من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

هر چه میکشم از دست منیت است

گاهی فکر می کنم بعضی از آدما به چه امیدی زنده اند. مدتیه وقتی میرم فیزیوتراپی یه کتاب با خودم می برم و برای اینکه وقتی پام مشغول تقویت شدن هست حوصله ام سر نره،کتاب می خونم و الحق که چه کتاب خوبیه. 

یکی از فیزیوتراپ ها ازم پرسید که چی می خونم. منم براش توضیح دادم که کتاب در رابطه با خودشناسیه و کمی هم در مورد نویسنده اش گفتم. گفت که من یه مدتی از این کتابها می خوندم ولی به نظرم به غیر اینکه تو رو ببره تو یه فضای خیالی به درد دیگه ای نمی خوره!! بهش میگم ولی من از وقتی دارم تو این زمینه مطالعه و برای خودم سرمایه گذاری می کنم تفاوت رو در خودم حس می کنم. میگه مسئله فقط تو نیستی. شاید تو با خوندن این چیزا تغییر کنی. ولی آیا بقیه هم تغییر می کنن؟ و یه مثال زد که دو تا خواهر اومده بودن اینجا که اختلاف سنیشون زیاد بود و من فکر کردم مادر و دخترن و به خانومه گفتم پای دخترتون فیزیوتراپی می خواد. خانومه کلی بهش بر خورد و بحثمون شد.بهش میگم شاید بقیه تغییر نکنن.ولی عکس العمل من نسبت به برخورد آدما خیلی عوض شده. دیگه خیلی کمتر خودم رو آزار میدم. اگه اشتباه کرده باشم خیلی راحت تر معذرت خواهی می کنم و اگر هم ایراد از جانب من نباشه خیلی راحت تر از کنارش می گذرم و خودمو ذهنم رو کمتر درگیر مسئله می کنم.  

بهش میگم من برکات این تغییر رو به وضوح تو زندگیم حس می کنم.به نظرم همه چیز دنیا با منطق و دو دو تا چهار تا حل نمیشه. منطق لازمه ولی کافی نیست. میگه اتفاقا به نظر من تنها چیز قابل اتکا تو زندگی منطقمونه و هر جا هم که ضربه می خوریم تو زندگی به خاطر اینه که علممونو تو اون زمینه به اندازه کافی بالا نبردیم باید درس بگیریم و دفعه بعد اشتباه نکنیم. بهش میگم موافقم ولی میگم کافی نیست. بشر محدودیت های زیادی داره و علمش هر چقدر هم زیاد،محدوده ولی مسائل بشر نامحدوده. میگه یه مثال بزن. میگم مثلا تو مقوله ازدواج، ما با توجه به عقل خودمون جوانب رو می سنجیم و تا جایی که بتونیم تحقیق می کنیم و راهنمایی می گیریم ولی در نهایت نمی تونیم بگیم صددرصد ازدواج موفق هست یا نه. در نهایت باید توکل کنیم و از خدا بخوایم که هر چی خیره برامون پیش بیاد. میگه به نظرم ما آدما برای اینکه حالمون بهتر بشه دم از خدا و توکل میزنیم. این چیزا واقعیت بیرونی ندارن. میگم پس خدا، قران،دنیای دیگه، این چیزا چی میشن؟ میگه هیچ کس نمی تونه بگه این چیزا واقعیت داره یا نه. میگم خب باید رفت دنبالش که به یقین رسید. اینکه معلوم نیست که نشد توجیح. میگه به نظر من که وجود ندارن. میگم اگه یه درصد هم احتمال بدیم که وجود داشته باشن چی؟ و اون باز هم قانع نمیشه و من هم احساس می کنم بحث بی فایده ای رو دارم ادامه میدم. اگر احساس می کردم اینا رو میگه که واقعا دنبال واقعیت بگرده حتما باهاش بازم بحث می کردم و به قدر توانم سعی می کردم راهنماییش کنم ولی به نظرم فقط می خواست بگه و نمی خواست بشنوه. فقط بهش گفتم حتی اگه حرف تو درست باشه و اینا واقعیت نداشته باشه من با اینا حالم خیییلی بهتره، با اینا من آرامش دارم،حس خیلی بهتری دارم. وقتی توکل می کنم، یه توکل واقعی، به وضوح می بینم که انگار زمین و زمان دست به دست هم میدن که برام خیر پیش بیاد. خیلی چیزا هم که فکر می کردم خیر نبوده،بعدا حکمتش برام روشن شده. 

و با خودم فکر می کنم بدون هیچ اعتقادی،بعضی آدما چطور می تونن زندگی کنن. تو سختی ها و مشکلاتشون به چی پناه می برن؟ از کی کمک می خوان؟ به نظرم تو زندگی بدون معنویت آدم دچار افسردگی عمیقی میشه که تا آخر عمر همراهشه.شاید ظاهرش خندان باشه ولی مطمئنم که شادی واقعی وجود نخواهد داشت. مطمئنم. 

من دوره ای از زندگیم رو بدون معنویت گذروندم،زمانی بود که مادیات برام از هر چیزی مهم تر بود،این که چی بپوشم که از همه خوش تیپ تر باشم، چی کار کنم که بهتر از بقیه به نظر بیام و.. همه اینا برام دغدغه اصلی بود. ودائم در حال مقایسه داشته های مادی خودم با بقیه بودم. اینا رو میگم که بگم من هر دو مدلش رو تجربه کردم و حرفهایی که می زنم فقط یه مشت محفوظات نیست. خیلی هاشو من بهشون رسیدم. حتی اگه تو عمل هنوز خیلی جاها ضعف داشته باشم که میدونم خیلی ان. اکثر اوقات فهمیدم گیر کارم کجاست، می دونم کجای کار مقصر بودم. ولی خب تا عمل و رسیدن به کمال راه بسیار طولانیه. راه سخت و طولانیه و اگر خودش دستمونو نگیره نمی رسیم به اونجا. 

این کتاب رو که می خوندم متوجه شدم مشکل اصلی خیلی از ماها منیت ماست. انسان با تمام توانایی هاش محدوده و تواناییش هم محدوده. وقتی خودمون رو یه من جداگانه بدونیم که به هیچ منبع نامنتها و بی کرانی وصل نیست. این منشا همه مشکلاته. خیلی از ترسهامون ناشی از همین تفکره. چون گر چه خیلی منم منم می کنیم ولی ضمیر ناخودآگاهمون می دونه که ما اونقدرها هم قوی و کامل نیستیم. شکست می خوریم. بعد فکر می کنیم حتما به اندازه کافی اعتماد به نفس نداشتیم و باید خودمونو قوی تر کنیم. باز هم شکست می خوریم و هر بار خودمون رو سرزنش می کنیم. عینک کمال طلبی می زنیم و می خوایم همیشه و همه جا موفق باشیم و هر جا کوچکترین شکستی می خوریم، این ضعف تو ذهنمون برجسته میشه و دائما خودمون رو ملامت می کنیم.و موفقیت هامون کمتر به چشممون میاد. اینا همش بلاهایی هست که منیت میاره به سرمون. برای رهایی باید از دست منیت هامون خلاص شیم و این مسئله ای هست که من دارم در موردش می خونم. خدایا ممنونم ازت که من رو توی این مسیر قرار دادی کمک کن لیاقت ای همه لطف رو داشته باشم و یادم نره هر چی که دارم از سر مهربونیه تو دارم..

این مطالب برگرفته از کتاب شجاعت نوشته دبی فورد هست. برای کسانی که این مطالب براشون جالب بود. 

 

 و امشب شب قدر است. ای کاش که قدر بدانیم... 

از خدای مهربون می خوام که به هممون توفیق عبادت خالص تو این شبهای عزیز رو بده و بندگی واقعی رو نصیبمون کنه،و ما رو از شر منیت هامون خلاص کنه و ایمان خالص روزیمون باشه تو این شبا انشاالله 

التماس دعا از همه دوستان 

پی نوشت:لینکی در مورد شب قدر  که فکر کردم شاید مناسب باشه

نظرات 1 + ارسال نظر
مــmeــن سه‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:19 ب.ظ http://valuable-book.blogfa.com

ســلامــ دوستــِ عزیز
اگــر دوست داشتــی در ختمــِ
قرآن شــریکـــ باشی بهـ وب من بیــآ
[لبخند]
برای بــهــتر متوجــهـ شدن
یکــم وقــت بذار و پســت ها رو بخون
ممنــــون [لبخند]

دوست عزیز دیدم پست رو و یه آمین برای همه دعاهای قشنگتون ولی من جای دیگه برای ختم قرآن شرکت کردم و می ترسم بیشتر از عهده ام برنیاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد