صفا.بعضی از این پیرمردا خیییییلی مَردن. پیرن ولی جوونمردن.اینا رو گفتم وسط حرفام چون این صحنه ها کمیاب شدن،حیفم اومد ثبتش نکنم. 

خلاصه ما نشستیم رو روزنامه و محمد به صورت من خیره که چی می خوام بگم.بهش گفتم حس خوبی ندارم ولی توضیح بیشتری نداشتم بدم.چون خودمم اون موقع نمی دونستم علتش رو. محمد گفت هیچ اجباری به انجامش نداری. می تونی چند هفته بری. اگه دوست نداشتی بگی دیگه نمی آم.یه کم که آروم تر شدم راه افتادیم به سمت دفتر.اونجا یه صحبتایی شد،رئیسشونم به نظر آدم خوبی می اومد.قرار شد مدیر داخلی شون مقدمات کارو فراهم کنه و بعد با من تماس بگیره. همه چیز به نظر خوب بود.ولی حال من نع. 

دیشب تنها نشسته بودم تو اتاقو داشتم با خودم فکر می کردم.محمد اومد کنارم و ازم خواست که هر چی تو فکرم هست بهش بگم. بهش گفتم که من تیپا آدم احساسی هستم.همچین فضاهایی با روحیات من نمی خونه. از کار حسابداری لذت نمی برم و چون درم انگیزه ایجاد نمی کنه خیلی هم نمی تونم توش پیشرفت کنم.انرژی زیادی ازم می گیره و نشاطم رو کم می کنه وکلی حرفای دیگه... خودمم تعجب کردم که تو همین حرفا تازه خودم فهمیدم دقیقا چه مرگمه.(کلاس های استادم تو شناحت روحیات و انرژی هام خیلی بهم کمک کرد)و در نهایت هر دو به این نتیجه رسیدیم که این تیپ کارا به درد من نمی خوره.شاید به نظر خیلی ها فرصت خوبی بود این کار و تصمیمم به دور از عقل.یا شاید خیلی ها فکر کنن خوشی زده زیر دلم.مهم نیست. چون دلم میگه بهترین تصمیمو گرفتم... 

نظرات 4 + ارسال نظر
ساناز یکشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:08 ق.ظ

سلام شکوه جان. گفتی من شکوهم یاد همکارم افتادم. این حرفایی که میگم ناراحت نشیا اصلن منظوری ندارم.اسم این همکارمم شکوهه ولی اصلن قیافش رفتارش حرکاتش به اسمش نمیخوره. حیف این اسم که رو این زن گزاشتن. انقدر که این خانم بدخواهه. مراقب خودتو اسمت باش. اسم قشنگی داری.درست میگی حسابداری یه کاریه که هر کسی نمیتونه تحملش کنه. اگه قصدت کار کردنه برو دنبال کاری که دوس داری. نه مث من که باید با این مدرک تو قسمتی کار کنم که اصلن یه عدد هم توش به کار برده نمیشه. پنجشنبه ‌ای دور از چشم همسری با مادرشوهررفتم مانتو بخرم یاد مانتو صورتی‌ای که شما میخاستی بخری افتادم هر چی هم گشتم صورتی پیدا نکردم.آخرش سرمه ای خریدم.

خدا خیرش نده،اسم و رسم منو خراب کرده،ایشا...همسرت یه کار خوب پیدا می کنه و بعدش تو هم به علاقت بیشتر فکر می کنی، راستی من سورمه ای رو هم خیییلی دوست دارم،اکثر مانتوهام و روسری هام سورمه ایه،ما که نخریدیم مانتوهه رو،دوستان بپوشن انگار ما پوشیدیم،مبارکه

elnaz یکشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:10 ق.ظ http://myllove.blogfa.com

مهم اینه که چی میخوای.من معماری خوندم اما دیدم نمیتونم تو اون زمینه کار کنم بهم نمیخورد واسه همین پیگیرش نشدم گرچه این کاری هم که میکنم بابه میلم نیست اما دارم میگردم دنبال اون چیزی که راضی نگهم داره.

آفرین الناز،رضایت از کار خیییلی مهمه

لیلی سه‌شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:50 ب.ظ http://www.manamleili.blogfa.com

خودت حسابداری خوندی؟

آره

شادی یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:22 ب.ظ http://www.iliyayema.niniweblog.com/

سلام عزیزم
با اجازت من شما رو لینک کردم

سلام،ممنون وبلاگتونو دیدم خدا شما رو برای ایلیای عزیز،و کوچولوتونو برای شما نگه داره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد