من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

تقدیم به خودم

به نظرم آدم تو ارتباط با بقیه آدماست که می تونه خودشو رشد بده. وگرنه کلاس رفتن و یاد گرفتن و حفظ کردن یه سری مطالب نتیجه اش میشه عالم بی عمل. تو این سفری که رفتم به همدان شاید بیشترین انگیزه ام واسه رفتن یه جور تمرین و محک زدن خودم بود. خب راستش من آدمی بودم که نظر دیگران و حرفشون در مورد خودم برام خیلی مهم بود. مثلا تو مهمونیا خیلی دوست داشتم تک باشم،تعریفی باشم،نگاه تحسین دیگران رو برای خودم بخرم،شایدم علتش تعریفای بقیه بود ازم که این نگرانی رو در من ایجاد کرده بود که نکنه مثلا این دفعه اونقدری که باید خوب و قابل تحسین نباشم.نه که حوری و پری باشم،شاید همین توجه زیاد به نظر دیگران این احساس رو در من قوی می کرد.خلاصه که وقتی می خواستم تو یه مهمونی شرکت کنم این جور مسائل ذهنمو خیلی درگیر می کرد.بدن من به خواب کافی خیلی حساسه.اگه کم خواب باشم هم خیلی بی حوصله ام،هم قیافه ام شبیه باباقوری میشه.هم اصلا آرایش به صورتم نمیشینه. صادقانه بخوام بگم خیلی وقتا وقتی مهمونی دعوت بودیم شب قبلش از ترس اینکه نکنه کم خواب بشم و فردا ریخت وقیافه ام کج و کوله باشه،شبا بدخواب می شدم و از همونی که می ترسیدم سرم می اومد. چند وقتیه که به این باور رسیدم که خودمو بذارم در اولویت. و نظر دیگران اینقدر برام مهم نباشه. من تو گذشته ام خیلی جاها به جای اینکه برای باورها و لذت های خودم زندگی کنم، برای تایید طلبی از دیگران زندگی کردم.شاگرد اول شدنا،جون کندن سر کار،به خودت فشار آوردنا برای اینکه کارت هیچ نقصی نداشته باشه و ... و همه اینا یعنی من خودم رو باور نکردم،من خودم رو ندیدم،من نتونستم خودم رو همون طور که هستم،با همه نقاط ضعف و قدرتم دوست داشته باشم.یعنی عدم خودباوری. یعنی گذشتن از خواسته های خودت برای گرفتن توجه و تایید دیگران. غافل از اینکه در این مسیر من خودم رو گم کردم.انقدر که به باب دل دیگران توجه کردم.و حالا حتی یادم رفته که من واقعا دلم چی می خواسته.خودم فراموش شدم.خودم به دست خودم نادیده گرفته شدم. چه طور انتظار دارم که دیگران من رو ببینند؟؟ 

مدتیست که دارم سعی می کنم از خودم دلجویی کنم.این خودِ نادیده گرفته شده زخم خورده رنجور.این خودی که در این سالها حسابی مورد بی مهری و بی توجهی قرار گرفته و حسابی سرخورده شده. می دانم که کار مشکلیست ولی این هم جزئی از مسیر تکامل است.  

خودِ نازنینم،با تو آشتی خواهم کرد. و تو روزی سر بلند خواهی کرد...میدانم.  

  

این دفعه که رفتم سفر به قصد مهمونی عقدکنون،تجربه خیلی خوبی داشتم.این بار خیلی بیشتر خودم بودم.تقریبا هیچ کجا سعی نکردم چیزی رو از خودم به نمایش بذارم که از خود واقعیم دور باشه.چه تو جمع فامیل.چه تو مهمونی.و به وضوح دیدم که همه چیز چقدر بهتر بود.چقدر احساس سبکی می کردم.ارتباطم با بقیه آدما خیلی شفاف،دور از حرفای تیکه دار،دور از چشم و هم چشمی،یه ارتباط سالم.حسم،دور از هرگونه اضطراب و نگرانی،خواب راحت،همه چیز خوب.این بار من تو جشن ساده بودم،نرقصیدم،تو چشمها نبودم،تحسین نشدم،اما حس خوبی داشتم به خودم،آروم بودم و سبک..بی نیاز از تایید دیگران. 

 راهی که انتخاب کردم برای خودم ،شاید سخت،شاید پر فراز و نشیب،اما فقط همین راه است که من را راضی می کند...

نظرات 5 + ارسال نظر
فندق خانوم پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:09 ب.ظ http://0riginal.blogfa.com/

سلام.من لینکت کردم.کامنته قبلیم نرسید؟
منم تا حدی نظره دیگران برام مهمه.خوشحال میشم پیشم بیای.تازه وبلاگ زدم و با اسمه ایمیلم کامنت گذاشته بودم برات.بوس

لیلی جمعه 7 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:32 ق.ظ http://leiligermany.blogsky.com

فکر کنم من و شما رو باید ترکیب کنن تا دو تا ادم معتدل از توش دربیاداز بس من خودشیفته و بی توجه به حرف دیگران هستم الویت اول تو زندگی خودم و راحتی خودم !! هست و بعد نظرات و بیانات دیگران اهمیت داره. هرچی که دوست دارم می پوشم(البته نه به این معنی که حرمت اجتماع یا مجلسی که توش هستم شکسته بشه منظورم حس و حال خودم بود) مامانم گاهی از دستم عصبانی میشه از بس که نظرات دیگران برام بی ارزشه. به قول دوستم ما دچار خودشیفتگی کاذب هستیم

چه خوب لیلی جون،یه کلاس واسه من بذار :))

ساناز شنبه 8 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:54 ق.ظ


سلام
خیلی خابم میاد
چرا همیشه شنبه ها اینطوریه
در مورد این موضوعت بگم که من سر دو راهی موندم. یه روزایی اهمیت میدم یه روزایی نه (حتی برای آقامون). جی میشد این دو رنگی از زندگیمون میرفت. بعضی وقتا زندگی من به خاطر این کارا و حرفا بهم میریزه. این مردمن که نمیزارن راحت زندگی کنیم.
یه حرفایی هست که قابل نوشتن نیست اینجا.

سلام، راست میگی واللا،من که دیشب تا ساعت یک ونیم والیبال دیدم،خواب از سرم پریده بود.تا سه بیدار بودم.امروز صبح هم نرفتم کلاس زبان

ساناز شنبه 8 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:00 ق.ظ

یه چی یادم رفت بگم.
یه مثال میزنم در مورد نظر دیگران.
مثلن همین آقای همسری. قیمه رو با گوشت چرخکرده دوس داره، منم دوس دارما، ولی نه اینکه یه سره این مدلی قیمه بخورم. دختر اومدیم یواشکی به سبک گوشت خورشتی درست کنیم دستگیرم کرد، گفت چرا نظر منو نمیپرسی، گفتم تو زندگیم یه سره نظر تو بوده میخام به سلیقه ی خودم کار کنمو نظرت برام مهم نیس. رفت نشستو قیافش رفت تو همو لبو لوچه آویزون (بچه ست آقامون دیگه)
دلم براش سوخت گفتم نمیتونم این قیافتو ببینم اینجوری، ترکیبی درست میکنم.
شکوه جان این نظری که من در این مورد دادم شاید به موضوع شما نخوره ولی برای تجربه خوبه که همیشه به نظر همسر نباشیم، یکمم به خودمون اهمیت بدیم/

ساناز جون موافقم که تو زندگی همیشه نباید خواسته های خودمون رو نادیده بگیریم،ولی در مورد عزیزانمون و کسایی که واقعا دوستشون داریم بعضی وقتها گذشت هم باید باشه،این موضوعی که من گفتم همون طور که خودتم گفتی با مثالی که زدی فرق می کنه،من منظورم گذشتن از خودت برای گرفتن تایید این و اون بود. کسایی که شاید نقش مهمی هم تو زندگیت نداشته باشن. به نظرم ای کاش به همسری نمی گفتی نظرت برام مهم نیست،اگه همسری قیمه با گوشت چرخ کرده رو خیلی بیشتر دوست داشت و خودت هم خیلی دلت قیمه با گوشت خورشتی می خواست،می تونستی بهش بگی که تو اینجوری هوس کردی و این بار رو اگه موافق باشه به میل خودت درست کنی(نه یواشکی :))،یا اینکه همون کاری رو که آخر کردی(ترکیب هر دوش) رو از همون اول انجام میدادی. دلم قیمه خواست ;)

ساناز شنبه 8 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:43 ب.ظ

شکوه جان فکر نکنم کسی به اندازه ی من تو خانوادمون به فکر همسری باشه.
من یه غذاهایی رو دوست دارم که اون دوس نداره ولی بخاطرش هیشوخ درست نکردم تا حدی که طرز پختنشو هم یادم رفته.
تمام زندگی من برای آقامونه.
من همیشه هر غذایی میخام درست کنم ازش میپرسم. دفه ی قبل هم خاستم قیمه درست کنم ازش پرسیدم گفت مث همیشه منم دلم نیومد دلشو بشکونم. ولی چرا یکی بخاطر دل من کار نمیکنه. پس حق من چی. ببین دیگه چقد خسته شدم که به نظرش احترام نزاشته بودم.
بگذریم.
در مورد موضوعت هم بگم که: تازگی نظر دیگران دیگه برام مهم نیس. چون خسته شدم. تا کی باید برای حرف مردم زندگی کنیم. من وقتی خسته بشم از چیزی کلن کن فیکون میکنم همه چی رو

به قول رئیس جمهور محترم اعتدال ساناز جون،حق داری،وقتی زیادی از خواسته هات کوتاه بیای یه جایی کم میاری دیگه،به نظرم یه وقتایی غذاهایی که خودتم دوست داری درست کن،به خواسته های خودتم تو زندگی احترام بذار،این خود ماییم که باید به بقیه بفهمونیم نظر ما هم مهمه،ولی با یه برخورد مناسب،با عملمون نشون بدیم،افراط و تفریط خوب نسیت ساناز جون،اینکه یه وقتایی زیادی کوتاه بیای،بعد از اون طرف بوم بیفتی.اول خودمون باید به خودمون احترام بذاریم،و در کنارش به نظر عزیزانمون هم کاملا بی اعتنا نباشیم.اعتدال،اعتدال،اعتدال ;)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد