من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

خاله زنک هایی به نام مَرد

از اتفاقات این چند روز براتون بنویسم که هفته قبل رفتیم خونه مامان اینا و انصافا آخر هفته پرباری داشتیم. بعد از ظهر که یکی از دوستای قدیم(همون خونواده شاد) فهمید من اونجام و گفت میاد دیدنم. کلا این دوست ما خیلی شوخ و شنگه و وقتی میاد حرفای جذاب خاله زنکی گل می کنه میون ما خانوما. با خواهرش اومده بودن، اینا هنوز ننشسته بودن که پدر من اومد تو پذیرایی و سلام و احوال پرسی گرم و نشست روبرومون!!(تو پرانتز بگم بابای من کلا آدم عاشق علم و یه جورایی خشکیه و خیلی از اینا خوشش نمیاد)،شروع کردم احوال پرسی که دیدم برادرجان اومدن تو اتاق و سلام کردن و نشستن کنار بابا!! گفتم خب چه خبرا که دیدم همسر جان اومدن تو اتاق و سلام و نشستن کنار برادرجان!!!هنوز جمله بعدی از دهنم خارج نشده بود که پسرخاله جان که چندروزیه از همدان اومده پیش برادرجان اومدن و سلام و نشستن کنار همسر جان!!!! و پدر بنده شروع کردن صحبت کردن و به حرف گرفتن دوست ما و بگو و بخند!!!! و بنده هم از اول تا آخر پذیرایی می کردم تا آقایون گپ بزنن.بابا هم وسط حرفاش می گفت شکوه جان شما پات درد می کنه بشین بچه ها میارن!!!!! کدوم بچه ها پدرجان؟؟!! مامان هم رفته بود دوش بگیره سر رسید و حالا دیگه مسابقه شد بین پدر و مادر. این میرفت تو حرف اون، اون می رفت تو حرف این. و من هم نقش خدمتکار خونه رو داشتم( البته جدیدا عاشق این شدم که تو خونه مامان اینا کار کنم و به مامان کمک کنم، یه جور حس جبران کوتاهی های گذشته اس به گمونم) خلاصه دوستای ما یک ساعتی نشستن و بدون اینکه فرصت کنیم چهار کلمه حرف دخترونه بزنیم رفتن. حالا باز بگین خانوما خاله زنکن. انقدر پچ پچ کردن و حرف زدن با این دوستامون خوش میگذره که این دفعه اصلا بهمون نچسبید 

بعد از رفتن اونا با مامان حاضر شدیم بریم یه کم خرید کنیم و یه سری هم به مامان جون(مامانِ مامان) بزنیم که دیدیم آقایون گفتن کجااا؟ گفتیم خرید و همگی اعلام آمادگی کردن که ما هم میایم، ای بابااااا، گفتم ما چند جا باید بریم اگه حوصله اش رو دارین بیاین. که با این حرف بابا استعفا داد ولی بقیه همچنان مُصر. همسری هم گفتن میام کمک، بارها رو نمی تونین تنهایی جابه جا کنین. میگم ماشین می بریم،بارها رو هم از فروشگاه تا دم درِماشین با چرخ میاریم. گفت میام. 

و البته خوب شد که اومد چون خیلی کمک کرد. خریدها رو کردیم، من لوازم قنادی می خواستم که رفتیم یه مغازه که قبلا دیده بودم لوازم قنادی فروشیه. ولی گفت ما فقط عمده فروشی داریم و آدرس یه جای دیگه رو داد خیلی دورتر. فاصله تا مقصد یه چیزی در حد میدون امام حسین تا میدون آزادی! و ما هم بی خیال شدیم و رفتیم خونه مامان جون اینا. اونجا هم یه کم سر به سر دایی جان گذاشتیم که قضیه ازدواجش جدی تر شده، البته گیر و گور کار هنوز زیاده. توی راه هم رفتیم یه داروخونه آشنا و پرسیدیم که اینجا افرادی میان که برای خرید پول دارو مشکل داشته باشن؟ گفتن پیش اومده کسی لنگ ده هزارتومن هم بوده. و یه مبلغی دادیم که این جور بیمارا رو دست خالی برنگردونن. کلا روز مفیدی بود و به چند تا کار رسیدیم 

فردای اون روز هم از خونه مامان اینا رفتیم خونه یکی از دوستامون که تقریبا نزدیک بود به اونجا.تازه نی نی دار شدن و خیلی هم صمیمی و خودمونی هستن. خانوم از دوستای دوران دانشگاه و همسرشون هم خیلی خاکی و صمیمی با همسری. خبر مسرت بخش این بود که تا رسیدیم دم در دیدیم همسر دوستم ایستاده دم در و گفت شرمنده این آسانسور ما خراب شده و خونشون هم طبقه چهارم. و من هم با این پای چلاقم چهار طبقه رو بالاپایین کردم و باز پام که تازه یه کم بهتر شده بود درد گرفته. عصری که می خواستیم برگردیم به زور نگهمون داشتن هر چی از ما اصرار که بذارین بریم، از اونا انکار که نمیذاریم. و آقای همسر در رو رومون قفل کردن! هی من به دوستم گفتم بابا تو کوچولو داری اذیت میشی گفت کاری نمی کنم یه چیز دور هم می خوریم. جاتون خالی همسرشون یه کم برنج کته درست کردن که به لطف هندی بودن خیلی راحت و سریع حاضر شد،و  چهار تا تن ماهی باز کردیم و خوردیم، خیلی چسبید خداییش. همسر دوستم تو کار پخش ماهی و آبزیانه و از این چیزا تو دست و بالشون زیاده. یه بار هم که با هم رفتیم چیتگر ماهی آوردن و برای ناهار کباب کردیم. 

خلاصه اینکه من و همسری عاشق این ساده گرفتنشونیم، هر بار میریم نگهمون میدارن ولی بدون تکلف و تدارک آنچنانی و اینجوری میشه که از کنار هم بودن لذت می بریم. 

دغدغه این روزهام شده پاهام که هنوز قوت اینو ندارن که راحت برای خودم برنامه های متنوع بچینم. ای کاش زودتر خوب شین پاهای عزیز...

نظرات 5 + ارسال نظر
چوبان چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:51 ق.ظ http://choban.blogsky.com

سلام
حالا یه بارممردا نشستن چند کلمه ای اختلاط کنن. همیشه شعبون یه بارم رمضون

ما مشکلی نداریم با اختلاط کردن مردا، به شرط اینکه اعتراف کنن خاله زنکن

جکی چان چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:43 ب.ظ http://www.jakichan.mihanblog.com

فروش آرشیو کامل فیلم های جکی چان در :

www.jakichan.mihanblog.com

بهترین فیلم های کمدی-رزمی در دنیا

دوبله به فارسی

هر DVD فقط 2000 تومان

آرشیو کامل 15 عدد DVD فقط 22000 تومان

------------------------------------------------

فروش نرم‏افزار کامنت‏گذار کاملا اتوماتیک نیوکامنت

ارسال کامنت اتوماتیک با سرعت بالا

برای وبلاگ های : بلاگفا - بلاگ‏اسکای - لوکس بلاگ
4 بلاگ دیگر به زودی افزوده خواهد شد

ارسال کامنت آزمایشی رایگان

در : www.newcom1.tk

شماره تماس : 09372201600

مسافر تنها جمعه 8 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:21 ب.ظ http://mosaferetanhaa.blogfa.com

حالا خاله زنک که چه عرض کنم ولی بابا و داداشای من هم با کله و در عین حال سنگین گرفتنای مردونه شون میان وسط حرفای زنونه
من و مامانم اگه بخوایم تنهایی اختلاط کنیم باید بریم یه اتاق درو قفل کنیم
----------
ایشالله درد پاتم هرچه زودتر خوب شه و بتونی هی بدویی

اصلا می دونی چیه؟این مردا کارای خودشون رو میندازن گردن خانوما تا خودشونو تبرئه کنن و با خیال راحت انجامش بدن.علتشم می دونی چیه؟ اعتماد به نفس کاذب
ممنون عزیزم

مسافر تنها شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:37 ب.ظ http://mosaferetanhaa.blogfa.com

آره اصلاً از اول اسمش "عمومردک" بوده نه " خاله زنک "

منم به همین نتیجه رسیدم

ساناز یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:00 ق.ظ

سلام
نمونه ش رئیسمون که مرد هست. یعنی دست خانوما رو از پشت بسته. ما کم میاریم در مقابل خاله زنکیش. جالبه که میگه من دوس ندارم دخالت کنم تو کار خانوما خودتون حلش کنین مسائلتونو

اعتماد به نفسشون در حد لالیگا، روشون در حد بُندِسلیگا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد