من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

چه تلاشی می کنیم ما! واللا

سلامِ دوباره خدمت دوستای عزیزم

با نزدیک تر شدن به روزهای پایانی انت. خابا.ت تلاش های من و همسر برای متقاعد کردن دوستانی که قهر کرده اند و یا کلا در باغ نیستند با شدت بیشتری ادامه دارد. در راستای این هدف دیروز من با یکی از دوستان(خواهر همون آقایی که دارند داماد میشند به سلامتی) صحبت می کردم و ایشون و خانواده محترمشون قویا تاکید داشتند که رای نخواهند داد. 

چند وقتی بود که ما باید دعوتشون می کردیم خونمون. چون چند باری خونشون رفته بودیم ولی هنوز دعوتاشونو پس نداده بودیم. راستیتش دعوت کردنشون یه کم برام سخت بود چون جمعیتی میان(شیش نفرن،هر کدوم قد دو نفر) خونه ما هم کوچیکه. گاز رومیزی مون هم کفاف این جمعیت رو نمیده و باید غذا سفارش میدادیم. منم که از وقتی سرکار نمیرم شدم یه پا اسکروچ. ماشااله همشونم نفری دو تا بلندگو وسط حلقومشون کارگذاشتن.حین حرف زدن از زبان بدن هم بسسسیار استفاده می کنند. و کلا نمی تونن مثل بچه آدم بشینن سر جاشون. جالب تر اینکه همگی با هم صحبت می کنند(بخونید هوار می کشند) صحنه ای میشه دیدنی و صد البته شنیدنی! ولی گذشته از این حرفا خیلی خونگرم و با محبتن.و خیلی هم شوخ و شنگ.کل ساعاتی که کنارشون بشینی نیشات بسته نمیشه از دست حرفا و حرکاتشون. 

خلاصه اینکه وقتی صحبت های تلفنی من و دوستم بالا گرفت من بهش گفتم اصلا می دونی چیه؟ محمد یه بار گفت می خواد باهاتون صحبت کنه. من بهش گفتم فایده نداره. اینا حرف تو کله شون نمیره.خانوادگی کله شقن. اینو که گفتم گفت اینجوریام نیست امشب بیاین خونمون صحبت کنیم.زنگ زدم به محمد نظرشو بپرسم. به این نتیجه رسیدیم که ما اونا رو دعوت کنیم که با یه تیر دو نشون بزنیم.به دوستم گفتم و ایشون هم استقبال فرمودند.  

آقا خونه نامرتب،میوه هم به مقدار کافی نداشتیم محمد که سر رسید.شد مسئول خرید و آماده کردن میوه ها. من با سرعت هر چه تمام تر بقیه کارها رو انجام می دادم. محمد هم خیلییییی خوشحال و ریلکس،با وسواس هر چه تمام تر میوه ها رو می شست و خشک می کرد و  با پوزخندی به من می گفت الکی هول نشو.حالا کووووو تا اینا بیان. و در همون لحظه بود که زنگ زدند و گفتند ما سر خیابونتونیم خدایااا با چی اومدن اینا؟ کی حاضر شدن اینا؟ فقط می تونم بگم دیدنی بودیم اون لحظات منو محمد.زنگ در به صدا در اومد و دو نفر از اعضای خانواده اومدن بالا. یکی شون از سرکارش که به ما نزدیکه رفته بود دنبال اون یکی از دانشگاه و با هم اومده بودن. بحث در همان ابتدا آغاز شد و همسر که هنوز اینا رو خیییلی خوب نمی شناسه رفت بالای منبر و فرصت نشد که من بهش بگم انرژیتو نگه دار همشون بیان بعد شروع کن. آقا شوووهر ما هی گفت،هی گفت، ولی اثر نکرد که نکرد و ایشون بعد از یک ساعت فک زنی گفتند که بنده رای نمی دهم.مهمانهای بعدی هم سر رسیدند،شام  که از بیرون گرفتیم.به خاطر غذا از آشپزش و به خاطر سالاد از من تشکر کردند،بعد از شام بحث داغ تر شد و بیچاره همسری. به خدا انقدر که این انرژی گذاشت اگه سنگ بود عقل می اومد به سرش. فقط این وسط صداها که با هم بلند می شد من کیف میکردم. یه همسایه داریم سه تا بچه کوچیک داره!!! انقدر سر وصدا می کنن که نگو. خیلی هم پرروان.چند شب پیش مهمون دعوت کرده بودن ساعت دوازده شب در آپارتمانشونو باز گذاشته بودن.بلند بلند حرف می زدن و می خندیدن. هر چی خواستم هیچی نگم دیدم نمی تونم. رفتم دم درشون خانومه رو صدا کردم گفتم شوهرم فردا می خواد بره سرکار باید بخوابه ولی سر و صدای شما نمی ذاره. گفت کولرمونو هنوز راه ننداختیم به خاطر گرما درو باز گذاشتیم. منم گفتم خب پنجره هار رو باز بذارین یا لااقل سر وصدا نکنین. قبلا هم از این پررو گری ها داشتن. و به همین خاطر منم اصلا نمی تونم کوتاه بیام. دیشب که اینا داد و هوار راه انداخته بودن گفتم بذار یه بارم که شده ببینن چه حالی داره.قدر همسایه بی سر وصدا رو بدونن.یه کم رعایت کنن. خلاصه صحبت های ما هم چون میخ آهنین در سنگ فرو نرفت.و فقط یه شام رفت تو پاچه مون فقط امیدوارم اوضاع و احوال به از این بشه. 

ممنون از همه کسایی که همراهیم می کنن و من با دیدن تعداد خواننده هام و نظراتشون کلی ذوق می کنم  

پی نوشت:آخه من چی بگم به این مهمونایی که شیرینی تر میارن خونمون،بعد از چند روز مقاومت در برابر هرگونه خوردنی مضر،امروز این شیرینی ترهایی که مهمونا آوردن همین جوری دارن منو صدا می کنن میگن بیا منو بخور،میشه آدم از صبح تو خونه باشه،شیرینی تر هم باشه،بعد تو بتونی مقاومت کنی؟ من که نتونستم،خدا بخیر کنه

نظرات 5 + ارسال نظر
ساناز چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:54 ب.ظ

سلام وبت رو خوندم بگم که همکاریم و منم یک ساله به دلایلی سر کار نمیرم و مرخصی بدون حقوق گرفتم . شما تو کدوم بانک بودی ؟؟

سلام،خوشبختم :) ساناز جون راستش تو بانک ما یه شکوه بیشتر نبود،بنا به دلایل امنیتی!!! نمی خوام اسم بانکمو بیارم

عطیه چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:10 ب.ظ

شکوه جان یه شیرینی هم از طرف من بخورر اخه منم مثل تو در نگه داشتن خودم بی اراده ام

عطیه جون من به جای همه خوردم،به جای تو هم می خورم :))) ولی جدای از شوخی دو کیلو کم کردم، بازم می خوام غذای سالم خوری رو ادامه بدم. اگه یه وقتایی رژیم رو شکستم کلا ولش نکنم

زنی در استانه سی سالگی پنج‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:33 ق.ظ http://mazrbar.persianblog.ir

یعنی کامنت من حتی ارزش تایید هم نداشت؟؟؟؟

عزیزم من تاییدت کردم که! دو تا کامنت گذاشته بودی،تو پست من و شعبه شهرری و پست اولم.یه بار دیگه چک کن عزیزم.

شادی پنج‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:47 ق.ظ

___________$$$$$$$$______$$$$$$$$$
__________$$$$$$$$$$$$__$$$$$$$__$$$$
_________$$$$$$$$$$$$$♥ ♥$$$$$$$$__$$$
_________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$__$$$
_________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$__$$$
__________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$__$$$
____________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
_______________$$$$$$$$$$$$$$$$$
_________________$$$$$$$$$$$$$
____________________$$♥ ♥$$
______________________$$$
_______________________$
______________________
____________________
_________________
_______________
_____________
___________
_________
_______
_____
____
___
ـــــــ

مرررررسییییی عزیزم :)))

لیلی جمعه 24 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:00 ب.ظ http://www.manamleili.blogfa.com

واااااای شیرینی تر اصلا هیچ مقاومتی نکن و تا تهش بخور

هییییی، دوستم دوستای قدیم،به جای اینکه دعوام کنی،تشویق می کنی؟ :)))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد