من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

من و شعبه شهرری

امروز میخوام از ادامه داستان خودم و بانک بنویسم. تا اونجایی براتون گفتم که منتقل شدم به شعبه مهرآباد و شرایط داشت کم کم بهتر می شد. شروع کارم در اون شعبه هم سختی های خودش رو داشت. چون اونجا من کارآموز بودم و چیزای زیادی بود که باید یاد می گرفتم. متاسفانه اکثر ما آدما وقتی می خوایم چیزی به کسی یاد بدیم نگاهمون از بالا به پایینه،فکر می کنیم حالا که اون بنده خدا به ما احتیاج داره می تونیم قدرتمونو بهش نشون بدیم و بعضا جوری رفتار می کنیم که انگار طرف نوکرمونه،و ادای آدمای همه چی بلد رو در می آریم که با یه کودن طرفه.استدلال این جور آدما هم اینه که ما خودمونم به این راحتی کار رو یاد نگرفتیم. کلی اذیتمون کردن،تحقیرمون کردن تا بهمون اینا رو یاد بدن، پس ما هم همون رفتارو می کنیم. من فکر می کنم این نوع رفتار از یه نوع احساس حقارت عمیق و یه جور احساس خودکم بینی نشات می گیره،یه جور عقده که وقتی فرصتی پیش میاد خودشو نشون میده. البته همه اینجوری نیستن ولی من تو محیط کارم با همه جور آدمی برخورد کردم. یادمه بعد از یکی دو ماه که کار صندوق رو خوب یاد گرفتم قرار شد بفرستنم قسمت کلر تا اون رو هم یاد بگیرم. اون زمان دو نفر تو کلر کار می کردن.یکیشون ظاهر خیلی مهربونی داشت،هر وقت نگاهش بهم می افتاد لبخند می زد و گاهی هم با هم صحبت می کردیم.می گفت من خودمم خیلی وقت نیست اومدم. وقتی رفتم کلر نشوندنم کنار اون یکی دیگه که تجربه اش بیشتر بود.ولی این دختره هی می اومد کنارم و جوری برخورد می کرد که انگار دوست داره بهم مطالب رو یاد بده، منم رفتم صحبت کردم که بشینم پیش ایشون.نشستن پیشش همانا و جوگیر شدنش همانا. یه جور برخورد می کرد که انگار با یه احمق طرفه. قسمت کلر گزارشات زیادی داره که همشون رو باید پرینت گرفت و هر کدوم رو تو زونکن مربوطه بایگانی کرد. روز اول همه گزارشات رو گرفت و جلوی من بایگانی کرد. روز بعد همه رو داد دستم که بایگانیشون کنم.من هنوز چیز زیادی از کلر نمی دونستم اون موقع. بهش گفتم من هنوز نمی دونم هر کدومو کجا باید بایگانی کنم.با لحن بدی گفت دیروز که انجام دادم می خواستی دقت کنی. منم بهش گفتم میرم پیش رئیس صندوق و میگم که چه رفتاری داری. زودتر از من دوید پیش رئیس صندوق و دست پیش گرفت.بعدها با هم دوست شدیم ولی خب اینجور رفتارا تو محیط کار هست دیگه. آدمای خوبی هم بودن اونجا که مرض تو وجودشون نبود. مثلا یه دختری بود که من اون اوایل پیشش می نشستم. خیلی خونسرد بود،وقتی من مشتری می گرفتم و اون کنارم می نشست بهم استرس وارد نمی کرد و همون خونسردیش باعث شد من صندوقو خیلی زود یاد بگیرم.

خلاصه اینکه دوره آموزشم اونجا به سر رسید و من کم کم به کار مسلط شدم و همه چیز داشت خوب پیش می رفت که...الوعده وفا،نامه انتقالم به شعبه شهر ری اومد و من با چشمانی گریان و قلبی اندوهگین منتقل شدم به یه شعبه تازه تاسیس که رفت و آمدشم برام خیلی سخت بود. به قول رئیس شعبه اش به غیر از طیاره هیچ وسیله نقلیه ای نبود که من سوارش نشم تا برسم اونجا. دو هفته ای طول کشید تا پذیرفتم که اینجا شعبه جدیدمه و باید باهاش کنار بیام.  

اولش سه تا صندوق بودیم اونجا.یکی از بچه ها همون هفته اول به دلایلی استعفا داد و شدیم دو تا صندوق و دیگه هم بهمون نیرو ندادند.دوران سختی رو داشتم اونجا. به مرور شعبه شلوغ تر شد ولی چون منابع خوبی رو نتونسته بودیم تو اون منطقه جمع کنیم بهمون نیرو نمی دادن. از طرفی یه اتفاقی که تو بانک ما،تو شعبه های جنوب شهر و محروم می افتاد این بود که افرادی رو که سابقه کاریشون به حدی رسیده بود که باید پست می گرفتن ولی به خاطر عملکرد ضعیف یا مشکلات رفتاریشون تو شعبشون براشون تقاضای سمت جدید از طرف رئیس شعبه شون نمی شد،می فرستادن شعب ضعیف و بهشون اونجا پست می دادن. کار کردن با همچین آدمایی واقعا سخت بود. یه رئیس شعبه دهن بین هم داشتیم که خودش از همه خاله زنک تر بود و به جای اینکه جو رو آروم کنه خودش می شد آتیش بیار معرکه. 

یادمه یه بار برای همکارم از طرف بانک کلاس گذاشته بودن زودتر رفت. مسئول اعتباری مون هم مرخصی بود. یه مسئول صندوق هم داشتیم که همون مدلی که گفتم بهش پست داده بودن. از شعبه فرمانیه فرستاده بودنش اونجا. کلا خیلی تعادل رفتاری نداشت. البته بنده خدا مشکل خانوادگی داشت و از همسرش جدا شده بود. یه روزایی تو شعبه کلی دلقک بازی در می آورد و همه رو می خندوند، یه روزایی هم می رفت تو مود دپرس شدن و حسابی افسرده بود. ظهر بلند شد به رئیس شعبه گفت من کلاس شعر دارم می خوام برم. این رئیس شعبه احمق ما هم نگفت هیچ کی تو شعبه نمونده،کجا بری؟ بهش گفت عیب نداره برو. اونم کلیدا رو تحویل من بیچاره داد و تشریفشو برد. اون موقع ما معاون شعبه هم نداشتیم. فقط من موندم و رئیس شعبه. مشتری که می اومد خودم کارشو راه می انداختم، می دویدم رو سیستم رئیس صندوق به خودم تایید می دادم، از گاو صندوق که طبقه پایین بود پول و دسته چک می آوردم، خودم دسته چک ها رو پرینت می گرفتم،خودم حساب باز می کردم، کلر رو انجام می دادم. شکوه اینجا،شکوه اونجا،شکوه همه جا. آخرشم شعبه رو بستم. ولی کلی فشار روم بود. چون به کارهای رئیس صندوق تسلط نداشتم،ولی با کلی سلام وصلوات به خیر گذشت. 

من تو بانک اینجوری کار کردم، برای یاد گرفتن هر مطلب جدیدی اشتیاق نشون می دادم. ولی همین کاربلدی گاها باعث سواستفاده می شد. من آدم سر و زبون داری نیستم خیلی. دلم می خواست خودمو با کارم نشون بدم. ولی تجربه بهم نشون داد که کار خوب انجام دادن کافی نیست. نمی خوام بگم باید زبون باز باشی، باید چاپلوسی کنی، بی اخلاقی کنی و... نه، ولی به نظرم خیلی مهارت ها رو باید بلد بود. خوب بودن صرف،کافی نیست. و من اون مهارت ها رو بلد نبودم. مثل اینکه به موقع بتونی حرفت رو بزنی، از حق خودت دفاع کنی ولی نه با هر زبونی. باید مهارت ایجاد ارتباط موثر با بقیه رو داشته باشی. نه اینکه مثل تراکتور کار کنی و صدات در نیاد و هر چی حقت رو می خورن سکوت کنی و بریزی تو خودت. من اون اوایل اینجوری بودم. ولی کم کم جرات پیدا کردم حرفم رو بزنم. ولی به نظرم اینم کافی نیست. به نظرم مهارت های ارتباطی خیلی پیچیده ان. بعضیا ذاتا این مهارت رو دارن یا تو محیطی بزرگ شدن که خوب آموزش دیدن، خوش مشربن و نوع رفتارشون توی جمع جذب کننده هست و به همین خاطر حرفشون تاثیرگذاره. ولی من تو این مقوله ناپخته بودم، و هنوز هم هستم، و به نظرم خیلی از آدما هم این مهارت رو خوب بلد نیستند. کلاسهایی که رفتم تا حدودی کمک کننده بودن ولی می دونم که باید خیلی بیشتر روی خودم کار کنم. 

 تو اون شعبه خودم باعث شده بودم توقع همه بالا بره. من یه اخلاق بدی که دارم اینه که هر کاری بهم محول بشه دوست دارم  کاملا بدون نقص انجامش بدم و از اینکه کسی بخواد بهم تذکر بده اصلا خوشم نمیاد، یه جورایی بهم بر می خوره. به همین خاطر تو شعبه هم که بودم یه نفس کار می کردم به امید این که کارم دیده بشه، غافل از اینکه فقط انتظارها رو بالا بردم و نقش یه مورچه کارگر رو داشتم بازی می کردم. حالا دیگه نمی تونستم عقب نشینی کنم، حالا تا یه کم شل می اومدم، بهم اعتراض می شد چون خودم اینجوری عادتشون دادم. روزای سختی رو داشتم اونجا. البته لحظات شادی هم داشتم ولی سختی هاش می چربید. یادمه یه روزایی بود که دیگه با اون حجم کار کم آورده بودم. ولی نمی دونستم باید چه کار کنم. حسابی خسته شده بودم. تو اون دوران صحبت های تلفنیم با محمد هم در اوج خودش بود و من روزانه اخبار محل کارم رو تمام و کمال برای محمد تعریف می کردم و اون بنده خدا هم تا جایی که می تونست راهنماییم می کرد و صحبتاش خیلی وقتا کارگشا بود و بهم دلداری هم می داد(این بشر چی کشید از دست من و کارم) تو اوج خستگی بودم که یه روز عصر که رفته بودم کلاس ایروبیک با یه حرکت اشتباه رباط پام پاره شد و کارم به عمل جراحی کشید. شاید خیلی احمقانه باشه ولی وقتی رفته بودم از پام عکس بگیرم ، ته دلم دعا می کردم رباط پام پاره شده باشه تا چند وقتی از سرکار رفتن خلاص بشم. پام رو عمل کردم و دو ماه مرخصی استعلاجی گرفتم...بقیه اش باشه برای قسمت های بعد. 

راستی عید همگی مبارک 

نظرات 3 + ارسال نظر
sepidar شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:01 ب.ظ

شکوه جان خسته نباشی
همیشه فکر میکردم کار بانک کار خوب و باکلاسه اما با خوندن مطالبت حس استرس و تشویش بهم دست داد و فکر میکنم کار خیلی سخت و طاقت فرسائیه که دوست ندارم تجربش کنم. موفق باشی

ممنون سپیدار عزیز، کار پراسترسیه،ولی بستگی به روحیات آدم هم داره. تو هم موفق باشی :)

زنی در استانه سی سالگی چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:50 ق.ظ http://mazrbar.persianblog.ir

سلام عزیزم
چیزی که نظرمو جلب کرد اسم وبلاگت بود
من هم استخدامم ومدتهاست دوست ندارم کار کنم
ولی تصمیم قاطعی نمیتونستم بگیرم ولی چند روزه خداییش دیگه بریدم وهمش به همسرم میگم تورو خدا یه کاری کن دیگه نرم سر کارررر

سلام،چی باعث میشه نتونی تصمیم بگیری که دیگه نری سرکار؟

لیلی جمعه 24 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:13 ب.ظ http://www.manamleili.blogfa.com

خب بیا زودتر بنویس بعدش چی شد؟

می نویسم عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد