من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

تصمیم به استعفا(1)

خیلی وقته که از خاطرات کاریم ننوشتم. و امروز رو اختصاص میدم به ماجراهای من و استعفا. تا اونجایی براتون گفتم که شعبه شهرری بودم و یه روز با عجله از سرِکار، دویدم و رفتم کلاس ایروبیک و اونجا به تمرینات گرم کردن نرسیدم و مستقیما با کله رفتم وسط حرکات موزون. خیلی هم جوگیر. همین طور که روی استپ بالا و پایین می رفتیم ناگهان زانوم پیچید و گفت قییییژژژژز. و یه دردی پیچید تو پام. به مربی گفتم و اونم گفت چیزی نیست عزیزم یه کم مالشش بده. مالوندمشو دوباره شروع کردم بالا پایین پریدن که دیدم زانوم هی خالی می کنه. و من گاگول همچنان متوجه نشدم که رباطو زدم ترکوندم و چون داغ بودم تا آخر تمرین ادامه دادم و تازه بعدشم رفتم بازار و واسه خودم کفش خریدم و خیلی خوشحال رفتم خونه.صبح که بیدار شدم دیدم پامو نمی تونم زمین بذارم. بعدشم دکتر و MRI، و من که تا جوابش بیاد ته دلم تو ضمیر ناخودآگاهم آرزو می کردم نتیجه مثبت باشه تا من مدتی از کار و بانک دور باشم!! و نتیجه مثبت شد و کار من به عمل کشید. از دردسرها و هزینه های عمل که بعد از سه سال هنوز گریبانگیرمه بیشتر نمی گم. ولی خب دو ماه مرخصی استعلاجی داشتم. گر چه نمی تونستم برم بیرون ولی خب با تمام سختی هاش یه آرامش فکری پیدا کرده بودم که لحظه به لحظه با رسیدن به روزهای پایانی مرخصیم داشت کم رنگ می شد. و من روزهای آخر رو استرس زیادی داشتم. پام هنوز باید توی آتل می بود و با عصا راه می رفتم. و محل کارم هم خیلی دور و همه اینا شده بود کابوس اون روزهای من. با کلی چونه زنی با مسئولین ذیربط و رفتن و نشون دادن خودم با وضعیتی که داشتم و با کلی منت و بدبختی فرستادنم یه شعبه نسبتا نزدیک تر. جایی زیر پونز نقشه! و باز هم یه محیط کاملا مردونه. تو محلی که متمکن ترین مشتری هاش نون خشکی بودن و البته برادران افاغنه. جدی میگم. و اکثرا هم بی سواد.یعنی عملا فرستادنم تبعیدگاه اونم از نوع گوانتانامو تا یه حال اساسی بهم داده باشن. اونجا هم متاسفانه دو نفر بیشتر نبودیم پشت باجه. من و یه آقای دم بختی که به هیچ قیمتی حاضر نبود اعتراضی به شرایط موجود بکنه که مبادا موقعیت شغلیش به خطر بیفته. البته تا حدودی حق میدم.خب از دست دادن کار برای یه مرد خیلی سخته چون مسئولیت تامین خرج و مخارج به عهدشه. ولی با سکوت مطلق و تایید هر بلایی که به سرت میارن و دم بر نیاوردن به امید اینکه آدم خوبه پیش رئیس تو باشی و امتیاز بگیری و به قول خودت زودتر پیشرفت کنی هم کاملا مخالفم. و متاسفانه شرایط اونجا به این شکل بود و هر گونه اعتراض من به ضررم تموم می شد چون تنها بودم. از طرفی جمع هم کاملا مردونه بود. نمی دونم این چه اخلاق بدیه که اکثر ما زنها داریم. چیزی که تو کار بهم ثابت شده اینه که آقایون تو کار هوای هم رو بیشتر دارن. با هم رفاقتی کار می کنن و به هم حال میدن. ولی خانوما تو کار توجهشون بیشتر به آقایونه و یه مرد رو به همجنس خودشون ترجیح میدن و هواشو بیشتر دارن. وقتی ما خودمون هم به خودمون رحم نمی کنیم چطور دم از تساوی حقوق زن و مرد میزنیم آخه؟! 

خلاصه اونجا هم روزهای سختی رو داشتم، رئیس شعبه که عوض شد شرایط بدتر هم شد. یه آدم مستبد که فقط دوست داشت تعریف و تمجید بشنوه و کوچکترین اعتراضی رو به بدترین شکل ممکن سرکوب می کرد و به همین خاطر از همون ابتدا باهام سر لج گذاشت. شاید فکر کنید چرا فقط من اعتراض می کردم؟ چون فشار کار فقط روی من و یه نفر دیگه بود. اون نفر دیگه که پشت سر می نالید و غر میزد ولی جایی که باید حرف بزنه می ترسید و لال می شد. یه مسئول اعتباری فوق العاده زبون باز داشتیم اونجا که کلا دو تا پرونده اعتباری زیر دستش بود. و تمام روز گوشی تلفن به دست از اقوام و دوستان گرفته تا همکاران و بقال سر کوچه شون رو هم از قلم نمی انداخت و در شان خودش نمی دونست که به بچه های پشت باجه کمک کنه. در صورتیکه اصلا حکم اعتباری نداشت و اون زمان مثل ما یه کارمند ساده بود. و رئیس صندوقمون هم که یه آدم خوش سابقه معروف بودن تو بانک که به خاطر اخلاق خوبشون و ایجاد درگیری تو شعب دیگه تبعید شده بودن اونجا. 

بیشتر از این از سختی هام نمی نویسم که اگه بخوام بگم داستان درازه، فقط اینو بگم که رئیس شعبه اونجا تنها کسی بود تو عمرم که تا همین چند روز پیش نتونسته بودم ببخشمش و از خدا خواسته بودم تا از سر تقصراتش نگذره. تو یکی از شبای احیا تصمیم گرفتم ببخشمش تا خدا هم از من و گناهام بگذره. 

یه چیز دیگه هم بگم که درسته که اونجا خیلی اذیت شدم از خیلی جهات و خب بافت اونجا و مشتری هاش که اکثرا بی سواد بودن خیلی انرژی می گرفت ازم. کلی وقت باید صرف پر کردن فرماشون می کردیم، کلی وقت صرف تفهیم یه مطلب می کردیم. خیلی وقتها هم چون متوجه نمی شدن متهم می شدیم که پولشونو خوردیم! 

یادم نمیره یه روز صبح زود وقتی هنوز در شعبه باز نشده بود یه خانومی اومده بود جلوی دستگاه خودپرداز یارانه اش رو که شب قبل واریز کرده بودن بگیره. پول دستگاه تموم شده بود. این بنده خدا اومده بود در شعبه رو می کوبید و داد میزد پول یارانه ام رو بدین دزدای کثیف حروم خور!!! از حلقومتون می کشم بیرون، فکر کردین می تونین بخورین یه آبم روش؟ پ....تونو در میارم 

یا مثلا بهشون می گفتیم از دستگاه شماره بگیرین تا صداتون کنیم، می رفتن وای میستادن جلوی دستگاه تا شماره خودش در بیاد!!! بعضی هاشونم شماره میدادن بهمون!!!!!  

ولی گذشته از همه اینا مردم ساده دلی داشت و بعضی هاشون واقعا بامرام بودن و مهربون. ولی در جایگاه یه متصدی بانکی واقعا پدر در آر. 

یه روز که طبق مقررات جلسات ماهانه گذاشته بودن که مثلا از مشکلات بگیم. نوبت به من که رسید گفتم من حرفام تکراریه و بهتره سر شما رو درد نیارم. که رئیس شعبه در حضور جمع فرمودن نه خواهش میکنم. راحت باشین! بگین مشکلاتتون رو! و من هم از کمبود نیرو و حجم کار و شرایط خاص شعبه و لزوم همکاری همه صحبت کردم. و ایشون خیلی راحت گفتن شرایط همینه که هست، هر کس می خواد با همین شرایط کار کنه و هر کس هم نمی تونه به سلامت. و من رو جلوی همه سنگ روی یخ کردن. شاید هیچ چیز دیگه مثل این حرف نمی تونست بهم انگیزه بده که دل بکنم از این کار کوفتی و خلاص کنم خودم رو. عصری محمد که اومد خونه گفتم فردا استعفا میدم. قبلا خیلی صحبتش رو کرده بودیم ولی خب من نمی تونستم تصمیم قطعی بگیرم و محمد هم هیچ وقت من رو وادار به انجام کاری نمی کرد و نظرش این بود که خودم باید تصمیم بگیرم. حالا این تصمیم رو من تو چه شرایطی گرفتم؟ تو شرایطی که محمد هنوز سرباز بود و یکسالی هم تا پایان خدمتش مونده بود و ما عملا به غیر از ماهی صد هزار تومنی که به محمد قراربود بدن و هنوز نداده بودن و پول یارانه درامد دیگه ای نداشتیم! گرچه کمی پس انداز بود ولی خب نه به اندازه خرج یکسالمون. 

ما بقی ماجرا رو در قسمت های بعد بخونید.

نظرات 5 + ارسال نظر
ساناز دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:46 ق.ظ

ای بابا شکوه نمیشه تایم سریالو یه کم بیشتر کنی
تازه دفه ی بعد که بگی تو کنجکاوی موندیم
اصلن چن روزو اختصاص بده به استعفات

ساناز جون راستش نوشتن از خاطرات بانک واسه خودم خیلی خوشایند نیست. ولی فکر می کنم چون شروعش کردم و نیتم از ساختن وبلاگم به اشتراک گذاشتن تجربیات کاریم بوده باید تمومش کنم، سعی می کنم زودتر تمومش کنم

ساناز سه‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:36 ق.ظ

در مورد تجدید خاطراتت از کار درکت میکنم
منم به فکر استعفا هستم
هنوز ده سالم پر نشده که بتونم بیمه رو پرداخت کنم
من راه زیادی در پیش دارم
اول شوهره باید کار خوب و ثابت پیدا کنه
بعد ده سالم پر شه
منم از سر کارم خسته شدم. دلم نمیخاد صبح بشه.

ایشالله که به حق همین روزهای عزیز شرایط بهتر می شه

عطیه سه‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:04 ب.ظ

بعضی وقتا فکر میکنم که ما ادما با نوع رفتارمون چقدر در سرنوشت دیگران تاثیر گذاریم.....

حتما همین طوره،اصلا هر برخوردی که می کنیم تاثیرش رو تو جهان میذاره، مثال دم دستیش رفتار بزرگترا با بچه هاشونه که از همون بچگی شکل میدن شخصیت بچه رو.گاهی در آنِ واحد دو تا انتخاب داریم،یه لبخند گاهی منجر به یه دوستی عمیق میشه و یه جمله ناراحت کننده منجر به کینه و دشمنی. و هزاران مثال دیگه...

لیلی چهارشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:46 ق.ظ http://leiligermany.blogsky.com

ای بابا عجب محیط عذاب آوری رو تحمل می کردی. غیر از مراجعین بی سواد همکاران بد عنق هم داشتی.
ولی امیدوارم از این تصمیمی که برای استعفا گرفتی همیشه خوشحال باشی

ممنونم لیلی جونم، فکر می کنم کار درستی کردم. الان هم خودم راضی ترم و هم همسری

مهشید یکشنبه 18 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 11:49 ق.ظ

سلام شکوه عزیز...
من خیلی اتفاقی با سایت شما آشنا شدم...
منم یه 2 روزی میشه که خودم استعفا دادم از کاری که علاوه بر شرایط کاری سخت حاشیه های بسیار ناخوشایندی داشت...
حقیقتش ماجرا ازین قرار بود ک تو یه بیمارستان تازه تاسیس سمت مسول آمار و مدارک پزشکی به من رسید...کاری که برای گرفتنش زحمته زیادی کشیدم و حتی از طریق مادرم که پرستار هستن تونستم دوره هایی رو در رابطه با کارم تو بیمارستانای دیگه بگذرونم...
زمانی که مشغول به کار شدم فقط یه 4 دیواری تحویل گرفتم دریغ از یه صندلی
با تمامه بی تجربگی و به اصطلاح صفرکیلومتری روز ب روز شرایط رو بهتر میکردم...کم کم اون اتاقه خالی رو تبدیل به یه بخش کردم ...بعد از چند ماه درخواسته نیرو دادم...و به مرور زمان 2 نفر به بخشم وارد شدن...بی تجربگی، فشار کار، آموزش 2 پرسنل جدید یک طرف...
بی حرمتی و انتظارات بیجا از طرفه دیگه باعث میشد که روز به روز فرسوده تر بشم...و هر روز رو با استرس شروع کنم...
چون در برابر تمامه مشکلات من باید پاسخگو میبودم...و نگاه همه به سمت من بود
اون زمان مدیر داخلی هم نهایته جوابش این بود که "خانم شما مسولی و باید یه راه حلی پیدا کنییییی!!!"
یه رییسی هم داشتیم که غیر از داد و بیداد هیچ کار دیگه ای بلد نبود و تمامه کارارو با تهدید و ایجاد ترس و اضطراب پیش میبرد...اصن یه وضعی بود
حالا بگذریم و برسیم به روز استعفا...
من هر ماه یه گزارش از نظرسنجی ها به ریاست، مدیریت و مترون تحویل میدادم...تو آخرین گزارش موردی بود ک به برخورد بد ریاست با پرسنل اشاره داشت و من هم عینا اون جمله رو با علاقه زیاد البته! نوشتم چون حرفه دله من و خیلیایه دیگه بود
همون روز احضار شدکم به دفتر ریاست بابت اون جمله و محکوم شدم به جعل سند...
اون روز برخلافه تمامه روزا که از ترسم نمیتونستم حتی یه کلمه حرف بزنم...شروع کردم به جواب دادنه تک تکه صحبتاش و دفاع از خودم...جو سنگینی بود...یه کمیته انظباطی سوری هم برام تشکیل داده بود...خلاصه اصن یه وضعی بووووود...
یه آن فک کردم وسطه هیات مدیره بانک مرکزی نشستمو 6 میلیارد پول اختلاس کردم....آخه رییسمون برگشته بهم میگه بابت این کارت و این جمله ای که نوشتی دادگاهیت میکنمو 6 ماه میری حبس....
تمام این داد و بیدادا و از کاه کوه ساختنا فقط بابت این بود که من جلوش وایسادم و نذاشتم عزت نفسمو خرد کنه...بهش نگفتم ببخشید...نگفتم غلط کردم...!!
خلاصه اینکه آخر داستان این شد که من استعفامو نوشتم ...البته 2 ماه پیش هم این کارو کرده بودم ولی موافقت نکردن....
از یه طرف دلم نمیخواست استعفام با این داستانه به ظاهر موجه از دید خودشون تموم شه و از طرفه دیگه راضی بودم به اینکه جرات حرف زدنو در برابرش داشتم...طوری ک مسوله کارگزینی برگشت بهم گفت که خیلی جرات داری دختر....
به هر حال بماند از احساس ناخوشایندی ک تو این چن روز داشتم و اینکه چقد آدما قدرنشناسن...حکمه یه تراکتورو داشتم که جاده ای رو صاف کرده و الان یکی حاضر و آماده بخش رو تحویل میگیره...
ولی از یه طرف راضیم چون دلم با اون کار نبود...ازش راضی نبودم و بهترین ساعاته عمرمو براش میذاشتم...با حداقل حقوق! جالبیش به اینه که من هیچ تفاوت حقوقی با پرسنلم نداشتم...یعنی هیچکس اونجا حق مسولیت نمیگرفت
ختم کلام اینکه با خوندنه مقالت جون گرفتم...
تصمیم دارم که مسیرایه دیگه ای رو انتخاب کنم...درجا نمیزنم و امیدوارم راه درست رو انتخاب کنم...با ارزویه موفقیت و آرامشه روح واسه شما و همه عزیزان...

خیلی دیر دیدم نظرتو و خوشحالم برات

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد