من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

قم نبود؟

پنج شنبه طی یک تصمیم ناگهانی بار و بندیل رو جمع کردیم و رفتیم قم. از سری قبل که رفته بودیم مامان بهم یه کم برگ مو داده بود و من هم که دیدم اگه درستشون نکنم دیگه باید بریزمشون دور،برای اولین بار دلمه برگ مو درست کردم. به نظر خودم که خیلی خوب شده بود.همون جور داغ داغ چیدمشون تو ظرف و به همراه یه سوغاتی(یه میوه خوری خشکل) که از همدان خریده بودم برای مامان حرکت کردیم. ده دقیقه مونده بود برسیم خونه شون خبر دادیم که واسه شام تدارکی نبینن. بچه ها کلا دلمه دوست نداشتن ولی مامان و آقاجون استقبال کردن.و آقا جون گفت که از دلمه هایی که قبلا خورده خوشمزه ترن کلا من هر بار که  مامان اینا رو دعوت کردم غذام خوشمزه از آب دراومده و آقاجون دست پخت منو قبول داره(واقعا خوش شانس بودم من).خداییش هم هر دفعه کار اصلی رو تو آشپزخونه مامان انجام داده و من کمک سرآشپز بودم.آقاجون که تعریف می کنه از دستپختم میگم آقاجون باور کنین دستپخت خانومتون بوده،اونم میگه ما که تو خونه خودمون این غذاها رو تا حالا به این خوشمزگی نخوردیم.بیچاره مامان،میگه راست میگن همیشه مرغ همسایه غازه. 

این بار هم وقتی تنها شدیم مامان یه کم از پسرش حسین تعریف کرد(خدا رحمتش کنه)، از اینکه چند بار صحبت از ازدواجش شده بود و چه کسایی رو واسش در نظر داشتنو.. و حالا علی(برادر محمد) که تا چند وقت پیش می گفت زن نمی خوام،انگاری نظرشون برگشته،و این سری می گفت می خوام،یه پولدار شاغلشو می خوام!! تازه ازدواج کنم می تونم امریه هم بگیرم. این برادر محمد پسر خوبیه ولی به آرومی و خوش اخلاقیه محمد نیست. مامان هم همینو می گفت،می گفت علی زود از کوره در میره،شایدم ازدواج کنه آروم تر بشه.وسط همین صحبتا بود که من به مامان گفتم که خیییییلی از محمد و اخلاقش راضیم و اینو مدیون تربیت خوب شما هستم.نمی دونم چرا وقتی داشتم این جمله رو می گفتم اشک تو چشمام جمع شد یهو.خوشحالم که به مامان گفتم و ازش تشکر کردم. 

 

می خوام یه خاطره خیییلی توپ از قم رفتنا براتون تعریف کنم ولی امشب امیر(نوه خاله محمد که تعریفشو کرده بودم) داره میاد و من کلی کار دارم.نمی خوام هول هولکی تعریفش کنم.امشب می خوایم والیبال رو با هم ببینیم.راستی می دونستین این شکوه خانومی که الان در خدمتتونه یه زمان تو والیبال اسم و رسمی داشت واسه خودش و عضو تیم والیبال منطقه شون بود.راهنمایی که بودم عییین سوباسا همیشه توپم بغلم بود،سر کلاس هم که می نشستم توپم زیر پام بود.واسش از کلاس هم جیم میزدم. یه جورایی تو اون دوران همه زندگیم بود. 

یــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادش بخیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر جوونی

نظرات 1 + ارسال نظر
ساناز دوشنبه 10 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:11 ب.ظ

ماشالا به این عروس
باریکلا به این مادرشوهر

:)))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد