من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

حرف هایی که بالاخره گفتم به مادرشوهر

دوستای گلم سلام، هم اکنون یه شکوه با انرژی مضاعف نسبت به چند روز پیش و خیلی امیدوارتر از قبل داره با شما صحبت می کنه. خدا رو شکر شکوه از لاک خودش دراومد این شکوه خانوم گاهی این مدلی میشه. و یهو تریپ ازلت و گوشه نشینی برمیداره. و گاهی هم میره تو فاز افسردگی. ولی تو اون حال نمی مونه و بالاخره حالش عوض میشه. قدیم ترا اینجوری که میشدم کلی به خودم فحش میدادم که چه مرگته دختر؟ کشتی هات غرق شده؟ دماغت کج شده(فکر کن کجم بشه!!) شوهرت کتکت زده؟ آخه چته؟؟!! ولی جدیدا نگاهم به این مدل احوالات داره عوض میشه. استادمون میگه افسردگی فرصتیه که شما به درونتون سفر کنین. وقتی افسرده میشین یعنی روحتون حرفهایی داره برای گفتن. و یه کتاب دارم می خونم که نوشته بود هدف از زندگی شادی نیست، هدف از زندگی رسیدن به معنای زندگیه. و احوالات گوناگونی که گاهی دچارش میشیم، مثل افسردگی و غم عمیقی که ظاهرا هیچ علتی نمی تونیم براش پیدا کنیم، در حقیقت جزئی از سفر ما در طول زندگیه. و می خواد چیزهایی رو به ما بگه. پس چه بهتر که بپذیریمش به جای اینکه انکارش کنیم. 

البته بازم بگم من هم هنوز انقدر قوی نشدم که همیشه و در هر مشکلی آموخته هام رو یادم بیاد و مو به مو بهشون عمل کنم. ولی بازم امیدوارم که در طول سفرم هر روز پخته تر بشم.  

 

از صحبت با مادرشوهر براتون بگم، آقا ما این چند روز که مهمون داشتیم حسابی کلافه بودیم. که عمده علتش فکر می کنم این بود که از چند روز قبلش رفته بودیم تو لاک و فعلا خیال نداشتیم بیایم بیرون که خبر اومدن مادرشوهر و برادرشوهر به خونمون ما رو به زور از لاکمون کشید بیرون و من که تو اون شرایط روحی اصلا آمادگی مهمون نداشتم، آستانه تحملم هم پایین اومده بود. و کلا دلم می خواست سر بذارم به کوه و بیابون ولی مهمون داری نکنم. نمیشه انکار کرد وقتی خودت حالت خیلی خوب نیست نمی تونی منتظر اتفاقات خوب باشی و انگار انرژی منفیت پخش میشه تو محیط و روی طرف مقابلت هم تاثیر میذاره. تو اون چند روز خیلی سعی کردم که حرکتی نکنم و یا حرفی نزنم که حمل بر بی احترامی بشه و انصافا هم در حد توانم کم نذاشتم ولی خب از درون به خودم خیلی فشار میومد و مطمئنا به اندازه یه شکوه پرانرژی هم نتونستم مهمون داری کنم. یه جورایی بدشانسی آورده بودم، درست تو موقعیتی مادرشوهرم مهمونمون شد که من اصلا حال و حوصله مهمون داری نداشتم. 

تمام خصوصیاتی رو که از مادرشوهرم نوشتم، چه تو پستای قدیمی تر و چه تو پست یک شکوه عصبانی، همش وجود داره. همشون کنار هم وجود داره. کلی خصلت خوب در کنار یه سری خصلت که منو آزار میده. و حالا این منم که باید یه برخورد مناسب با همه این خصوصیات داشته باشم.  

صحبت کردن من با مادرشوهر از اونجا شروع شد که وقتی تنها بودیم مامان گفت من بابت رضا(برادرشوهرم که تهران دانشگاه قبول شده) نگرانم، بچه های من خیلی ساده ان و رضا مثل بره ای می مونه که اومده وسط یه عالمه گرگ!!! 

البته تا حدودی حق داره نگران باشه محیط قم با تهران خیلی متفاوته. و خانواده همسرم هم خانواده فوق العاده مذهبی و نسبت به بعضی مسائل بسته هستند. حالا مادرشوهر من که رفته بود دانشگاه و کلی دختر رنگ و وارنگ دیده بود تصورش این بود که همه اونا گرگن و می خوان پسرشو اغفال کنن.  

و شروع کرد از قضیه فوت پسر بزرگش گفت و اینکه زمانی که تهران دانشجو بوده چند سالی با یه خانومی دوست شده بوده و به هم علاقه مند شده بودن، اون خانوم اصلا به حجاب اعتقاد نداشته و ظاهرا خانواده خیلی بازی داشتن. و خانوم فیلمنامه نویسی می خوندن و حتی فیلم هم بازی کرده بودن. وقتی برادرشوهرم با خانواده اش مطرح میکنه اونا شدیدا مخالفت میکنن. یه جورایی شاید حق هم داشتن.تصورش برای من هم عجیبه که همچون دختری بخواد بیاد تو همچین خانواده فوق مذهبی. باید بگم غیرممکن بوده و بنده خدا برادرشوهرم مونده بوده سر دو راهی که یا باید خانواده اش رو انتخاب میکرده و یا اون خانوم رو. مادرشوهرم که میگفت دختره اغفالش کرده بوده و از راه به درش کرده بوده. حسین خدابیامرز بهترین دخترا رو می تونست بگیره دانشجوی دکترا بود و تو خانواده به اخلاق خوب معروف بود و چند تا خواستگار داشت! 

من به شوخی بهش گفتم قسمتتون بوده بالاخره یه عروس از تهران بگیرین. اونم با خنده گفت حالا همین یه دونه باشه عیب نداره. شاید به شوخی گفت ولی احساس کردم یه جورایی هم حرف دلش رو زد.و ته دلم بِهِم برخورد،خیلی دوست داشتم جواب بدم ولی اون لحظه نتونستم،خدا خدا می کردم صحبت به جایی بکشه که بتونم حرفام رو بزنم.آخه مادرشوهرم خیلی دوست داره عروسش محجبه و چادری باشه و در یه کلام فول مذهبی باشه. و تا به حال هم چند بار غیر مستقیم بهم تذکر داده. 

نمی دونم چند نفرتون عکس هایی رو که تو پست قبل از خودم گذاشته بودم دیدین؟ توقعم این بود که نظرات بیشتری داشته باشم ولی خب اینطور نشد. ولی اونایی که دیدن خداییش من بی حجاب نیستم، خیلی هم خودمو بپوشون نیستم. از درست کردن موهامو ریختنشون بیرون خوشم نمیاد. اگه مانتوم خیلی تنگ و کوتاه باشه خودم معذبم. ولی روسریمو خیلی سفت و محکم نمی چسبم و مانتوم هم خیلی جذب نیست. با همه این اوصاف در نظر مادرشوهرم بی حجاب محسوب میشم. 

 

خلاصه همین جور که با هم صحبت می کردیم گفتم مامان به نظر من خدا هر کسی رو با شرایط خودش میسنجه. خود شما اگه تو یه خانواده تا این حد مذهبی بزرگ نمیشدین و ساکن قم نبودین شاید یه مدل دیگه می گشتین. 

و برای اینکه فکر نکنه من هم پسر دومش رو اغفال کردم براش تعریف کردم که وقتی محمد بهم پیشنهاد ازدواج داد و من شرایط خونواده اش رو فهمیدم با این ازدواج موافق نبودم. چون احساس کردم تفاوت فرهنگیمون زیاده ولی این خود محمد بود که اصرار داشت ما می تونیم با هم خوشبخت باشیم و این محمد بود که اون زمان برای ادامه رابطمون تلاش کرد. (الان ازش ممنونم که برای به دست آوردنم تلاش کرد و خدا رو شکر می کنم که خدا فرصت زندگی کردن با محمد رو بهم داد) 

به مادرشوهرم گفتم که شما شاید به خاطر حجاب از من دلگیر باشین ولی من دلم می خواست نقاط مثبتم رو هم ببینین، اینکه من خیلی جاها کوتاه اومدم، وقتی میام قم خونتون یا وقتی میریم مشهد خونه فامیلاتون علی رغم میل خودم و فقط به خاطر خوشایند شما چادر سرم می کنم. یا حتی من هیچ وقت فکر نمی کردم مراسم عقدم انقدر ساده تو حرم شاه عبدالعظیم باشه و من صورتم رو خودم آرایش کنم. و یا تو عروسیم ارکست که هیچ، حتی موسیقی نباشه و مولودی خون دعوت کنین و همه با ضرب قابلمه برقصن. مادرشوهرم گفت فامیلای شما بی حجاب اومدن و جلوی محمد رقصیدن و فامیلای ما کلی پشت سرمون حرف زدن. گفتم مامان جان فامیلای ما هم پشت سر به ما خندیدن و این قابلمه رو دست گرفتن برامون. گفتم من همه اینا رو کوتاه اومدم، ناراضی هم نیستم با خودم گفتم عیب نداره عوضش شروع زندگی مون با گناه نبود.  

ولی من که اومدم تو عروسیای شما و دیدم چه بزن و برقصیه و چه عروسی گرفتن پسرای فامیلتون که تازه پدر داماد هم روحانی بود. با خودم گفتم من یه دختر تهرانی بودم تازه ولی به خاطر شما کوتاه اومدم. فامیلای شما هم بعضی شون تو رودربایستی با شمان و تا می بینن من که عروستونم یه جایی چادرم رو میذارم زمین اونا هم چادراشون رو برمیدارن و تازه میشن خودشون. و چند تا مثال هم زدم براش. 

بهش گفتم الان خدا رو شکر محمد شرایط کاریش خوبه. ولی زمانی که من باهاش ازدواج کردم هنوز نه شغل ثابتی داشت، نه سربازی رفته بود. ولی من بهش اعتماد کردم. دلم می خواست شما اینها رو هم ببینید و حداقل به خاطر اینا و به خاطر اینکه پسرتون با من احساس خوشبختی می کنه، بگید که ازت راضی هستیم.  

خدا میدونه که چقدر تو دلم خوشحال بودم و از خدا تشکر میکردم که حرفام رو در کمال آرامش و بدون این که عصبانی باشم به مادر محمد زدم. گر چه مامان در جواب بعضی حرفام توجیه میکردو و باز هم در نهایت نگفت که من اگه از حجابت راضی نیستم از تو به خاطر همه اینا راضی ام که چقدر دلم می خواست بگه. ولی بازم خوشحالم که حرفام رو زدم. میدونین یه کم دلم شکسته ازش، فکر میکردم می تونیم به هم نزدیک و نزدیک تر بشیم و من بشم جای دختر نداشته اش. ولی حالا احساس میکنم از داشتن همچین عروسی راضی نیست و این دلمو میشکنه. محمد میگه مامان کلا زبون تعریف نداره، ولی من احساس کردم بچه های خودش رو خیلی دست بالا میگیره و کمبودهای خودشون رو نمی بینه و من رو در شان خانواده خودشون نمی دونه. و این خیلی ناراحتم میکنه چون من هم با خیلی از کمبودها کنار اومدم و از کنار خیلی چیزها گذشتم و کوتاه اومدم، ولی اصلا دیده نشد. نمی دونم شاید هم به قول محمد مامان خوبی ها رو می بینه ولی به زبون نمیاره. مرور زمان بیشتر روشن میکنه.. 

الان احساس میکنم مهمه که تو این شرایط بتونم برخورد مناسب داشته باشم. خب شرایطیه که تا حالا تجربه اش نکردم و امیدوارم بتونم درست رفتار کنم. 

ببخشید که طولانی شد خواستم دو قسمتیش کنم ولی گفتم شاید رشته کلام از دست من و ذهن شما پاره بشه 

نظرات 5 + ارسال نظر
ساناز یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 12:28 ب.ظ

سلام شکوه جان. ایول خوب کردی گفتی حرفاتو بهش. تو پست قبلیت دیدم نوشتی که میخای حرفاتو با مادرشوهرت بزنی منو تو فکر فرو برد. گفتم چرا من اینکارو نکنم. منم در مورد بعضی چیزا به مادرشوهرم گله کردم و ترسو بودنشو غیرمستقیم بهش گوشزد کردم. قبول داشت تایید میکرد ولی میدونم بازم این کاری که من دوس ندارمو میکنه.
من عکستو ندیدم. الان هست برم ببینم؟

سلام ساناز جون،من خیلی متوجه نشدم، ترس از چی؟
عکسها دو روزی تو پست قبل بودند ولی حذف شد

لیلی دوشنبه 8 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 12:33 ق.ظ http://www.manamleili.blogfa.com

آفرین چه دختر شجاعی مطمئن باش به مرور زمان خوب می شه باهات. زمان همه چیزو مشخص می کنه. به مرور انقدر بهت عادت می کنه و علاقمند می شه.

ممنون لیلی جون من هم امیدوارم

ساناز دوشنبه 8 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 08:51 ق.ظ

مادرشوهر من ترسویه.برای دیگران نه من. میترسه برای دیگران کاری انجام نده ولی برای ما زبون داره حتی دستورهم میده.احترام به منو بلد نیست ولی احترام به دیگرانو خوب بلده.این یه ذره احترامو هم که میزاره فکر کنم بخاطر شوهرم و رفتار خودمه.من اینطور تصور میکنم. چون برام ثابت شده.
یه زندایی داره آقامون که ازیناست. هیشکی بهش حرف نمیزنه چون میترسن پاچه بگیره. اون بعد عروسیم منو پاگشا نکرد، برای بچه ام نیومد، کادوشو نداد، کلی چیزای دیگه. ولی این مادرشوهر ما همه این کارایی که اون زندائیه برای من نکردو براشون کرد.این یه مثالشه.
شیفهم شدی

بله خواهر،شیرفهم شد. اگه اینطوریاس چه خوب که حرفات رو بهش زدی

طهورا پنج‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:37 ب.ظ

سلام
حیف شد که من دیر رسیدم و عکسهاتو ندیدم
خدا رو شکر که خودت و محمد با هم روزگار خوشایندی دارید ... بیخیال بقیه و توقعاتشون

سلام ، آره واقعا. روزهای خوبمون با هم رو با دنیا عوض نمی کنم

عروس شنبه 27 دی‌ماه سال 1393 ساعت 03:10 ب.ظ

عزیزم خیلی کارخوبی کردی که حرفات رو رک گفتی
نذار تو دلت چیزی بمونه که عقده شه
چون بالاخره این بغض یه جایی میترکه وخالی میشه
منم بااینکه خیلی آدم صبوری بودم ولی بعد از 14 سال زندگی
ترکیدم وهرچی دلم خواست نصیب مادرشوهر بی صفت عقب افتادم کردم وجایگاهش روبهش نشون دادم
14 سال تحقیر وتوهین وبی حرمتی کرد
14 سال خودشو بالا برد به خیالش
ومنم بعد از 14 سال جایگاهش روبهش نشون دادم
اصلا درمقابل مادر شوهرت کوتاه نیا
هرچی خوبی کنی به حساب بیچارگی وضعفت میزارند
وهرچی کم محلی کنی و آدم حسابشون نکنی خودت عزیز میشی وبالا میری این قوم لیاقت خوبی ندارند
درطول تاریخ ودر تمام کشورها اینجوری بوده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد