اعتراف می کنم
اعتراف می کنم که کوچکم
اعتراف می کنم برای این دنیا و بزرگی هایش کوچکم
اعتراف می کنم برای درک زندگی با این همه وسعتش کوچکم
اعتراف می کنم دختری هستم خام،من برای تحمل سختی های زندگی،بزرگ نشده ام هنوز...
خودم کوچکم،روحم کوچک است و نگاهم هم...
هنوز نهال دلم با وزش کوچکترین نسیم،خم می شود،می لرزد،می ترسد...
هنوز درخت نشده،بزرگ نشده،قوی نشده،چه رسد که در سایه اش کسی به آرامش نشیند
من هنوز آن دخترک سه ساله ام که می ترسد دستش از دست پدر جدا شود،می ترسد گم شود،تنها شود...
چقدر خامم هنوز،و چقدر می ترسم از بازی زندگی و تقدیرهایش که حتمی اند...
و من با دستانی خالی وبی دفاع،به تقدیر نمی اندیشم،غافل از اینکه او در اندیشه من است...
چقدر کوچکم هنوز...
سلام شکوه جان
از نوشتن این متن منظوری داشتی؟ یا میخاستی یه چی بنویسی؟
سلام عزیزم
اینو برای دل خودم نوشتم،توضیحش بماند...