من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

باردار نیستم، به چند نفر باید جواب بدم من؟

از کت و کول افتادم من. اینگده گشنمه که نگو،خونمون که انگار قحطی اومده باشه هیچی پیدا نمیشه،چون یه هفته ای نیستیم و داریم میریم مسافرت یخچال رو جارو کردیم، دو تا تخم مرغ گذاشتم برای خودم عسلی بشه و تو این فاصله گفتم یه سری بزنم اینجا. گفتم امروز خونه رو مرتب کنم و از صبح افتادم به جون خونه و خدا رو شکر تقریبا کارام تموم شد فقط جارو می مونه که اونم آقامون زحمتشو می کشه.  

آخر هفته قم بودیم سالگرد فوت برادر محمد بود و مامان روضه گرفته بود، منم گریه ام گرفته بود که با این پا چه جور کمک کنم،مامان هم در جریان کامل آسیب پای من نبود. برای اولین بار بود که فکر کردم که خواهرشوهر و جاری هم بد نیست آدم داشته باشه هاااا. لااقل این جور موقع ها می تونی یه بهونه بیاری و نری. ولی الان از تک عروس توقع میره دیگه.  

یه بار هم یه مراسمی بود پارسال،اون موقع ها من سر کار می رفتم به قدری خسته بودم که نرفتم و مامان هم شاکی شده بود. البته نه برای کمک.ولی توقع داشت که باشم. عید غدیر بود به گمونم، و چون سید هستن مهمون میره براشون.  

این دفعه گفتم اگه نرم خیلی بد میشه. اونجا مامان اینا فهمیدن که پام درد میکنه و بعدازظهر مامان به دو تا از همسایه ها گفت بیان کمک برای کشیدن آش و یه سری کمک های دیگه. خلاصه این دو تا اومدن و منم رفتم بالای سرشون و به خیالم که کارگرن و پولشو می گیرن. یکی شون که تکون نمی خورد هیچ به من دستور هم میداد. چنان کفری شده بودم که نگو و اصلا بهش رو ندادم ولی خودمم پابه پاشون کار می کردم. بعدش از مامان پرسیدم و گفت نه بابا این بنده خداها همسایه ان و واسه کمک اومدن. یکی از این خانوما شیرین میزد یه کم و چایی نخورده می خواست دختر خاله شه.ایستاده بود و همش وراجی میکرد و از کمک هم خبری نبود. تو آشپزخونه مامان مشغول حلوا درست کردن بود و به من گفت تو دیگه برو حاضر شو.این وسط خانومه بی مقدمه پرسید شما چند سالته؟ منم خیلی جدی گفتم هیجده سال. میگه نه جدی چند سالته؟ میگم هیجده، نمیخوره؟ اون یکی میگه چرا همین حدودا میخوره!، اومدم بیرون و حاضر شدم. برگشتم آشپزخونه خانومه گفت خوب در رفتی از گفتن سِنِت ها. من قسمت دوم حرفشو نشنیدم و فکر کردم میگه خوب در رفتی از کار. برگشتم گفتم بلههه؟؟ می خواستم بشورمشو پهنش کنم که فهمیدم اشتباه شنیدم. فقط تو دلم می گفتم مامان آدم قحط بود واسه کمک خبر کردی. این خانوم که غیر از فضولی و حرف زدن کار دیگه نمی کنه. دوباره برگشته میگه کارمندی؟ میگم نعععع خانه دارم. میگه ولی بهت میاد کارمند باشی خیلی جذبه داری. واقعا کارمند نیستیییی!!!! یه ساعت دیگه اومده میگه از مادرشوهرت پرسیدم گفت کارمند بوده قبلا. چرا نگفتی؟ میگم قبلا بودم الان نیستم  

اینکه تو محل مامان اینا همسایه ها رفت و آمدشون زیاده و یه جاهایی به داد هم میرسن خوبه ولی خب فضولی کردن و سرک کشیدن تو کار همدیگه هم از معضلاتشه. باورتون نمیشه حداقل شیش هفت نفر پرسیدن که باردار نیستی؟ و یکی از همسایه ها هم که یه خانوم مسنی بود صدام کرده و میگه یه نوه واسه مادرشوهرت بیار!!!!!!! گفتم چششششممم.چقدر دلم می خواست صاف تو چشماشون نگاه کنم و بگم شما رو سننه. شما می خوای بزایی؟ نونشو بدی؟ بزرگش کنی؟ به شما چه ربطی داره؟  

جالب اینجاست که مادرشوهر خودم هم برای اولین بار زبان اعتراض گشود و گفت حالا که خونه ای یه بچه بیارین، دیر میشه ها، سنتون داره میره بالا و هر چی زودتر بچه بیارین حوصله تون بیشتره، برای خودتون بهتره و ... یه سری مثال هم زد از فلانی و بهمانی که سنشون رفته بالا و بچه دار نمیشن یا سقط میکنن، یا به خاطر همین موضوع از هم جدا شدن و.. کلی انرژی منفی منتقل شد بهم. میگم مادرجون اینا که میگی درست، ولی دو نفر باید خودشون از نظر روحی آمادگیشو داشته باشن، بچه دار شدن یا نشدن هم همیشه به سن نیست. الان مثل قدیم نیست، سن ازدواج بالاتر رفته و خب بارداری هم دیرتر اتفاق میفته. تازه اگه زن و مرد واقعا با هم خوشبخت باشن به خاطر بچه زندگیشونو خراب نمیکنن. مگه هدف از ازدواج فقط بچه هست؟ 

البته خودمون کمی تا قسمتی به فکرش هستیم، من که خودم تا همین چند هفته پیش اصلا دلم بچه نمی خواست ولی بعد با خودم فکر کردم بچه هم بخشی از تکامل آدم هست. و حالا شاید یه سال دیگه تصمیماتی گرفتیم. ولی از اینکه بقیه دخالت کنن عصبی میشم، حالا مادرشوهر آدم یه توجیهی داره ولی همسایه مادرشوهر هم داره؟؟؟ 

مراسم هم هرجوری که بود گذشت و پادرد گرفتم کمی ولی خیلی شدید نبود. حالا موندم مولودی ده روز دیگه مامان رو بذارم کجای دلم؟این هفته میگه همش می گفتی چرا روضه می گیرین یه بار هم مولودی بگیرین نذر کرده بودم برای قبولی رضا تو دانشگاه(برادر محمد رتبه کنکورش شده دویست) تولد امام رضا(ع)مولودی بگیرم. یا خدااا بذارین ما پامون خوب شه بعد. میگم مامان نیمه مهر سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) هست بذارین اون موقع میگه آخه اون موقع نذر کردم. خلاصه ما تا رسما چلاق نشیم و پامون نترکه ول کن نیستیم. ولی تصمیم گرفتم به مامان بگم نمی تونم بیام. چون همین مسافرت هم به پام فشار میاره و من چند روزیه کلا تمرینا رو ول کردم، تو مسافرت هم که تکلیف معلومه، بعدشم بخوام بهش فشار بیارم داغون میشه.  

البته مطمئنم مامان خودشم اگه بدونه وضعیت پام رو راضی نمیشه، ولی مسئله اینجاست که خود خنگمون از همون اول راستش رو نگفتیم و مامان هم روزایی رو ندیده که من نمی تونستم از جام بلند شم و باور اینکه وضعیت پام چه جوریه در حالیکه راست راست جلوشون راه میرم یه کم دور از ذهنه. دیروز که با هم تلفنی صحبت کردیم و تشکر کرد ازم. بهشون گفتم که نگران بودم امروز پادرد شدیدی بگیرم ولی خداروشکر خیلی درد نداشتم و مامان پرسید که دقیقا چی شده و درمانش چی هست؟ منم توضیح دادم و مامان هم گفت ایشاله تا مولودی پات خوب میشه! می دونم که متوجه وضعیت خراب پام نمی شن. چون اون موقع که باید می گفتم نگفتم بگذریم فعلا مسافرت رو عشقه، با مامان اینا و خاله اینا داریم میریم شیراز و اصفهان، امیدوارم همه جوره سفر خوبی باشه و به همه خوش بگذره و برام تجربیات جدیدی داشته باشه، و بتونم با شما هم در میون بذارم تجربه اش رو. پس فعلا بای تا انشاله هفته دیگه

 

خاله زنک هایی به نام مَرد

از اتفاقات این چند روز براتون بنویسم که هفته قبل رفتیم خونه مامان اینا و انصافا آخر هفته پرباری داشتیم. بعد از ظهر که یکی از دوستای قدیم(همون خونواده شاد) فهمید من اونجام و گفت میاد دیدنم. کلا این دوست ما خیلی شوخ و شنگه و وقتی میاد حرفای جذاب خاله زنکی گل می کنه میون ما خانوما. با خواهرش اومده بودن، اینا هنوز ننشسته بودن که پدر من اومد تو پذیرایی و سلام و احوال پرسی گرم و نشست روبرومون!!(تو پرانتز بگم بابای من کلا آدم عاشق علم و یه جورایی خشکیه و خیلی از اینا خوشش نمیاد)،شروع کردم احوال پرسی که دیدم برادرجان اومدن تو اتاق و سلام کردن و نشستن کنار بابا!! گفتم خب چه خبرا که دیدم همسر جان اومدن تو اتاق و سلام و نشستن کنار برادرجان!!!هنوز جمله بعدی از دهنم خارج نشده بود که پسرخاله جان که چندروزیه از همدان اومده پیش برادرجان اومدن و سلام و نشستن کنار همسر جان!!!! و پدر بنده شروع کردن صحبت کردن و به حرف گرفتن دوست ما و بگو و بخند!!!! و بنده هم از اول تا آخر پذیرایی می کردم تا آقایون گپ بزنن.بابا هم وسط حرفاش می گفت شکوه جان شما پات درد می کنه بشین بچه ها میارن!!!!! کدوم بچه ها پدرجان؟؟!! مامان هم رفته بود دوش بگیره سر رسید و حالا دیگه مسابقه شد بین پدر و مادر. این میرفت تو حرف اون، اون می رفت تو حرف این. و من هم نقش خدمتکار خونه رو داشتم( البته جدیدا عاشق این شدم که تو خونه مامان اینا کار کنم و به مامان کمک کنم، یه جور حس جبران کوتاهی های گذشته اس به گمونم) خلاصه دوستای ما یک ساعتی نشستن و بدون اینکه فرصت کنیم چهار کلمه حرف دخترونه بزنیم رفتن. حالا باز بگین خانوما خاله زنکن. انقدر پچ پچ کردن و حرف زدن با این دوستامون خوش میگذره که این دفعه اصلا بهمون نچسبید 

بعد از رفتن اونا با مامان حاضر شدیم بریم یه کم خرید کنیم و یه سری هم به مامان جون(مامانِ مامان) بزنیم که دیدیم آقایون گفتن کجااا؟ گفتیم خرید و همگی اعلام آمادگی کردن که ما هم میایم، ای بابااااا، گفتم ما چند جا باید بریم اگه حوصله اش رو دارین بیاین. که با این حرف بابا استعفا داد ولی بقیه همچنان مُصر. همسری هم گفتن میام کمک، بارها رو نمی تونین تنهایی جابه جا کنین. میگم ماشین می بریم،بارها رو هم از فروشگاه تا دم درِماشین با چرخ میاریم. گفت میام. 

و البته خوب شد که اومد چون خیلی کمک کرد. خریدها رو کردیم، من لوازم قنادی می خواستم که رفتیم یه مغازه که قبلا دیده بودم لوازم قنادی فروشیه. ولی گفت ما فقط عمده فروشی داریم و آدرس یه جای دیگه رو داد خیلی دورتر. فاصله تا مقصد یه چیزی در حد میدون امام حسین تا میدون آزادی! و ما هم بی خیال شدیم و رفتیم خونه مامان جون اینا. اونجا هم یه کم سر به سر دایی جان گذاشتیم که قضیه ازدواجش جدی تر شده، البته گیر و گور کار هنوز زیاده. توی راه هم رفتیم یه داروخونه آشنا و پرسیدیم که اینجا افرادی میان که برای خرید پول دارو مشکل داشته باشن؟ گفتن پیش اومده کسی لنگ ده هزارتومن هم بوده. و یه مبلغی دادیم که این جور بیمارا رو دست خالی برنگردونن. کلا روز مفیدی بود و به چند تا کار رسیدیم 

فردای اون روز هم از خونه مامان اینا رفتیم خونه یکی از دوستامون که تقریبا نزدیک بود به اونجا.تازه نی نی دار شدن و خیلی هم صمیمی و خودمونی هستن. خانوم از دوستای دوران دانشگاه و همسرشون هم خیلی خاکی و صمیمی با همسری. خبر مسرت بخش این بود که تا رسیدیم دم در دیدیم همسر دوستم ایستاده دم در و گفت شرمنده این آسانسور ما خراب شده و خونشون هم طبقه چهارم. و من هم با این پای چلاقم چهار طبقه رو بالاپایین کردم و باز پام که تازه یه کم بهتر شده بود درد گرفته. عصری که می خواستیم برگردیم به زور نگهمون داشتن هر چی از ما اصرار که بذارین بریم، از اونا انکار که نمیذاریم. و آقای همسر در رو رومون قفل کردن! هی من به دوستم گفتم بابا تو کوچولو داری اذیت میشی گفت کاری نمی کنم یه چیز دور هم می خوریم. جاتون خالی همسرشون یه کم برنج کته درست کردن که به لطف هندی بودن خیلی راحت و سریع حاضر شد،و  چهار تا تن ماهی باز کردیم و خوردیم، خیلی چسبید خداییش. همسر دوستم تو کار پخش ماهی و آبزیانه و از این چیزا تو دست و بالشون زیاده. یه بار هم که با هم رفتیم چیتگر ماهی آوردن و برای ناهار کباب کردیم. 

خلاصه اینکه من و همسری عاشق این ساده گرفتنشونیم، هر بار میریم نگهمون میدارن ولی بدون تکلف و تدارک آنچنانی و اینجوری میشه که از کنار هم بودن لذت می بریم. 

دغدغه این روزهام شده پاهام که هنوز قوت اینو ندارن که راحت برای خودم برنامه های متنوع بچینم. ای کاش زودتر خوب شین پاهای عزیز...

روان تنبل ما، روح متعالی ما، کدام؟

دیروز بعد از یک ماه و اندی تعطیلی، کلاسهای خودشناسی مون شروع شد. کلاسها برام سنگین اند. نه که نفهمما نه. منظورم اینه که چیزایی که انگار آدم تو روزمرگی فراموش می کنه رو به یاد آدم میاره و یه جورایی آدم رو از خواب غفلت بیدار می کنه و در عین حال مسئولیت سنگینی رو روی دوش آدم میذاره. به قول استاد ما اینجا فقط در دیگ روانتون رو باز می کنیم تا ببینین توش چه خبره. یه فشاری رو آدم میاره که گر چه سنگینیش رو حس می کنی ولی یه چیزی تو رو می کشونه. یه چیزی تو اعماقت بهت میگه برو..سفر کن.. 

دیروز یه اتفاق خوب تو کلاس این بود که به گروههای شش نفری تقسیم شدیم و قرار شد هر کسی صادقانه از احساسش نسبت به پدرش، پدر ایده آلی که تو ذهنش هست و تاثیری که پدرش تو زندگیش و روح و روانش داشته صحبت کنه. راستش من همیشه از حرف زدن تو یه جمع غریبه ترس داشتم. اعتماد به نفس کافی برای اینکه تو این جور جمعها حرف بزنم رو نداشتم. حتی وقتی گاهی تو کلاس دستم رو بالا می بردم که حرف برنم جلوی صد نفر، قلبم به تپش می افتاد و معمولا نمی تونستم خوب تمرکز کنم و حرفم رو بزنم. دیروز برای من یه فرصت خوب بود که تو جمع شش نفره مون بتونم از خودم و پدرم با کسایی که نمی شناسم صحبت کنم. فکر می کنم خوب از پسش بر اومدم. عالی نبودم ولی آرامشم از دفعات قبل بیشتر بود و این یه قدم بزرگه.  

گاهی فکر می کنم آشنا شدنم با این کلاس اتفاقی نبوده، این کلاسها راه رو بهم نشون میده به شرط اینکه جرات قدم گذاشتنِ توش رو پیدا کنم و دائم روان تنبلم دنبال راه آسون و بی خیالی طی کردن نباشه. شاید با خودتون بگین وقتی راه آسون هست چرا باید آدم انقدر خودشو درونش رو کنکاش کنه؟ یه مثال براتون می زنم. مثلا چند وقت پیش داستان زندگی یه خانومی رو خوندم تو وبلاگش(حسنا بانو) که تو سالهای اول زندگی همسرش رو تو سانحه تصادف از دست میده و ماجراهای بعدیش رو و سختی هایی که کشیده. چند روزی حالم به قدری بد شده بود که نگو. زندگی همیشه رو یه پاشنه نمی چرخه و گاه روی دیگرش رو به ماها نشون میده. آیا ما آمادگی مواجهه با روی ناملایمات زندگی مون رو داریم؟ حقیقت اینه که ما تا وقتی خوشیم ترجیح میدیم به این چیزا فکر نکنیم. ولی حقیقت اینه که چه فکر بکنیم، چه فکر نکنیم، همیشه این احتمال وجود داره که زندگی به همین شکل نَمونه. مثلا من خودم به همسری خیییییلی وابسته ام و فکر می کنم این خوب نیست. باید انقدر قوی باشم که بتونم تنهایی هم از پس مشکلات بر بیام. و وابستگیم جای خودش رو به دوست داشتن بده. همسرم رو دوست داشته باشم و در عین حال مستقل باشم. یعنی اگه لازم بود خودم بتونم تو زندگیم تصمیمات مهم بگیرم و همین طور از نظر مالی مشکل پیدا نکنم. دلم می خواد دوست داشتنم آلوده به وابستگی نباشه. اعتراف می کنم که بعد از جند روز همون روان تنبل ترجیح داد به این موضوع فکر نکنه ولی این طوری من خام و بی سلاح می مونم در برابر مشکلات پیش رو.  

یا مثلا همین خجالت کشیدنم از حرف زدن توی جمع، حتما یه جاهایی به ضررم تموم میشه و ممکنه نتونم از حق خودم دفاع کنم، یا خواسته ام رو مطرح کنم. و بعد سرزنش های درونیم شروع میشه که چرا اونجا که باید حرفت رو میزدی نزدی، چرا از خودت دفاع نکردی و... پس اگه الان حل بشه، یه جای دیگه نمیذارتم تو آمپاس!

اگه خوب فکر کنیم تو زندگی مون کلی مسئله حل نشده داریم اگه الان حلشون نکنیم ممکنه زندگی غافل گیرمون کنه و ضربه فنی بشیم... 

از هر دری سخنی

دوستای گلم سلام 

تو این چند روز کارهایی رو انجام دادم که خیییلی دلم براشون تنگ شده بود. مثلا این که دیروز یه غذای جدید پختم(کوکوی عدس) و از نتیجه اش هم خیلی راضی بودم. کلا عاشق درست کردن غذاهای جدید و متنوع هستم. با سایت جدیدی که پیدا کردم انگیزم چند برابر هم شده. آموزش هاش مرحله به مرحله همراه با عکسه و اکثرشون دستور پخت با مایکروفر رو هم داره(دقیقا همون مدل مایکروفری که خودم دارم). چند روز پیشا هم با کمک این سایت یه تارت خوشمزه برای اولین بار پختم.باورم نمیشد  خیلی عالی شده بود. تصمیم دارم به مرور شیرینی های جدید و دستور پخت غذاهای جدیدش رو امتحان کنم. ولی قبلش باید یه سری به یه لوازم قنادی فروشی بزنم و یه سری وسایل تهیه کنم. پریروز هم بعد از مدت ها بدون آژانس و با پاهای خودم رفتم استخر که خیلی بهم چسبید. البته قبلش به خودم قول دادم که فعلا فقط به قصد تقویت پاهام برم تو آب و تا پاهام قوی تر نشده شنا نکنم. این شد که فقط عرض استخر رو متر می کردم و با آموزشهایی که قبلا فیزیوتراپ داده بود مشغول تقویت پاهام بودم.یه خانومی بود که چند بار نگاهمون افتاد به هم و هر دفعه لبخند تحویل هم می دادیم. از کنارش که رد شدم گفت شما هم مثل من شنا کردن بلد نیستید؟ بنده خدا می دید من فقط پیاده روی می کنم تو آب و عین یه ربات هی مِرَم و میام. گفتم نه پام رو عمل کردم و برای تقویتش باید تو آب راه برم. شنا هم بلدم. فکر کنم راهنمایی بودم که با خواهر جان رفتیم کلاس شنا. تو اون دوره من شنا کردن رو یاد گرفته بودم ولی هنوز از شنا کردن وسط عمیق ترس داشتم. تا اینکه یه سال تو دبیرستان زنگ های ورزش ما رو بردن استخر. منم که قبلا بلدم بلدم راه انداخته بودم و  به دوستام گفته بودم که شنا بلدم برای اینکه کم نیارم به قیمت جونم شیرجه زدم تو عمیق. و در کمال ناباوری دیدم که دارم غرق نمیشم یکی از معضلات من واسه استخر رفتن خیس شدن موهامه. کلا خیلی سختمه اونجا موهام رو بشورم و سشوار کنم و شونه و...با موی خیس هم که اصلا نمی تونم بیام بیرون. این دفعه چون قصد شنا نداشتم سرم رو نبردم زیر آب. موقع دوش گرفتن قبل از ورود به استخر هم برای اینکه نفهمن سرم خشکه و برم نگردونن که دوباره دوش بگیرم دستام رو خیس کردم و کشیدم روی کلاهم تا کلاهم کمی خیس بشه ولی نه اونقدر که موهام رو خیس کنه بازم بگم که من سرم رو اصلا تو آب نبردم وگرنه حتما دوش کامل می گرفتم. بعدش انقدر راحت بودم که نگو. تا خونه هم چون ماشین خورش از راه برگشت بد بود پیاده اومدم. یه کمی پاهام خسته شده بودن ولی خدا رو شکر مشکل خاصی پیش نیومد. 

چند ماهی بود یه باشگاه بدنسازی خیلی نزدیک به خونمون باز شده بود. دیروز صبح تصمیم گرفتم برم و ثبت نام کنم. بیشتر به هوای دوچرخه ثابت که برای تقویت پا خیلی خوبه. یه ربع زود رسیده بودم و در بسته بود. برای اینکه مطمئن شم میان رفتم آموزشگاه رانندگی که درست کنار باشگاه بود و گفتن که میان و من هم همونجا نشستم. بعد از یه ربع اومدم سر و گوشی آّب بدم که دیدم یه خانومی منتظره. سوال کردم و گفت میام باشگاه و کلی تعریف از وسایل ورزشیشو مربیش کرد و گفت من این دور و بر زیاد رفتم باشگاه ولی اینجا از همه بهتر بوده. منم کلی خوشحال شدم. یکی دیگه هم به جمعمون اضافه شد ولی هنوز مسئول باشگاه نیومده بود. خانومه زنگ زد بهشون و اونا گفتن که باشگاه تعطیل شده!!!! 

شانسم تو حلقم واقعا، گفته بودن استقبال خوب نبوده و صرف نمی کنه. به نظرم زود ناامید شده بودن آخه خیلی وقت نبود که باز شده بود.و خب طول میکشه تا شناخته بشه. خلاصه علت هر چی که بود ما دست از پا درازتر برگشتیم.  

تو فکر خریدن یه دوچرخه ثابتم اگه کسی شناخت داره ممنون میشم راهنمایی کنه 

این روزا هنوز بی برنامه ام ولی می خوام یه نظمی به روزهام بدم. و همین جا در حضور همه قول میدم که بمونم تو رودربایستی  

مداقه می کنیم در برنامه وزرای پیشنهادی!

دوستای عزیزم سلام و معذرت به خاطر غیبت نسبتا طولانیم 

 دل خودم که حسابی تنگولیده بود واسه اینجا،این چند روز کمی سرمون شلوغ بود و از دیروز هم که بست نشستم جلوی تلویزیون و حواسم شیش دانگ به بررسی صلاحیت های وزراست که یه وقت مشکلی پیش نیاد!!! و کلا زندگی تعطییییلل. خبر خوب اینکه پام کمی بهتره و خبر بد اینکه چند نفر از فامیلای همسر جان که هنوز تعداد دقیقشان هم مشخص نیست عصری می خوان بیان و من چون دوست ندارم بدونن پام ناراحته یه کم استرس دارم. البته بهتر بگم دیروز که شنیدم یه کم نگران شدم ولی با خودم گفتم منفی بافی ممنوع. وقتی محمد کنارمه و همه جوره هوام رو داره جای هیچ نگرانی نیست. به جنبه های مثبتش فکر کن. اینکه فامیل ها رو می بینین و می تونین ساعاتی رو کنار هم خوش بگذرونین و حالم به قدری خووووب شد که الان با کلی کار نکرده خیییلی ریلکس نشستم و به بررسی صلاحیت ها گوش میدم! کلا یا این ور بومم یا اون ورش. مدیونم آدمونه رفتار کنم.  

خب عزیزان من برم که یه وقت آقایون وزرا خراب کاری به بار نیارن مراقب خودتون باشیناااا