من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

شکوه بابرنامه می شود

چند وقتیه سرم خیلی شلوغه،دارم میرم کلاس بورس،حالم خوبه، خودم رو ملزم کردم که به برنامه هام عمل کنم و تا حالا هم نمره17 رو می گیرم، خب این نمره برای من عالیه

خودتو به دست کائنات بسپار...

این چند روز حال و هوای خوبی رو دارم تجربه می کنم. یه جور آرامش، یه جور قرار،یه جور خودتو سپردن و اطمینان کردن به هر آنچه کائنات برات در نظر گرفته. حال خوبی دارم... دوره جدید کلاس های خودشناسی مون شروع شده و من فکر می کنم این ترم رو خیلی دوست خواهم داشت. بین کارهای مختلفی که برای خودم درست کردم دارم کتاب کیمیاگر رو به توصیه استاد بعد از ده سال دوباره می خونم و عجییب این کتاب برام تازگی داره و پر از رمز و رازه.به نظرم یه جور اطمینان به کائنات اگه از صمیم قلب باشه می تونه روح و روان آدم رو صیقل بده و حال آدم رو خوب کنه، کاش بتونم و بتونیم این حس رو در خودمون به وجود بیاریم و مهم تر از اون ازش حفاظت کنیم. از دیروز گلودرد شدیدی گرفتم و تقریبا نمی تونم صحبت کنم، جالب اینجاست که از همین دیروز حس تشکرم از خدا بیشتر شده، با خودم تکرار می کنم خدا رو شکر روزهای بسیاری هستند که من گلودرد ندارم، دلم می خواد تو حال خوشم و سکوت دلپذیرم بمونم...

شب یلدا،تولدم..

دو تا عکس از شب یلدا که تولدمم بود.با یه تیر چند تا نشون زدیم. هم شب یلدا دور هم جمع شدیم و هم تولد گرفتیم و هم من زن دایی جدید رو پاگشا کردم. مهمونی خوبی بود. دو روز تمام مشغول تدارک مهمونی بودم.کیک و باسلوق هندوانه ای که تو عکسا می بینید هم کار خودمه




کیک تولدم مممممممم خیلی خوشمزه شده بود

ما هم عقلمونو دادیم رفت!

هوووووووررررررااااا،بالاخره ما هم بی عقل شدیم رفت پی کارش. امروز صبح رفتم و دندون عقلم رو کشیدم و الان هم حالم خیلی خوبه،فقط فکر کنم تبدیل شدم به یه خونخوار از بس آب دهن همراه با خون قورت دادم. بچه که بودم مامان و بابام منو می بردن دندونپزشکی و یکی یکی دندونای شیریم رو می کشیدن که دندونای اصلی کج و کوله درنیاد. از همون بچگی ترس از دندونپزشکی در من به وجود اومد. یادمه اون وقتا تو خیابون هم که تابلوی دندونپزشکی می دیدم استرس می گرفتم. و این فوبیا تا همین امروز صبح ادامه داشت. 

نوه خاله محمد رو که یادتون هست گفتم دانشجوی سال آخر دندونپزشکیه، چند وقتی بود قرار بود برم پیشش، بالاخره امروز رفتم، بعد از ویزیت و عکس از دندونا معلوم شد که فقط یکی از عقلا رو باید بکشم و سه تاشو جراحی کنم و 4 تا ترمیمی دارم و دو تا لمینت و جرم گیری!!! فامیلمون گفت می خوای عقلتو الان بکشی؟ با خودم گفتم من الان برم معلوم نیست کی بتونم خودمو راضی کنم و برگردم. هر چی هم بهش فکر کنم ترسم بیشتر میشه، گفتم می کشییییممم. ولی خداییش ترس داشتمااا

اول دندونم رو بی حس کرد. یکی از آمپولاشو انگار کرد تو استخونم.خییلی درد داشت ولی همش یه لحظه بود. بعدش دیگه کلی بازیای من شروع شد... یهو احساس کردم زبونم فلج شده و نمی تونم آب دهنم رو قورت بدم. فامیل جان رفت برام آب آورد و یه کم صبر کردیم تا هم دندونم حسابی بی حس بشه و هم حال حودم یه کم جا بیاد. حالا این وسط فامیل ما هم نگران بود که یه وقت من طوریم نشه. همش نبض ما رو می گرفت. وسط کار میگه میشه چشمات رو نبندی.آدم میترسه بلایی سرت اومده باشه. بهش میگم آخه اگه چشمام باز باشه خودم بیشتر می ترسم. خب، حالا میرسیم به جاهای مهمش، انبر رو چنان می چرخوند که صدای قرچ قرچ دندونم رو می شنیدم. خیلی ترسیده بودم ولی دروغ چرا درد زیادی نکشیدم. بیشتر از همه اون فشاری که رو دندونت میاد اذیتت می کنه وگرنه خیلی هم درد نداره.فامیل جان گفت اگه الان نمی کشیدیش چند وقت دیگه باید بغلیش رو هم می کشیدی. بعدشم میگه من خودمم داشتم سکته می کردم.این اولین باری بود که روی دندون فامیل کار کردم. بهش گفتم صندوق چقدر پرداخت کنم. میگه هیچی فقط اینجا رسمه هر کی برای اولین بار رو دندون فامیلش کار میکنه باید به همه شیرینی بده. کار دنیا رو ببین، شکوه خانوم جون دوستِ ترسو، باید بشه اولین فامیل بیمار آقا. ولی از حق نگذریم کارش خیییلی خوب بود. اصلا اذیت نشدم و الان انگده خوشحالم که جلوی ترسم ایستادم و بهش گفتم به حرفت گوش نمی کنم

رویای دیروزم، زندگی امروزم

دیروز داشتم تو یکی از سایتها یه مطلبی رو می خوندم. یه مطلب عاشقانه بود. نویسنده اش خیلی بااحساس از فراق یارش نوشته بود و اینکه چقدر دلش واسه دوست داشتن و دوست داشته شدن تنگه. آخر متن نوشته بود:اینها را من برای تو می نویسم و میدانم که دیگران می خوانند و یاد عشق خود می کنند. اما تو، تو حتی به اینجا سری هم نخواهی زد...

(همین الان خیلی گشتم تا پیداش کنم و لینکش رو بذارم ولی پیداش نکردم.)

و من واقعا در اون لحظه به یاد رابطه خودم و همسری افتادم. به یاد علاقه ای که بینمون ایجاد شد و حالا بعد از نزدیک سه سال هر روز و هر روز عمیق تر میشه رابطمون. به یاد دوران قبل از ازدواج که ساعت ها تلفنی با هم حرف میزدیم و یکی از آرزوهامون این بود که محمد از سر کار بیاد و من برم به استقبالش و بعد بپرم بغلش و ببوسمش. یا وقتی دارم ظرف میشورم یواشکی بیاد و از پشت بغلم کنه. هیجان یه زندگی مستقل و... همه اینا روزگاری آرزو بود.فقط ما گاهی یادمون میره..

امشب می خوام یاد کنم از یادها تا فراموش نشه در گذر زمان. یاد سالهایی که همسری هر شب راس یه ساعت مشخص برام اس ام اس می فرستاد و حتی یه شب هم یادش نرفت بهم شب بخیر بگه. یاد خسته از کار برگشتن ویه لنگه پا ایستادن تو اتوبوس و و سط اون همه فشارفوشور،گوشی به دست حرف زدنمون بخیر. یاد این جمله معروف، با لحن مخصوص به خودت بخیر: دوشم دااااالیییی؟؟ یا وقتی دیگه حرف پیدا نمی کردیم ولی دلمون نمی اومد گوشی رو قطع کنیم و تو بعد از چند لحظه سکوت این جمله معروف رو می گفتی: سکوووت همه جا را فرا گرفته است. یاد اولین ترانه ای که برام خوندی از احسان خواجه امیری: وقتی زندونی تو هوس،مثل پروازی تو قفس، این رسم همراهی نشد،ای هم نفس.. و من صدات رو ضبط کردم و چقدر ذوق می کردم که همسر آینده ام خوش صداست.قربون دست و پای بلوریت برم من  میگم محمد حیف شد گوشیم خراب شد. همه چند هزارتا اس ام اس دوران آشناییمون و صدای ضبط شده ات رو نگه داشته بودم.

یادته اولین شبی که می خواستی بری سربازی. شبش تو زیارت عاشورا خوندی و من صدات رو ضبط کردم و هر دو تا مون گریه کردیم. یادته یه هفته بهت مرخصی نداده بودن پشت تلفن با هم حرف میزدیم و.. پسرک دل نازک من

یادته اون ماه رمضون خاصو  گیر دادن مامورا تو پارک لاله رو بگو. دوران نامزدی یه روز رفتیم پارک لاله، پدرم اون روز تاکید کرد که میرین بیرون شناسنامه بردارین که مشکلی پیش نیاد(پدر جان خبر نداشتن که این بار اول نیست که ما پارک میریم و..) به اصرار پدرجان شناسنامه ام رو برداشتم. این بار خیلی راحت و ریلکس تو پارک نشسته بودیم رو نیمکت(خیلی صمیمی) که یهو یه گشتی با موتور جلومون سبز شد. داد زد سر محمد که بلند شو وایستا، حالا من اون وسط خنده ام گرفته، سر منم داد زد که تو هم وایستا. شروع کرد به گیر دادن. محمد می گفت آقا به خدا من خودم استاد دانشگاهم،بچه قمم. خدا رو شکر شناسنامه به دادمون رسید و یارو دست از سرمون برداشت. و به قول یه بنده خدایی بدون هیچ معذرت خواهی عین بز اومد و عین گاو رفت

اینا رو نوشتم که تو روزمرگی هامون گم نشن. گاهی نیاز داری به داشته هات نگاه دوباره بیندازی تا قدرشون رو بیشتر بدونی