من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

من بعد از استعفا

از سال ۹۲یه تصمیم بزرگ گرفتم، تصمیم گرفتم کاری رو که دوست نداشتم رها کنم و یه فرصت جدید به خودم بدم...

تصمیم به استعفا(1)

خیلی وقته که از خاطرات کاریم ننوشتم. و امروز رو اختصاص میدم به ماجراهای من و استعفا. تا اونجایی براتون گفتم که شعبه شهرری بودم و یه روز با عجله از سرِکار، دویدم و رفتم کلاس ایروبیک و اونجا به تمرینات گرم کردن نرسیدم و مستقیما با کله رفتم وسط حرکات موزون. خیلی هم جوگیر. همین طور که روی استپ بالا و پایین می رفتیم ناگهان زانوم پیچید و گفت قییییژژژژز. و یه دردی پیچید تو پام. به مربی گفتم و اونم گفت چیزی نیست عزیزم یه کم مالشش بده. مالوندمشو دوباره شروع کردم بالا پایین پریدن که دیدم زانوم هی خالی می کنه. و من گاگول همچنان متوجه نشدم که رباطو زدم ترکوندم و چون داغ بودم تا آخر تمرین ادامه دادم و تازه بعدشم رفتم بازار و واسه خودم کفش خریدم و خیلی خوشحال رفتم خونه.صبح که بیدار شدم دیدم پامو نمی تونم زمین بذارم. بعدشم دکتر و MRI، و من که تا جوابش بیاد ته دلم تو ضمیر ناخودآگاهم آرزو می کردم نتیجه مثبت باشه تا من مدتی از کار و بانک دور باشم!! و نتیجه مثبت شد و کار من به عمل کشید. از دردسرها و هزینه های عمل که بعد از سه سال هنوز گریبانگیرمه بیشتر نمی گم. ولی خب دو ماه مرخصی استعلاجی داشتم. گر چه نمی تونستم برم بیرون ولی خب با تمام سختی هاش یه آرامش فکری پیدا کرده بودم که لحظه به لحظه با رسیدن به روزهای پایانی مرخصیم داشت کم رنگ می شد. و من روزهای آخر رو استرس زیادی داشتم. پام هنوز باید توی آتل می بود و با عصا راه می رفتم. و محل کارم هم خیلی دور و همه اینا شده بود کابوس اون روزهای من. با کلی چونه زنی با مسئولین ذیربط و رفتن و نشون دادن خودم با وضعیتی که داشتم و با کلی منت و بدبختی فرستادنم یه شعبه نسبتا نزدیک تر. جایی زیر پونز نقشه! و باز هم یه محیط کاملا مردونه. تو محلی که متمکن ترین مشتری هاش نون خشکی بودن و البته برادران افاغنه. جدی میگم. و اکثرا هم بی سواد.یعنی عملا فرستادنم تبعیدگاه اونم از نوع گوانتانامو تا یه حال اساسی بهم داده باشن. اونجا هم متاسفانه دو نفر بیشتر نبودیم پشت باجه. من و یه آقای دم بختی که به هیچ قیمتی حاضر نبود اعتراضی به شرایط موجود بکنه که مبادا موقعیت شغلیش به خطر بیفته. البته تا حدودی حق میدم.خب از دست دادن کار برای یه مرد خیلی سخته چون مسئولیت تامین خرج و مخارج به عهدشه. ولی با سکوت مطلق و تایید هر بلایی که به سرت میارن و دم بر نیاوردن به امید اینکه آدم خوبه پیش رئیس تو باشی و امتیاز بگیری و به قول خودت زودتر پیشرفت کنی هم کاملا مخالفم. و متاسفانه شرایط اونجا به این شکل بود و هر گونه اعتراض من به ضررم تموم می شد چون تنها بودم. از طرفی جمع هم کاملا مردونه بود. نمی دونم این چه اخلاق بدیه که اکثر ما زنها داریم. چیزی که تو کار بهم ثابت شده اینه که آقایون تو کار هوای هم رو بیشتر دارن. با هم رفاقتی کار می کنن و به هم حال میدن. ولی خانوما تو کار توجهشون بیشتر به آقایونه و یه مرد رو به همجنس خودشون ترجیح میدن و هواشو بیشتر دارن. وقتی ما خودمون هم به خودمون رحم نمی کنیم چطور دم از تساوی حقوق زن و مرد میزنیم آخه؟! 

خلاصه اونجا هم روزهای سختی رو داشتم، رئیس شعبه که عوض شد شرایط بدتر هم شد. یه آدم مستبد که فقط دوست داشت تعریف و تمجید بشنوه و کوچکترین اعتراضی رو به بدترین شکل ممکن سرکوب می کرد و به همین خاطر از همون ابتدا باهام سر لج گذاشت. شاید فکر کنید چرا فقط من اعتراض می کردم؟ چون فشار کار فقط روی من و یه نفر دیگه بود. اون نفر دیگه که پشت سر می نالید و غر میزد ولی جایی که باید حرف بزنه می ترسید و لال می شد. یه مسئول اعتباری فوق العاده زبون باز داشتیم اونجا که کلا دو تا پرونده اعتباری زیر دستش بود. و تمام روز گوشی تلفن به دست از اقوام و دوستان گرفته تا همکاران و بقال سر کوچه شون رو هم از قلم نمی انداخت و در شان خودش نمی دونست که به بچه های پشت باجه کمک کنه. در صورتیکه اصلا حکم اعتباری نداشت و اون زمان مثل ما یه کارمند ساده بود. و رئیس صندوقمون هم که یه آدم خوش سابقه معروف بودن تو بانک که به خاطر اخلاق خوبشون و ایجاد درگیری تو شعب دیگه تبعید شده بودن اونجا. 

بیشتر از این از سختی هام نمی نویسم که اگه بخوام بگم داستان درازه، فقط اینو بگم که رئیس شعبه اونجا تنها کسی بود تو عمرم که تا همین چند روز پیش نتونسته بودم ببخشمش و از خدا خواسته بودم تا از سر تقصراتش نگذره. تو یکی از شبای احیا تصمیم گرفتم ببخشمش تا خدا هم از من و گناهام بگذره. 

یه چیز دیگه هم بگم که درسته که اونجا خیلی اذیت شدم از خیلی جهات و خب بافت اونجا و مشتری هاش که اکثرا بی سواد بودن خیلی انرژی می گرفت ازم. کلی وقت باید صرف پر کردن فرماشون می کردیم، کلی وقت صرف تفهیم یه مطلب می کردیم. خیلی وقتها هم چون متوجه نمی شدن متهم می شدیم که پولشونو خوردیم! 

یادم نمیره یه روز صبح زود وقتی هنوز در شعبه باز نشده بود یه خانومی اومده بود جلوی دستگاه خودپرداز یارانه اش رو که شب قبل واریز کرده بودن بگیره. پول دستگاه تموم شده بود. این بنده خدا اومده بود در شعبه رو می کوبید و داد میزد پول یارانه ام رو بدین دزدای کثیف حروم خور!!! از حلقومتون می کشم بیرون، فکر کردین می تونین بخورین یه آبم روش؟ پ....تونو در میارم 

یا مثلا بهشون می گفتیم از دستگاه شماره بگیرین تا صداتون کنیم، می رفتن وای میستادن جلوی دستگاه تا شماره خودش در بیاد!!! بعضی هاشونم شماره میدادن بهمون!!!!!  

ولی گذشته از همه اینا مردم ساده دلی داشت و بعضی هاشون واقعا بامرام بودن و مهربون. ولی در جایگاه یه متصدی بانکی واقعا پدر در آر. 

یه روز که طبق مقررات جلسات ماهانه گذاشته بودن که مثلا از مشکلات بگیم. نوبت به من که رسید گفتم من حرفام تکراریه و بهتره سر شما رو درد نیارم. که رئیس شعبه در حضور جمع فرمودن نه خواهش میکنم. راحت باشین! بگین مشکلاتتون رو! و من هم از کمبود نیرو و حجم کار و شرایط خاص شعبه و لزوم همکاری همه صحبت کردم. و ایشون خیلی راحت گفتن شرایط همینه که هست، هر کس می خواد با همین شرایط کار کنه و هر کس هم نمی تونه به سلامت. و من رو جلوی همه سنگ روی یخ کردن. شاید هیچ چیز دیگه مثل این حرف نمی تونست بهم انگیزه بده که دل بکنم از این کار کوفتی و خلاص کنم خودم رو. عصری محمد که اومد خونه گفتم فردا استعفا میدم. قبلا خیلی صحبتش رو کرده بودیم ولی خب من نمی تونستم تصمیم قطعی بگیرم و محمد هم هیچ وقت من رو وادار به انجام کاری نمی کرد و نظرش این بود که خودم باید تصمیم بگیرم. حالا این تصمیم رو من تو چه شرایطی گرفتم؟ تو شرایطی که محمد هنوز سرباز بود و یکسالی هم تا پایان خدمتش مونده بود و ما عملا به غیر از ماهی صد هزار تومنی که به محمد قراربود بدن و هنوز نداده بودن و پول یارانه درامد دیگه ای نداشتیم! گرچه کمی پس انداز بود ولی خب نه به اندازه خرج یکسالمون. 

ما بقی ماجرا رو در قسمت های بعد بخونید.

آرزوهای این روزهای شکوه

حدود یک ماهی شد که از نعمت راه رفتن به میزان دلخواه محرومم. اکیدا منع شدم که فشار بیارم به زانوهام. از وقتی نمی تونم راحت و آسوده هر جا دلم خواست برم کلی چیزا دلم می خواد. چیزایی که شاید قبلا آرزوم نبود. مثلا.... مثلا دلم می خواست برم خونه مامان اینا و کمکش کنم تو کارهاش. هر کاری که از دستم بر بیاد. آخه تنها آدم روزه دار اونجا مامانمه و کلی کار، بدون کمک حال. دارم فکر می کنم چرا قبل تر از اینا این کارو نکردم یا کمتر کردم. دلم لک زده واسه این که دوستامونو دعوت کنم خونمون و یه شب خوب با هم داشته باشیم.دلم گرفته از اینکه امسال یه مهمون هم نتونستیم دعوت کنیم برای افطاری. می خواستم تو افطاری دادن مامان وخاله کمکشون باشم، ولی نتونستم.دلم می خواد بلند شم و یه صفای حسابی به خونه ای بدم که یه ماهی هست رنگ تمیزی، اونجوری که به دل خودم بشینه رو ندیده. دلم می خواد بلند شم و یه غذای جدید بپزم. دلم می خواد شب با محمد بریم پارک،پارک لاله. دلم می خواست امسال ماه رمضون با دوستم برم دیدن مامان بزرگ و بابابزرگای پیر وخسته دل تو کهریزک، ولی نشد که برم باهاش. افطاری استادمون برم ولی نشد.دلم می خواد امشب برای برادر محمد و بقیه سفر کرده ها حلوا درست کنم و برای افطار پخش کنم. دلم می خواد محمد که از سر کار برمیگرده، در رو که باز می کنه یه خونه تمییز ببینه و یه خانوم ترگل و ورگل، یه نفس عمیق بکشه و با ذوق بگه شام چی داریم؟ منم بگم اگه گفتییی؟و اون با خوشحالی بپرسه عدس پلو؟ و لبخند من و نگاه گرم اون. شاید تا یه ماه پیش اینا واسم روزمرگی بود.حتی گاهی خسته کننده. بعضی هاشون رو انجام میدادم بدون اینکه شکر کنم که می تونم. و بعضی هاشونم شاید خیلی مهم نبود انجام بدم قبلا. ولی الان آرزومه.. دلم کلی کار می خواد که پا می خواد...   

می تونی این کارا رو انجام بدی؟ بلند شو و انجام بده. بلند شو و از انجام دادنش کلی لذت ببر. بلند شو، انجام بده، لذت ببر و خدا رو شکر کن که می تونی و بدون هستن کسایی که آرزوشون شده این کارا

 

یعنی خوب که بشم یادم می مونه آرزوهامو؟

احیا یعنی تا سحر بیدار بمون؟

دیشب به سختی تا سحر بیدار موندم، اینکه میگم به سختی واقعا به سختیااا با بدبختی. شاید خیلی هم احیای پرنشاط و با حالی نبود. هنوز برای این سوال جواب قطعی و قانع کننده پیدا نکردم که شب های قدر رو به هر قیمتی باید بیدار موند؟ حتی اگه چشمات باز باشه و مغزت آف؟ همسری میگه اسمش روشه میگن احیا. یعنی حتی اگه کار خاصی هم نمی کنی بیدار باشی هر جوری که هست. برکاتش می رسه. منم خیلی دوست دارم بیدار بمونم ولی گاهی خواب چنان چشمامو می گیره که عملا تعطیلم. همین الان همین همسری یه مطلب نشونم داد که بخونم و اونم مثل من به شک افتاد که واقعا چی درسته. لینکش رو میذارم شما هم بخونید به نظرم مطلب جالبیه: فاطمی نیا 

  

پی نوشت: کار دنیا رو می بینین؟ دیشب با چوب و چماغم می زدنم چشمام باز نمیشد. امشب ساعت سه و بیست دقیقه صبحه و من سر حالم هنوز و عین بنز تا خود سحر میرم. یاد حرف یه بنده خدایی افتادم که می گفت هر وقت خوابت نمی اومد، تصمیم بگیر که نخوابی، مطمئن باش خوابت می گیره!!! اون روز بهش خندیدم ولی انگاری پر بیراهم نمی گفت

من و پام

دیروز زنگ زدم مطب پزشکی که سه سال پیش زانوم رو عمل کرده بود و در کمال ناباوری منشیش گفت همین امشب می تونی بیای.  

با محمد یه جا قرارگذاشتیم که من آژانس بگیرمو سر راه اونم سوار کنیم. بنده خدا با زبون روزه از سرِکار با من راهی شد. چون می دونستم افطار رو تو مطبیم چند تا خرما و بیسکوییت برداشتم که بتونیم افطار کنیم.ساعت یه ربع به هشت رسیدیم مطب و دیدیم مطب خییلی شلوغه دو تا جا پیدا کردیم و تو مطب ماه عسل رو تماشا کردیم. کلا این آقای دکتر با اینکه سرش شلوغه وقت نمیده به بیمارا و همه رو پذیرش می کنه. می تونه از جهاتی خوب باشه. اینکه اگه کارت اورژانسی باشه معطل نمیشی. ولی خب وقتی می شینی تو مطب معلوم نیست کی نوبتت بشه و باید صبووووور باشی.  

من خاطره خیلی خوبی از دکترم نداشتم. سه سال پیش قبل از عمل خیلی مهربون برخورد می کرد و وقت میذاشت برام. ولی بعد از عمل وقتی که پول قلنبه رفت به حسابش دیگه خیلی تحویل نمی گرفت. حتی نمی ذاشت سوالامو کامل بپرسم منم که دیدم اینطوریاس،دفعه بعدش که وقت دکتر داشتم سوالامو رو برگه نوشتم و دادم دستش. با تعجب گفت این چیه؟ گفتم سوالامه. شما هولم می کنین نمی ذارین سوالامو کامل بپرسم. منم نوشتمشون لطفا جواب بدین. دکتره قاطی کرد بددد. خب بگو مجبوری؟ یهو شصت نفر می شینن تو مطبت مجبوری تند تند ویزیت کنی. قشنگ وقت بده نه خودت اذیت شی، نه در حق بیمارت کم کاری و ظلم کنی.قبل از رفتن به مطبم کلی زیرآب دکتر رو پیش محمد زدمو گفتم خیلی پولکی هست و خوب به حرف بیمار گوش نمیده و..

ما جز آخرین بیمارها بودیم. نمی دونم علتش این بود یا دکتره متحول شده بود،یا اینکه می خواست از من انتقام بگیره و منو جلوی همسری حسابی خیطط کنه، علتش هر چی که بود حسابی تحویلمون گرفت و وقت گذاشت تا جایی که یه داستان از مثنوی معنوی برامون گفت، دو بیت شعر هم گذاشت تنگش و نگاههای همسری که می گفت تو خجالت نمی کشی؟ دکتر به این خوبی؟ تو مثلا روزه ای پشت مرد به این محترمی انقدر اراجیف گفتی؟  

دکتر گفتن فیزیوتراپی رو ادامه بدم و مشکوک بودن به این که زانوم انحراف پیدا کرده و برام عکس نوشت، امروز از فیزیوتراپ پرسیدم گفت احتمالش کمه و تغییر شکل زانو به علت ضعف عضلات و فشار وارده به مفصل زانو هست که با تقویت عضلات مشکل برطرف میشه. چند مدل قرص هم برام نوشت که محمد اونا رو هم گرفت و قرصها نزدیک به دویست هزار تومن ناقابل هزینه برداشت که هیچ کدومشونو بیمه عزیز تقبل نکردن. چند هفته پیش هم بابت حساسیتم که کم کم داشت تبدیل به آسم می شد به گمونم، یه دکتر خیییییلی خوب پیدا کردم و از وقتی داروهاشو مصرف می کنم خیییلی بهتر شدم و همیشه دعاش می کنم دکتر رو. از وقتی دچار حساسیت شدم شاید بیست بار دکتر رفته بودم ولی نتیجه نمی گرفتم. خدا آقای دکترو خیرش بده. دکتر زیاد داریم تو مملکت ولی دکتر حاذق و باسواد زیاد نیست متاسفانه. داروهای حساسیت هم هفتاد تومنی شد که بیمه نازنین هیچ کدوم از اونا رو هم تقبل نکرد. محمد می گفت تو داروخونه که بودم آقای فروشنده می گفت قبل از شما یه بنده خدایی اومد،هزینه داروهاش می شد نود هزار تومن، سرش رو انداخت پایین و رفت. اینو که شنیدم یهو بغض کردم. خدا میدونه چند نفر مثل این آدم توانایی خرید دارو با این قیمت ها رو ندارن. آدم از شنیدن و دیدن این صحنه ها واقعا منقلب میشه. اونوقت بعضی از مسئولین محترم میان می شینن چنان از عملکرد و کارهاشون تعریف می کنن که تو خودتم شک می کنی که شاید مملکت انقدر گل وبلبله و تو خبر نداری. شایدم آقایون تو این مملکت زندگی نمی کنن یا شایدم خودشونو زدن به اون راه. با یه مشت عدد و رقم مدینه فاضله رو به تصویر می کشن.  

با محمد تصمیم گرفتیم یه برنامه ریزی مالی داشته باشیم و مقداری هم پس انداز کنیم(البته اگه هزینه های سر به فلک کشیده فیزیوتراپی و رفت و آمدش و داروهاش اجازه بدن) دیشب داشتم فکر می کردم شاید بشه مبلغی رو کنار بذاریم و وقتی یه کم بیشتر شد به عنوان امانت بدیم دست یه داروخونه معتمد که اگه یه وقت یه بنده خدایی بابت هزینه داروهای ضروریش مشکل داشت، دست خالی برنگرده، می دونم که راه دوری نمیره. اگه هر کسی به شکرانه سلامتیش یه مبلغی هر چند ناچیز کمک کنه شاید یه پدر واسه تامیین داروی زن و بچه اش شرمنده نشه. تو این شرایط که هزینه دارو به شدت بالا رفته و نمی دونم نظارتی هست آیا؟ 

 

مراقب سلامتی تون باشین و ساده ازش نگذرین. واقعا بزرگترین نعمته.خدا رو برای سلامتی تون خیلی شکر کنید. تو این شبا برای همه خصوصا مریضا و به هرنوعی گرفتارا خیلی دعا کنید. من رو هم دعا کنین... 

 

پی نوشت: لینکی در رابطه با زندگینامه امیرالمومنین علی(ع)

هر چه میکشم از دست منیت است

گاهی فکر می کنم بعضی از آدما به چه امیدی زنده اند. مدتیه وقتی میرم فیزیوتراپی یه کتاب با خودم می برم و برای اینکه وقتی پام مشغول تقویت شدن هست حوصله ام سر نره،کتاب می خونم و الحق که چه کتاب خوبیه. 

یکی از فیزیوتراپ ها ازم پرسید که چی می خونم. منم براش توضیح دادم که کتاب در رابطه با خودشناسیه و کمی هم در مورد نویسنده اش گفتم. گفت که من یه مدتی از این کتابها می خوندم ولی به نظرم به غیر اینکه تو رو ببره تو یه فضای خیالی به درد دیگه ای نمی خوره!! بهش میگم ولی من از وقتی دارم تو این زمینه مطالعه و برای خودم سرمایه گذاری می کنم تفاوت رو در خودم حس می کنم. میگه مسئله فقط تو نیستی. شاید تو با خوندن این چیزا تغییر کنی. ولی آیا بقیه هم تغییر می کنن؟ و یه مثال زد که دو تا خواهر اومده بودن اینجا که اختلاف سنیشون زیاد بود و من فکر کردم مادر و دخترن و به خانومه گفتم پای دخترتون فیزیوتراپی می خواد. خانومه کلی بهش بر خورد و بحثمون شد.بهش میگم شاید بقیه تغییر نکنن.ولی عکس العمل من نسبت به برخورد آدما خیلی عوض شده. دیگه خیلی کمتر خودم رو آزار میدم. اگه اشتباه کرده باشم خیلی راحت تر معذرت خواهی می کنم و اگر هم ایراد از جانب من نباشه خیلی راحت تر از کنارش می گذرم و خودمو ذهنم رو کمتر درگیر مسئله می کنم.  

بهش میگم من برکات این تغییر رو به وضوح تو زندگیم حس می کنم.به نظرم همه چیز دنیا با منطق و دو دو تا چهار تا حل نمیشه. منطق لازمه ولی کافی نیست. میگه اتفاقا به نظر من تنها چیز قابل اتکا تو زندگی منطقمونه و هر جا هم که ضربه می خوریم تو زندگی به خاطر اینه که علممونو تو اون زمینه به اندازه کافی بالا نبردیم باید درس بگیریم و دفعه بعد اشتباه نکنیم. بهش میگم موافقم ولی میگم کافی نیست. بشر محدودیت های زیادی داره و علمش هر چقدر هم زیاد،محدوده ولی مسائل بشر نامحدوده. میگه یه مثال بزن. میگم مثلا تو مقوله ازدواج، ما با توجه به عقل خودمون جوانب رو می سنجیم و تا جایی که بتونیم تحقیق می کنیم و راهنمایی می گیریم ولی در نهایت نمی تونیم بگیم صددرصد ازدواج موفق هست یا نه. در نهایت باید توکل کنیم و از خدا بخوایم که هر چی خیره برامون پیش بیاد. میگه به نظرم ما آدما برای اینکه حالمون بهتر بشه دم از خدا و توکل میزنیم. این چیزا واقعیت بیرونی ندارن. میگم پس خدا، قران،دنیای دیگه، این چیزا چی میشن؟ میگه هیچ کس نمی تونه بگه این چیزا واقعیت داره یا نه. میگم خب باید رفت دنبالش که به یقین رسید. اینکه معلوم نیست که نشد توجیح. میگه به نظر من که وجود ندارن. میگم اگه یه درصد هم احتمال بدیم که وجود داشته باشن چی؟ و اون باز هم قانع نمیشه و من هم احساس می کنم بحث بی فایده ای رو دارم ادامه میدم. اگر احساس می کردم اینا رو میگه که واقعا دنبال واقعیت بگرده حتما باهاش بازم بحث می کردم و به قدر توانم سعی می کردم راهنماییش کنم ولی به نظرم فقط می خواست بگه و نمی خواست بشنوه. فقط بهش گفتم حتی اگه حرف تو درست باشه و اینا واقعیت نداشته باشه من با اینا حالم خیییلی بهتره، با اینا من آرامش دارم،حس خیلی بهتری دارم. وقتی توکل می کنم، یه توکل واقعی، به وضوح می بینم که انگار زمین و زمان دست به دست هم میدن که برام خیر پیش بیاد. خیلی چیزا هم که فکر می کردم خیر نبوده،بعدا حکمتش برام روشن شده. 

و با خودم فکر می کنم بدون هیچ اعتقادی،بعضی آدما چطور می تونن زندگی کنن. تو سختی ها و مشکلاتشون به چی پناه می برن؟ از کی کمک می خوان؟ به نظرم تو زندگی بدون معنویت آدم دچار افسردگی عمیقی میشه که تا آخر عمر همراهشه.شاید ظاهرش خندان باشه ولی مطمئنم که شادی واقعی وجود نخواهد داشت. مطمئنم. 

من دوره ای از زندگیم رو بدون معنویت گذروندم،زمانی بود که مادیات برام از هر چیزی مهم تر بود،این که چی بپوشم که از همه خوش تیپ تر باشم، چی کار کنم که بهتر از بقیه به نظر بیام و.. همه اینا برام دغدغه اصلی بود. ودائم در حال مقایسه داشته های مادی خودم با بقیه بودم. اینا رو میگم که بگم من هر دو مدلش رو تجربه کردم و حرفهایی که می زنم فقط یه مشت محفوظات نیست. خیلی هاشو من بهشون رسیدم. حتی اگه تو عمل هنوز خیلی جاها ضعف داشته باشم که میدونم خیلی ان. اکثر اوقات فهمیدم گیر کارم کجاست، می دونم کجای کار مقصر بودم. ولی خب تا عمل و رسیدن به کمال راه بسیار طولانیه. راه سخت و طولانیه و اگر خودش دستمونو نگیره نمی رسیم به اونجا. 

این کتاب رو که می خوندم متوجه شدم مشکل اصلی خیلی از ماها منیت ماست. انسان با تمام توانایی هاش محدوده و تواناییش هم محدوده. وقتی خودمون رو یه من جداگانه بدونیم که به هیچ منبع نامنتها و بی کرانی وصل نیست. این منشا همه مشکلاته. خیلی از ترسهامون ناشی از همین تفکره. چون گر چه خیلی منم منم می کنیم ولی ضمیر ناخودآگاهمون می دونه که ما اونقدرها هم قوی و کامل نیستیم. شکست می خوریم. بعد فکر می کنیم حتما به اندازه کافی اعتماد به نفس نداشتیم و باید خودمونو قوی تر کنیم. باز هم شکست می خوریم و هر بار خودمون رو سرزنش می کنیم. عینک کمال طلبی می زنیم و می خوایم همیشه و همه جا موفق باشیم و هر جا کوچکترین شکستی می خوریم، این ضعف تو ذهنمون برجسته میشه و دائما خودمون رو ملامت می کنیم.و موفقیت هامون کمتر به چشممون میاد. اینا همش بلاهایی هست که منیت میاره به سرمون. برای رهایی باید از دست منیت هامون خلاص شیم و این مسئله ای هست که من دارم در موردش می خونم. خدایا ممنونم ازت که من رو توی این مسیر قرار دادی کمک کن لیاقت ای همه لطف رو داشته باشم و یادم نره هر چی که دارم از سر مهربونیه تو دارم..

این مطالب برگرفته از کتاب شجاعت نوشته دبی فورد هست. برای کسانی که این مطالب براشون جالب بود. 

 

 و امشب شب قدر است. ای کاش که قدر بدانیم... 

از خدای مهربون می خوام که به هممون توفیق عبادت خالص تو این شبهای عزیز رو بده و بندگی واقعی رو نصیبمون کنه،و ما رو از شر منیت هامون خلاص کنه و ایمان خالص روزیمون باشه تو این شبا انشاالله 

التماس دعا از همه دوستان 

پی نوشت:لینکی در مورد شب قدر  که فکر کردم شاید مناسب باشه